ان من دیگر p4
پرفسور اسنیپ
-برای چی؟
سیریوس-برای اینکه به بقیه معرفیت کنیم.
-اره بریم.
همون راهی که اومده بودیم رو برگشتیم . جلوی در سرسرای اصلی ایستادیم . همین که سیریوس خواست در بزنه دستشو گرفتم.
-نــــه!
سیریوس-چیزی شده لوسی ؟
-من...م.من ...میترسم .
نگاه مهربونی بهم کرد و دستام رو گرفت .
سیریوس-هی لوسی منو ببین !ما جادوگرا اونقدرا هم که توی داستانای شما میگن بدجنس نیستیم . کاملا برعکس ما همیشه در حال محافظت از بقیه ایم . حتی ماگل ها . دامبلدور با بقیه پروفسور ها حرف زده و ماجرا رو براشون تعریف کرده اونا واقعا تحت تاثیر قرار گرفتن . نیازی به نگرانی نیست . حالا بریم ؟
لبخندی در جواب حرفاش تحویل دادم و گفتم :بریم .
سریوس در رو باز کرد و باهم وارد سرسرا شدیم . سالن خیلی بزرگ با 4 ردیف میز و صندلی که میشد حدس زد برای جادو آموزان هست . به سمت یکی از میز های وسط رفتیم که دامبلدور و بقیه نشسته بودن . بادیدن ما لبخندی زد و گفت: همکاران گرامی معرفی میکنم دوشیزه ون هلسینگ پروفسور جدید ماگل شناسی .
همه شروع کردن به تبریک گفتن و من به ارومی به همشون پاسخ میدادم که چشمم خورد به یکی از پروفسور ها . مردی مشکی پوش با موهایی مشکی و روغنی که تا سرشانه هاش میرسید. نگاه مشکیش عاری از هرگونه احساس و گرمایی بود . با اخم ریزی داشت من رو نگاه میکرد. حقیقتا از نگاهش ترسیدم . یکدفعه کل بدنم یخ کرد اما خودم رو نباختم .
سیریوس دستم رو گرفت و برد کنار خودش نشوند . پروفسور ها مشغول صحبت شدن سیریوس هم یواش یواش پروفسور هارو معرفی میکرد. کمی از خودشون و درسی که تدریس میکنن برام توضیح داد. تا رسید به پروفسور سیاه پوش.
سیریوس- اون مردیم که ردای مشکیی پوشیده پروفسور اسنیپ استاد درس معجون سازیه. بهت پیشنهاد میکنم زیاد سربه سرش نزاری خیلی از ادما خوشش نمیاد.
نگاهمو کامل سمت پروفسور اسنیپ دادم که نگاهمو غافل گیر کرد و یکی از ابروهاشو انداخت بالا.سریع رومو برگردوندم سمت سیریوس که ظاهرا افتضاح من از چشماش دور نموند .خندید و گفت :نگران نباش نمیتونه بلایی سرت بیاره . برو خداروشکر کن که جادو اموزش نبودی وگرنه دست از پا خطا میکردی بدجور تنبیه میشدی. مگه نه ریموس ؟
پروفسوری که کنار سیریوس نشسته بود خندید و حرفش رو تایید کرد.
سیریوس – اها راستی یادم رفت بگم ایشون هم پروفسور ریموس لوپین استاد درس دفاع در برابر جادوی سیاهه.
نگاهی به لوپین انداختم. مردی همسن سیریوس با موهای کوتاه و اندک سبیل. متقابلا بهم لبخند زد و صمیمانه گفت: به هاگوارتز خوش اومدی لوسی .
بعد از اینکه نهار رو خوردیم پروفسور ها بلند شدن تا برن .
دامبلدور-سیریوس!ممنون میشم اگه قلعه و اطراف رو به پروفسور ون هلسینگ نشون بدی و راجب قوانین باهاش صحبت کنی.
سیریوس-حتما پروفسور .
از لفظ پروفسور حسابی خوشم اومد . همراه سیریوس و لوپین داشتیم از سرسرا خارج میشدیم که صدای دامبلدور حسابی کنجکاوم کرد.
دامبلدور-سوروس میتونم چند دقیقه ای وقتتو بگیرم؟
پروفسور اسنیپ با همون چهره بی تفاوت و رنگ پریدش گفت :بله پروفسور.
باصدای لوپین از فکر دراومدم.
لوپین-اسنیپ یکم با تدریس لوسی اینجا مشکل داره . میگه نباید به یه ماگل اعتماد کنیم. البته چون بقیه مخالفتی نداشتن دامبلدور راضیش کردی ولی هنوز انگار دلش رضایت نداده. پیشنهاد میکنم بهت که آتو دستش ندی. البته من مطمئنم که تو از پسش بر میای.
لبخندی به چهره مهربونش زدم و باهم به راه افتادیم . ریموس و سیریوس مدام از خاطرات دوران جادو آموزیشون تعریف میکردن .اینکه چقدر شیطون بودن و اسنیپ چه تنبیه های گوناگونی بهشون میداد.دمدمای غروب بود و من تقریبا با همه کس و همه چیز اشنا شده بودم . از راه های مخفی گرفته تا شبح ها و تابلو های توی راهرو . در اخر هم ریموس ازما خداحافظی کرد و رفت . وارد یک راهرو باریک شدیم که سه تا در توش بود.
سیریوس-خب این اتاق توعه. اون یکی اتاق اسنیپه. اون یکی اتاق هم خالیه . این کاغذ پوستی رو بگیر. لیست کتاب ها و مباحثی که باید توی طول سال تدریس کنی نوشته شده. فردا یه سر به کتابخونه بزن . کتاب هارو پیدا کن و بخون .حتما تا شروع ترم جدید تمومش میکنی.خب من دیگه برم برای شام میبینمت .
-فعلا.
-برای چی؟
سیریوس-برای اینکه به بقیه معرفیت کنیم.
-اره بریم.
همون راهی که اومده بودیم رو برگشتیم . جلوی در سرسرای اصلی ایستادیم . همین که سیریوس خواست در بزنه دستشو گرفتم.
-نــــه!
سیریوس-چیزی شده لوسی ؟
-من...م.من ...میترسم .
نگاه مهربونی بهم کرد و دستام رو گرفت .
سیریوس-هی لوسی منو ببین !ما جادوگرا اونقدرا هم که توی داستانای شما میگن بدجنس نیستیم . کاملا برعکس ما همیشه در حال محافظت از بقیه ایم . حتی ماگل ها . دامبلدور با بقیه پروفسور ها حرف زده و ماجرا رو براشون تعریف کرده اونا واقعا تحت تاثیر قرار گرفتن . نیازی به نگرانی نیست . حالا بریم ؟
لبخندی در جواب حرفاش تحویل دادم و گفتم :بریم .
سریوس در رو باز کرد و باهم وارد سرسرا شدیم . سالن خیلی بزرگ با 4 ردیف میز و صندلی که میشد حدس زد برای جادو آموزان هست . به سمت یکی از میز های وسط رفتیم که دامبلدور و بقیه نشسته بودن . بادیدن ما لبخندی زد و گفت: همکاران گرامی معرفی میکنم دوشیزه ون هلسینگ پروفسور جدید ماگل شناسی .
همه شروع کردن به تبریک گفتن و من به ارومی به همشون پاسخ میدادم که چشمم خورد به یکی از پروفسور ها . مردی مشکی پوش با موهایی مشکی و روغنی که تا سرشانه هاش میرسید. نگاه مشکیش عاری از هرگونه احساس و گرمایی بود . با اخم ریزی داشت من رو نگاه میکرد. حقیقتا از نگاهش ترسیدم . یکدفعه کل بدنم یخ کرد اما خودم رو نباختم .
سیریوس دستم رو گرفت و برد کنار خودش نشوند . پروفسور ها مشغول صحبت شدن سیریوس هم یواش یواش پروفسور هارو معرفی میکرد. کمی از خودشون و درسی که تدریس میکنن برام توضیح داد. تا رسید به پروفسور سیاه پوش.
سیریوس- اون مردیم که ردای مشکیی پوشیده پروفسور اسنیپ استاد درس معجون سازیه. بهت پیشنهاد میکنم زیاد سربه سرش نزاری خیلی از ادما خوشش نمیاد.
نگاهمو کامل سمت پروفسور اسنیپ دادم که نگاهمو غافل گیر کرد و یکی از ابروهاشو انداخت بالا.سریع رومو برگردوندم سمت سیریوس که ظاهرا افتضاح من از چشماش دور نموند .خندید و گفت :نگران نباش نمیتونه بلایی سرت بیاره . برو خداروشکر کن که جادو اموزش نبودی وگرنه دست از پا خطا میکردی بدجور تنبیه میشدی. مگه نه ریموس ؟
پروفسوری که کنار سیریوس نشسته بود خندید و حرفش رو تایید کرد.
سیریوس – اها راستی یادم رفت بگم ایشون هم پروفسور ریموس لوپین استاد درس دفاع در برابر جادوی سیاهه.
نگاهی به لوپین انداختم. مردی همسن سیریوس با موهای کوتاه و اندک سبیل. متقابلا بهم لبخند زد و صمیمانه گفت: به هاگوارتز خوش اومدی لوسی .
بعد از اینکه نهار رو خوردیم پروفسور ها بلند شدن تا برن .
دامبلدور-سیریوس!ممنون میشم اگه قلعه و اطراف رو به پروفسور ون هلسینگ نشون بدی و راجب قوانین باهاش صحبت کنی.
سیریوس-حتما پروفسور .
از لفظ پروفسور حسابی خوشم اومد . همراه سیریوس و لوپین داشتیم از سرسرا خارج میشدیم که صدای دامبلدور حسابی کنجکاوم کرد.
دامبلدور-سوروس میتونم چند دقیقه ای وقتتو بگیرم؟
پروفسور اسنیپ با همون چهره بی تفاوت و رنگ پریدش گفت :بله پروفسور.
باصدای لوپین از فکر دراومدم.
لوپین-اسنیپ یکم با تدریس لوسی اینجا مشکل داره . میگه نباید به یه ماگل اعتماد کنیم. البته چون بقیه مخالفتی نداشتن دامبلدور راضیش کردی ولی هنوز انگار دلش رضایت نداده. پیشنهاد میکنم بهت که آتو دستش ندی. البته من مطمئنم که تو از پسش بر میای.
لبخندی به چهره مهربونش زدم و باهم به راه افتادیم . ریموس و سیریوس مدام از خاطرات دوران جادو آموزیشون تعریف میکردن .اینکه چقدر شیطون بودن و اسنیپ چه تنبیه های گوناگونی بهشون میداد.دمدمای غروب بود و من تقریبا با همه کس و همه چیز اشنا شده بودم . از راه های مخفی گرفته تا شبح ها و تابلو های توی راهرو . در اخر هم ریموس ازما خداحافظی کرد و رفت . وارد یک راهرو باریک شدیم که سه تا در توش بود.
سیریوس-خب این اتاق توعه. اون یکی اتاق اسنیپه. اون یکی اتاق هم خالیه . این کاغذ پوستی رو بگیر. لیست کتاب ها و مباحثی که باید توی طول سال تدریس کنی نوشته شده. فردا یه سر به کتابخونه بزن . کتاب هارو پیدا کن و بخون .حتما تا شروع ترم جدید تمومش میکنی.خب من دیگه برم برای شام میبینمت .
-فعلا.
۴.۶k
۱۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.