گس لایتر/پارت ۹۰
از زبان جونگکوک:
توی شرکت بودم... بودن توی این شرکت بهم احساس قدرت میداد... وجود من خشم هیونو رو برانگیخته بود... اینو من به وضوح از چهرش میدیدم... اما اون تلاش میکرد از من پنهونش کنه...
از زبان بایول:
توی شرکت بودم... توی دستشویی داشتم دستامو میشستم... میخواستم دستمال خودمو که همیشه همراه داشتم از جیبم بیرون بیارم... موقع بیرون آوردنش یه چیزی همراهش روی زمین افتاد... خم شدم و برش داشتم... دیدم همون کارت ویزیتی بود که قبلا از کت جونگکوک پیدا کردم... پاک فراموشم شده بود... اون روز صبح عجله داشتیم برای همین یادم رفت...
این سوال ذهنمو درگیر کرده بود که چرا جونگکوک باید کارت ویزیت یه تراپیست رو همراه داشته باشه؟... آدرسش هم نزدیک شرکت بود... میتونستم نیم ساعته برم و چک کنم...
از زبان ایل دونگ:
من و ایم یون ها مشترکاً مدیر عامل شرکتی شدیم که حالا شعبه ای از شرکت ایم بود... این عالی بود... روز به روز میتونستم بیشتر بهش نزدیک بشم...
تا کارای اداری و امور مختلف شرکت انجام میشد منم موقتا به شرکت ایم اومده بودم...
جایی که حتی خوابشم نمیدیدم... ولی با وجود جونگکوک ممکن شد...
از زبان جونگکوک:
میخواستم با ایم داجونگ صحبت کنم تا به بایول ترفیع بده... برای همین از اتاقم بیرون اومدم و سمت اتاق ایم داجونگ رفتم... موقع گذر از شیشه به داخل اتاق بایول نگاهی انداختم... ولی بایول داخل نبود... از منشی پرسیدم که بایول کجاس؟...
اون جواب داد: همین پیش پای شما از شرکت بیرون رفتن!
از زبان نویسنده:
جونگکوک با شنیدن این جواب به فکر فرو رفت... برای چی این وقت روز بی خبر بیرون رفته؟ انقد کارش مهم بوده؟...
به سمت اتاقش مسیرشو کج کرد که منشی گفت: قربان مگه نمیگفتین میخواین آقای ایم رو ببینین؟ هماهنگ نکنم؟
جونگکوک: نه... فعلا هماهنگ نکن...
جونگکوک به اتاقش برگشت... هربار که داخل شرکت راه میرفت پشت سرش منشی ها یا تعدادی از کارمندا با عجله پیش هم میرفتن و از اون صحبت میکردن:
-دامادای آقای ایم داجونگ خیلی خوشتیپن
+آره ولی جئون جونگکوک خیلی جذابتره... اون فوق العادس
÷ایم بایول خیلی خوش شانسه!
×هروقت باهاش هم کلام میشم هیجانزده میشم بس که کاریزما داره....
و حرفایی از این قبیل....
از زبان بایول:
نزدیک مطب بودم... موبایلم زنگ خورد... دیدم جونگکوکه...
-الو؟ چاگیا... کجایی؟
بایول: یه کار کوچیک داشتم
-خب چی بوده که یهو رفتی ؟
بایول: خب... دکتر!... آره باید میومدم پیش دکتر
-بخاطر بچه؟
بایول: آره... زود میام... زیاد طول نمیکشه
-باشه...
اصلا از اینکه به جونگکوک دروغ گفتم خوشم نیومد... دوس ندارم به کسایی که دوسشون دارم دروغ بگم... ولی خب کمی نگران بودم... میترسیدم مشکلی برای جونگکوک پیش اومده باشه که نتونسته به من بگه...
توی شرکت بودم... بودن توی این شرکت بهم احساس قدرت میداد... وجود من خشم هیونو رو برانگیخته بود... اینو من به وضوح از چهرش میدیدم... اما اون تلاش میکرد از من پنهونش کنه...
از زبان بایول:
توی شرکت بودم... توی دستشویی داشتم دستامو میشستم... میخواستم دستمال خودمو که همیشه همراه داشتم از جیبم بیرون بیارم... موقع بیرون آوردنش یه چیزی همراهش روی زمین افتاد... خم شدم و برش داشتم... دیدم همون کارت ویزیتی بود که قبلا از کت جونگکوک پیدا کردم... پاک فراموشم شده بود... اون روز صبح عجله داشتیم برای همین یادم رفت...
این سوال ذهنمو درگیر کرده بود که چرا جونگکوک باید کارت ویزیت یه تراپیست رو همراه داشته باشه؟... آدرسش هم نزدیک شرکت بود... میتونستم نیم ساعته برم و چک کنم...
از زبان ایل دونگ:
من و ایم یون ها مشترکاً مدیر عامل شرکتی شدیم که حالا شعبه ای از شرکت ایم بود... این عالی بود... روز به روز میتونستم بیشتر بهش نزدیک بشم...
تا کارای اداری و امور مختلف شرکت انجام میشد منم موقتا به شرکت ایم اومده بودم...
جایی که حتی خوابشم نمیدیدم... ولی با وجود جونگکوک ممکن شد...
از زبان جونگکوک:
میخواستم با ایم داجونگ صحبت کنم تا به بایول ترفیع بده... برای همین از اتاقم بیرون اومدم و سمت اتاق ایم داجونگ رفتم... موقع گذر از شیشه به داخل اتاق بایول نگاهی انداختم... ولی بایول داخل نبود... از منشی پرسیدم که بایول کجاس؟...
اون جواب داد: همین پیش پای شما از شرکت بیرون رفتن!
از زبان نویسنده:
جونگکوک با شنیدن این جواب به فکر فرو رفت... برای چی این وقت روز بی خبر بیرون رفته؟ انقد کارش مهم بوده؟...
به سمت اتاقش مسیرشو کج کرد که منشی گفت: قربان مگه نمیگفتین میخواین آقای ایم رو ببینین؟ هماهنگ نکنم؟
جونگکوک: نه... فعلا هماهنگ نکن...
جونگکوک به اتاقش برگشت... هربار که داخل شرکت راه میرفت پشت سرش منشی ها یا تعدادی از کارمندا با عجله پیش هم میرفتن و از اون صحبت میکردن:
-دامادای آقای ایم داجونگ خیلی خوشتیپن
+آره ولی جئون جونگکوک خیلی جذابتره... اون فوق العادس
÷ایم بایول خیلی خوش شانسه!
×هروقت باهاش هم کلام میشم هیجانزده میشم بس که کاریزما داره....
و حرفایی از این قبیل....
از زبان بایول:
نزدیک مطب بودم... موبایلم زنگ خورد... دیدم جونگکوکه...
-الو؟ چاگیا... کجایی؟
بایول: یه کار کوچیک داشتم
-خب چی بوده که یهو رفتی ؟
بایول: خب... دکتر!... آره باید میومدم پیش دکتر
-بخاطر بچه؟
بایول: آره... زود میام... زیاد طول نمیکشه
-باشه...
اصلا از اینکه به جونگکوک دروغ گفتم خوشم نیومد... دوس ندارم به کسایی که دوسشون دارم دروغ بگم... ولی خب کمی نگران بودم... میترسیدم مشکلی برای جونگکوک پیش اومده باشه که نتونسته به من بگه...
۱۱.۵k
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.