دلهره
# دلهره
ادامه ی part 76
اما الا میشد از چهرش خوند که حالش خوب نیست یعنی چی یه دفعه باعث شده اینقدر یه دفعه ای بهم بخوره تو مدتی که داشتم لباس عوض میکردم چه اتفاقی افتاد براش
بعد از خوردن شام از رستوران خارج شدیم
دست نوئل رو محکم گرفتم و به خودم نزدیک ترش کردم
_ نظرت چیه قبل از اینکه بریم خونه یکم توی شهر بگردیم
لبخندی زد
_ اره موافقم
یکم همون اطراف با نوئل قدم زدیم سعی کردم با کمی صحبت حواسش رو پرت کنم تا کمتر فکرش درگیر افکار منفی شه
و خب موفق شدم توی مسیر هر از گاهی حرفایی میزدم که باعث میشد نوئل خنده های بلندی کنه
تقریبا بعد از مدتی پیاده روی به سمتی که ماشین رو پارک کرده بودم رفتیم
سوار ماشین شدیم دیگه دیر وقت بود و بهتر بود نوئل رو میرسوندم خونه
ویو نوئل
بعد از یه عالمه پیاده روی تقریبا خسته شده بودم ولی پیاده رومی همراه با تهیونگ خیلی حالم رو بهتر کرده بود
اون الا کسی بود که باعث تک تک خنده هام بود
توی مسیر خونه بودیم تهیونگ این ادم رو پیدا کرده بود که همیشه توی رانندگی با یه دستش دست منو میگرفت و با اون یکی دستش فرمون و به این کارش فادت کرده بودم و میسه گفت حس خیلی خوبی بود
وقتی به عمارت رسیدیم از ماشین پیاده شدم
از تهیونگ خداحافظی کردم و وارد عمارت شدم
خبری از نگهبانا نبود
یعنی کجا هستن
وارد سالن شدم سوت و کور بود و غرق در تاریکی یکی از لامپ ها رو روشن کردم که باعث شد سالن روشن تر شه
داشتم خونه رو برسی میکردم وقتی چشمم به راه پله خورد
اینجا چخبره
همینطور که فکر میکردم شادی ها هیم وقت ابدی نیستن همیشه نشانه ی ارامش قبل از طوفانن
ادامه ی part 76
اما الا میشد از چهرش خوند که حالش خوب نیست یعنی چی یه دفعه باعث شده اینقدر یه دفعه ای بهم بخوره تو مدتی که داشتم لباس عوض میکردم چه اتفاقی افتاد براش
بعد از خوردن شام از رستوران خارج شدیم
دست نوئل رو محکم گرفتم و به خودم نزدیک ترش کردم
_ نظرت چیه قبل از اینکه بریم خونه یکم توی شهر بگردیم
لبخندی زد
_ اره موافقم
یکم همون اطراف با نوئل قدم زدیم سعی کردم با کمی صحبت حواسش رو پرت کنم تا کمتر فکرش درگیر افکار منفی شه
و خب موفق شدم توی مسیر هر از گاهی حرفایی میزدم که باعث میشد نوئل خنده های بلندی کنه
تقریبا بعد از مدتی پیاده روی به سمتی که ماشین رو پارک کرده بودم رفتیم
سوار ماشین شدیم دیگه دیر وقت بود و بهتر بود نوئل رو میرسوندم خونه
ویو نوئل
بعد از یه عالمه پیاده روی تقریبا خسته شده بودم ولی پیاده رومی همراه با تهیونگ خیلی حالم رو بهتر کرده بود
اون الا کسی بود که باعث تک تک خنده هام بود
توی مسیر خونه بودیم تهیونگ این ادم رو پیدا کرده بود که همیشه توی رانندگی با یه دستش دست منو میگرفت و با اون یکی دستش فرمون و به این کارش فادت کرده بودم و میسه گفت حس خیلی خوبی بود
وقتی به عمارت رسیدیم از ماشین پیاده شدم
از تهیونگ خداحافظی کردم و وارد عمارت شدم
خبری از نگهبانا نبود
یعنی کجا هستن
وارد سالن شدم سوت و کور بود و غرق در تاریکی یکی از لامپ ها رو روشن کردم که باعث شد سالن روشن تر شه
داشتم خونه رو برسی میکردم وقتی چشمم به راه پله خورد
اینجا چخبره
همینطور که فکر میکردم شادی ها هیم وقت ابدی نیستن همیشه نشانه ی ارامش قبل از طوفانن
۷.۶k
۱۰ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.