ان من دیگر
اولین دیدار
همه چیز از یک بعدازظهر عجیب در لندن شروع شد. هوا به طرز غیر قابل پیش بینی ابری بود . تازه از شرکت برگشته بودم . دم دمای غروب بود . تصمیم گرفتم پیاده روی کنم شاید کمی از این وضعیت اشفته بیرون بیام . برام عجیب بود .من سالهاست که با این قضیه کنار اومده بودم ولی انگار حال و هوای امروز کمی فرق داشت . تا به خودم اومدم دیدم که کنار یک کارخانه مخروبه هستم . خواستم که برگردم که با دیدن مردی سالخورده که به طرف مخروبه میرفت از حرکت ایستادم . لعنت به من و کنجکاوی های بیخودم. نتونستم در برابر حس فضولیم مقاوت کنم . همون طور که زیر لب به خودم فحش میدادم اهسته به سمت مخروبه رفتم و پشت یکی از ستون ها پنهان شدم . کمی خودم رو از پشت ستون کنار کشیدم تا بهتر ببینم . حالا میتونستم پیر مرد رو دقیق تر ببینم . اورکت خاکستری به همراه ریش های نقره ای و بلندش که شرط میبیندم از موهای منم بلند تره . اما از همه زیبا تر چشمان ابی نافذی بود که پشت یک عینک گرد قرار داشت .
اما پیر مرد تنها نبود سگی سیاه و غولپیکر که بی شباهت به گرگ نبود هم در انجا حضور داشت . پشتش به من بود ولی از لکه های خون روی زمین میشد حدس زد که مجروح شده.
دست از انالیز ان دو بر داشتم و حواسم رو بردم پی پیر مرد که روی صحبتش با سگ بود: اوه خدای من .اونا این بلا رو سرت اوردن؟ نباید اجازه میدادم انقدر نزدیک بشی .
سگ چند ثانیه به پیر مرد خیره شد و بعد بدنش شروع به لرزیدن کرد . توی یک چشم بهم زدن سگ ناپدید شد و چیزی که از او باقی ماند پیکر مردی بود که از پشت فقط موها پرپشتش پیدا بود.
تبدیل ناگهانی سگ باعث شد جیغ خفه ای بکشم که توجه هر دو مرد به من جلب . رنگ پریدگی رو توی صورت ان مرد که حالا به سمت من چرخیده بود میشد دید . مردی سی و چند ساله به همراه چشمان آبی .
مرد چشم آبی – یا ریش مرلین ! این دیگه از کجا پیداش شد.
برای چند ثانیه هرسه به یکدیگر نگاه کردیم . باورم نمیشد . واقعا درست دیدم. با صدایی که از شوکه شدن میلرزید گفتم : تتتت...و جادو کردی ؟
انگار که با حرف من به خودشون اومده باشن هردو شون از زیر لباس هاشون چوبدستی هایی بیرون کشیدن و به سمت من نشونه گرفتن . سریع جا خالی دادم و جیغ کشیدم . به سمت پله های شکسته رفتم و خودم رو به سمت طبقه بالا رسوندم ولی صداشون رو هنوز میشنیدم.
پیر مرد- سیریوس ! بهش اسیب نزن فقط حافظشو پاک کن .
در همون لحظه پیکر سیریوس ظاهر شد . با ترس ساختگی کمی عقب رفتم و گفتم: میخوای چیکار کنی ؟
سیریوس- نترس درد نداره . فقط میخوام حافظتو پاک کنم . همین!
-همین ؟ اونوقت اگه نخوام ؟
با لبخند ملیح و حرص دراری گفت : خواستن و نخواستنت فرقی نمیکنه .من باید اینکار رو انجام بدم.
جوبدستی رو نزدیک صورتم اورد که دوباره به سمتی فرار کردم و گفتم :خواهش میکنم حافظه منو پاک نکن .من از شما نمیترسم . قول میدم به کسی چیزی نگم.
تا خواست جوابی بده . پیر مرد هم به ما ملحق شد لحظه ای به پیر مرد نگاه کرد . منم از غفلتش سو استفاده کردم و چوبدستیشو از دستش کشیدم. . عصبانی به سمتم خیز برداشت که سریع دستام رو دو طرف چوب دستی گذاشتم و گفتم :اگه نزدیک بشی میشکونمش .
از عصبانیت چشماش سرخ سرخ بود. همچنان باهم درگیر بودیم که صدای از پایین اومد .
***
خب خب خب! اول سلام .راستش این اولین فن فیکی هست که مینویسم . میدونم که خیلی کار داره . اگه حمایت شد ادامشو هم مینویسم. تشکر .
همه چیز از یک بعدازظهر عجیب در لندن شروع شد. هوا به طرز غیر قابل پیش بینی ابری بود . تازه از شرکت برگشته بودم . دم دمای غروب بود . تصمیم گرفتم پیاده روی کنم شاید کمی از این وضعیت اشفته بیرون بیام . برام عجیب بود .من سالهاست که با این قضیه کنار اومده بودم ولی انگار حال و هوای امروز کمی فرق داشت . تا به خودم اومدم دیدم که کنار یک کارخانه مخروبه هستم . خواستم که برگردم که با دیدن مردی سالخورده که به طرف مخروبه میرفت از حرکت ایستادم . لعنت به من و کنجکاوی های بیخودم. نتونستم در برابر حس فضولیم مقاوت کنم . همون طور که زیر لب به خودم فحش میدادم اهسته به سمت مخروبه رفتم و پشت یکی از ستون ها پنهان شدم . کمی خودم رو از پشت ستون کنار کشیدم تا بهتر ببینم . حالا میتونستم پیر مرد رو دقیق تر ببینم . اورکت خاکستری به همراه ریش های نقره ای و بلندش که شرط میبیندم از موهای منم بلند تره . اما از همه زیبا تر چشمان ابی نافذی بود که پشت یک عینک گرد قرار داشت .
اما پیر مرد تنها نبود سگی سیاه و غولپیکر که بی شباهت به گرگ نبود هم در انجا حضور داشت . پشتش به من بود ولی از لکه های خون روی زمین میشد حدس زد که مجروح شده.
دست از انالیز ان دو بر داشتم و حواسم رو بردم پی پیر مرد که روی صحبتش با سگ بود: اوه خدای من .اونا این بلا رو سرت اوردن؟ نباید اجازه میدادم انقدر نزدیک بشی .
سگ چند ثانیه به پیر مرد خیره شد و بعد بدنش شروع به لرزیدن کرد . توی یک چشم بهم زدن سگ ناپدید شد و چیزی که از او باقی ماند پیکر مردی بود که از پشت فقط موها پرپشتش پیدا بود.
تبدیل ناگهانی سگ باعث شد جیغ خفه ای بکشم که توجه هر دو مرد به من جلب . رنگ پریدگی رو توی صورت ان مرد که حالا به سمت من چرخیده بود میشد دید . مردی سی و چند ساله به همراه چشمان آبی .
مرد چشم آبی – یا ریش مرلین ! این دیگه از کجا پیداش شد.
برای چند ثانیه هرسه به یکدیگر نگاه کردیم . باورم نمیشد . واقعا درست دیدم. با صدایی که از شوکه شدن میلرزید گفتم : تتتت...و جادو کردی ؟
انگار که با حرف من به خودشون اومده باشن هردو شون از زیر لباس هاشون چوبدستی هایی بیرون کشیدن و به سمت من نشونه گرفتن . سریع جا خالی دادم و جیغ کشیدم . به سمت پله های شکسته رفتم و خودم رو به سمت طبقه بالا رسوندم ولی صداشون رو هنوز میشنیدم.
پیر مرد- سیریوس ! بهش اسیب نزن فقط حافظشو پاک کن .
در همون لحظه پیکر سیریوس ظاهر شد . با ترس ساختگی کمی عقب رفتم و گفتم: میخوای چیکار کنی ؟
سیریوس- نترس درد نداره . فقط میخوام حافظتو پاک کنم . همین!
-همین ؟ اونوقت اگه نخوام ؟
با لبخند ملیح و حرص دراری گفت : خواستن و نخواستنت فرقی نمیکنه .من باید اینکار رو انجام بدم.
جوبدستی رو نزدیک صورتم اورد که دوباره به سمتی فرار کردم و گفتم :خواهش میکنم حافظه منو پاک نکن .من از شما نمیترسم . قول میدم به کسی چیزی نگم.
تا خواست جوابی بده . پیر مرد هم به ما ملحق شد لحظه ای به پیر مرد نگاه کرد . منم از غفلتش سو استفاده کردم و چوبدستیشو از دستش کشیدم. . عصبانی به سمتم خیز برداشت که سریع دستام رو دو طرف چوب دستی گذاشتم و گفتم :اگه نزدیک بشی میشکونمش .
از عصبانیت چشماش سرخ سرخ بود. همچنان باهم درگیر بودیم که صدای از پایین اومد .
***
خب خب خب! اول سلام .راستش این اولین فن فیکی هست که مینویسم . میدونم که خیلی کار داره . اگه حمایت شد ادامشو هم مینویسم. تشکر .
۳.۲k
۰۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.