گس لایتر/ ادامه پارت ۹۰
از زبان بایول:
جلوی مطب رسیدم... ماشینو پارک کردم... از ماشین پیاده شدم و به سمت در ورودی رفتم... در کمال ناباوری دیدم مادر جونگکوک داره از پله ها پایین میاد... خیلی سریع خارج شدم و گوشه ی دیوار مطب خودمو مخفی کردم... باورم نمیشد که اوما رو اینجا دیدم... موقع رفتن از پشت سر نگاش کردم... درسته! خودش بود... یعنی جونگکوک بخاطر مادرش اون کارتو همراه داشته؟ یعنی مادرش مشکلی داشته و من خبر ندارم!... شاید خجالت کشیده که بگه... پس با این وجود نیازی نیست به داخل برم... حالا دیگه مشخصه کارت ویزیت برای چی بوده!...
از زبان نویسنده:
بایول منصرف شد و به سمت ماشینش برگشت... شاید هم بهتره بگیم خودش رو قانع کرد... جئون جونگکوک رو مثل بت میپرستید... توی ذهن بایول اون مبرا از هر خطا بود... برای همین ازش خدا ساخته بود... بایول بیشتر از این پیگیر نشد چون ته دلش نمیخواست چیز دیگه ای بشنوه... و به خودش تحمیل کرد که قضیه همونیه که اون با چشمای خودش دیده... کارت ویزیت برای جئون نایون بوده!...
از زبان یون ها:
با اینکه چندان مایل نبودم ولی آبا بهم گفت که باید مدیر عامل شعبه ی جدید شرکت بشم... چون فقط یکی از خودمون میتونه به اون کارمندا درست و اصولی یاد بده که قوانین کار ما چیه... بایول نمیتونست چون اون خیلی سابقه ی کار توی شرکت رو نداشت... از طرفی هم خودش بخاطر باردار شدن عزیزتر شده بود هم جونگکوک حسابی توی دل آبا جا باز کرده بود... بنابراین این کارو به من سپردن... با اینکه علاقه ای بهش ندارم ولی تا ایل دونگ همه چیزو خوب یاد میگرفت باید اینکارو ادامه میدادم...
از زبان ایل دونگ:
طبق آتوهایی که از هیونو داشتم اون عادت داشت هر روز اون دختر رو ملاقات کنه... گاهی توی تایم ناهار از شرکت بیرون میرفت... گاهی هم تا آخر ساعت کاری منتظر میموند تا یون ها و ایم داجونگ از شرکت برن بعد سراغش میرفت... قبل اینکه سِمت مدیر عاملی رو به دست بگیرم باید اینکارو انجام بدم...
از زبان بورام:
بلیط پروازمو گرفته بودم... اولش میخواستم جونگکوک رو سوپرایز کنم وبهش نگم برمیگردم... ولی بعدش گفتم اگر بهش خبر ندم ممکنه نتونه طوری برنامشو تنظیم کنه که بیاد دیدنم... و من برای دیدنش کلی بال بال بزنم... گرچه توی شرکت میتونستم ببینمش... ولی خب اونجا حتی نمیتونستم راحت باهاش حرف بزنم چه برسه به اینکه نزدیکش بشم...
برای همین باهاش تماس گرفتم...
-الو؟ جونگکوکا؟ میتونی صحبت کنی؟
-آره... بگو
-من امشب برمیگردم... راستش... خیلی دلم برات تنگ شده
-منم همینطور
- فقط یه کاری کن بتونم وقتی برمیگردم ببینمت... منتظرم نذار
-منم دلم میخواد ببینمت... میدونی... خیلی وقته حست نکردم!
-خب... منم... برای همین گفتم منتظرم نذار!
- باشه... سعیمو میکنم
-میبینمت مستر جئون
-مشتاق دیدار!... فعلا...
جلوی مطب رسیدم... ماشینو پارک کردم... از ماشین پیاده شدم و به سمت در ورودی رفتم... در کمال ناباوری دیدم مادر جونگکوک داره از پله ها پایین میاد... خیلی سریع خارج شدم و گوشه ی دیوار مطب خودمو مخفی کردم... باورم نمیشد که اوما رو اینجا دیدم... موقع رفتن از پشت سر نگاش کردم... درسته! خودش بود... یعنی جونگکوک بخاطر مادرش اون کارتو همراه داشته؟ یعنی مادرش مشکلی داشته و من خبر ندارم!... شاید خجالت کشیده که بگه... پس با این وجود نیازی نیست به داخل برم... حالا دیگه مشخصه کارت ویزیت برای چی بوده!...
از زبان نویسنده:
بایول منصرف شد و به سمت ماشینش برگشت... شاید هم بهتره بگیم خودش رو قانع کرد... جئون جونگکوک رو مثل بت میپرستید... توی ذهن بایول اون مبرا از هر خطا بود... برای همین ازش خدا ساخته بود... بایول بیشتر از این پیگیر نشد چون ته دلش نمیخواست چیز دیگه ای بشنوه... و به خودش تحمیل کرد که قضیه همونیه که اون با چشمای خودش دیده... کارت ویزیت برای جئون نایون بوده!...
از زبان یون ها:
با اینکه چندان مایل نبودم ولی آبا بهم گفت که باید مدیر عامل شعبه ی جدید شرکت بشم... چون فقط یکی از خودمون میتونه به اون کارمندا درست و اصولی یاد بده که قوانین کار ما چیه... بایول نمیتونست چون اون خیلی سابقه ی کار توی شرکت رو نداشت... از طرفی هم خودش بخاطر باردار شدن عزیزتر شده بود هم جونگکوک حسابی توی دل آبا جا باز کرده بود... بنابراین این کارو به من سپردن... با اینکه علاقه ای بهش ندارم ولی تا ایل دونگ همه چیزو خوب یاد میگرفت باید اینکارو ادامه میدادم...
از زبان ایل دونگ:
طبق آتوهایی که از هیونو داشتم اون عادت داشت هر روز اون دختر رو ملاقات کنه... گاهی توی تایم ناهار از شرکت بیرون میرفت... گاهی هم تا آخر ساعت کاری منتظر میموند تا یون ها و ایم داجونگ از شرکت برن بعد سراغش میرفت... قبل اینکه سِمت مدیر عاملی رو به دست بگیرم باید اینکارو انجام بدم...
از زبان بورام:
بلیط پروازمو گرفته بودم... اولش میخواستم جونگکوک رو سوپرایز کنم وبهش نگم برمیگردم... ولی بعدش گفتم اگر بهش خبر ندم ممکنه نتونه طوری برنامشو تنظیم کنه که بیاد دیدنم... و من برای دیدنش کلی بال بال بزنم... گرچه توی شرکت میتونستم ببینمش... ولی خب اونجا حتی نمیتونستم راحت باهاش حرف بزنم چه برسه به اینکه نزدیکش بشم...
برای همین باهاش تماس گرفتم...
-الو؟ جونگکوکا؟ میتونی صحبت کنی؟
-آره... بگو
-من امشب برمیگردم... راستش... خیلی دلم برات تنگ شده
-منم همینطور
- فقط یه کاری کن بتونم وقتی برمیگردم ببینمت... منتظرم نذار
-منم دلم میخواد ببینمت... میدونی... خیلی وقته حست نکردم!
-خب... منم... برای همین گفتم منتظرم نذار!
- باشه... سعیمو میکنم
-میبینمت مستر جئون
-مشتاق دیدار!... فعلا...
۱۴.۵k
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.