شـآ★پرك ٯلـبم
شـآ★پرك ٯلـبم
ℳ𝒪𝒯ℋ ℳ𝒴 ℋℰ𝒜ℛ𝒯
پــآرت:𝟐𝟎
"جونگکوک"
با نور اقتاب که به صورتم برخورد کرد چشمام رو باز کردم و هایری رو دیدم که داره لباساشو جمع میکنه
با تعجب بلند شدم و گفتم:
_یا داری چیکار میکنی؟!(جونگ شوک)
+من دیگه نمیتونم اینجا بمونم،باید ازینجا برم!
_اما چرا؟
+باید برگردم به سرزمین خودم
+اونا به من نیاز دارن...
_پس... پس منم با خودت ببر!
+مطمئنی دیگه؟
_آره...
+پس وسایلتو جمع کنن!!!
_باشههه!!!
یهویی صدای شکمم بلند شد
+فکرکنم بهتره اول یه چیزی بخوریم(خنده)
_اره...
رفتیم پایین و صبحونه خوردیم
برگشتیم بالا و وسایلمونو جمع کردیم
بعد از چند ساعت هردومون اماده شدیم و منتظر شدیم تا هوا کاملا تاریک شه
"آماده ای؟"
"آماده ام!"
دستای همو گرفتیم و از مرز رد شدیم
_خب،حالا قراره کجا بریم؟نصف شبی نمیتونیم بریم قصط میتونیم؟
+قرار نیست بریم اونجا!
_ها؟
+میریم "خونه مخفی" من
_شما خونه مخفی هم داشتی و ما خبر نداشتیم؟
+اره. بیا زودتر بریم،زمان زیادی نداریم
بعد از یه عالم راه رفتن یجایی اون دور دورا ته سرزمین پری ها رسیدیم به یه خونه
هوا روشن شده بود و من میتونستم واضح اون خونه رو ببینم
درو باز کرد و رفتیم تو باغ
خیلی خوشگل و در عین حال بزرگ بود
جایی برای راه رفتن با سنگ های به شکل قلب
بوته های انبوه توت فرنگی با شکل های مختلف
خیار و گوجه ها به شکل قلب
انگورهای بنفش شکل ستاره
قارچ های قرمز خال خالی
درخت هایی که به هم پیچیده بودن
کلی گل و گیاه خوشگل روی زمین
یه میز و چهارتا صندلی قارچ شکل برای نشستن زیر سایهی درختا
دوتا چالهی آب نسبتا کوچیک قلبی شکل
ته اون باغ یه دریاچه نسبتا بزرگ
قو هایی که روی دریاچه شناور بودند
نیلوفر های آبی صورتی رنگ
جایی آبشار مانند که از کنار دریاچه رد میشد
پل سفیدی که از روی دریاچه رد میشد
تابی که روی دریاچه به درخت ها وصل شده بود
گل های لاله صورتی و سفید دور و ور دریاچه
و در آخر خونه بسیار خوشگل و بزرگی که برای خودش یه قصر بود
ℳ𝒪𝒯ℋ ℳ𝒴 ℋℰ𝒜ℛ𝒯
پــآرت:𝟐𝟎
"جونگکوک"
با نور اقتاب که به صورتم برخورد کرد چشمام رو باز کردم و هایری رو دیدم که داره لباساشو جمع میکنه
با تعجب بلند شدم و گفتم:
_یا داری چیکار میکنی؟!(جونگ شوک)
+من دیگه نمیتونم اینجا بمونم،باید ازینجا برم!
_اما چرا؟
+باید برگردم به سرزمین خودم
+اونا به من نیاز دارن...
_پس... پس منم با خودت ببر!
+مطمئنی دیگه؟
_آره...
+پس وسایلتو جمع کنن!!!
_باشههه!!!
یهویی صدای شکمم بلند شد
+فکرکنم بهتره اول یه چیزی بخوریم(خنده)
_اره...
رفتیم پایین و صبحونه خوردیم
برگشتیم بالا و وسایلمونو جمع کردیم
بعد از چند ساعت هردومون اماده شدیم و منتظر شدیم تا هوا کاملا تاریک شه
"آماده ای؟"
"آماده ام!"
دستای همو گرفتیم و از مرز رد شدیم
_خب،حالا قراره کجا بریم؟نصف شبی نمیتونیم بریم قصط میتونیم؟
+قرار نیست بریم اونجا!
_ها؟
+میریم "خونه مخفی" من
_شما خونه مخفی هم داشتی و ما خبر نداشتیم؟
+اره. بیا زودتر بریم،زمان زیادی نداریم
بعد از یه عالم راه رفتن یجایی اون دور دورا ته سرزمین پری ها رسیدیم به یه خونه
هوا روشن شده بود و من میتونستم واضح اون خونه رو ببینم
درو باز کرد و رفتیم تو باغ
خیلی خوشگل و در عین حال بزرگ بود
جایی برای راه رفتن با سنگ های به شکل قلب
بوته های انبوه توت فرنگی با شکل های مختلف
خیار و گوجه ها به شکل قلب
انگورهای بنفش شکل ستاره
قارچ های قرمز خال خالی
درخت هایی که به هم پیچیده بودن
کلی گل و گیاه خوشگل روی زمین
یه میز و چهارتا صندلی قارچ شکل برای نشستن زیر سایهی درختا
دوتا چالهی آب نسبتا کوچیک قلبی شکل
ته اون باغ یه دریاچه نسبتا بزرگ
قو هایی که روی دریاچه شناور بودند
نیلوفر های آبی صورتی رنگ
جایی آبشار مانند که از کنار دریاچه رد میشد
پل سفیدی که از روی دریاچه رد میشد
تابی که روی دریاچه به درخت ها وصل شده بود
گل های لاله صورتی و سفید دور و ور دریاچه
و در آخر خونه بسیار خوشگل و بزرگی که برای خودش یه قصر بود
۵.۵k
۰۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.