رمان حاکم قلبم ❤️🩹 پارت چهارم
رمان حاکم قلبم ❤️🩹 پارت چهارم
ادامه....... دیدم که یونگی نیست
جنی :شاید رفته بیرون
و به سمت دستشویی رفتم و کار های لازم رو کردم و رفتم تو اتاق و سرو وضعیتم رو درست کردم و لباس خوابم و عوض کردم و مو هامو شونه کردم و به سمت پایین رفتم و دیدم آجوما صبحانه درست کرده و گفت
آجوما :سلام صبح بخیر اشکال نداره جنی صدات کنم
جنی :آره حتما اشکالی نداره
آجوما:ممنون من برم یونگی رو صدا کنم
جنی: ولی من فکر کردم رفته بیرون
آجوما :نه ایشون توی حیاط هستن
جنی: آهان
یونگی :سلام
جنی :سلام
و شروع کردن به صبحانه خوردن و بعد صبحانه
یونگی : اگه خوابت میاد میتونی بری بخوابی
جنی : نه خوابم نمیاد
یونگی: هرجور خودت میخوای من میرم
جنی :باشه.
آجوما :من میرم ظرف هارو بشورم
جنی :منم میام کمکت
آجوما:نه لازم نیست خودم میشورم
جنی :ما باهم دوستیم و منم دوست دارم به دوستم کمک کنم
آجوما : وا..... واقعا.... ما دوستیم
جنی : اوهوم
و آجوما خوشحال میشه و جنی رو بغل میکنه
جنی: راستی آجوما چند سالته
آجوما :من ۲۲ سالمه
جنی :یعنی بچه بودی که از یونگی مراقبت کردی ؟
آجوما :آره من اون موقع بچه بودم و مادرم از اون مراقبت کرده بود بعد و وقتی مادرم مرد و یونگی ۸ ساله شد من یادم نمیاد که چند ساله بودم و از اون موقع خودم بزرگ کردم
جنی:آهان راستی کی شیفت کاریت تموم میشه
آجوما: هروقت که کاری نباشه
جنی :میخوای بعد کارات ................
تمام ......... تاپارت های بعدی بای بای 💜💜💜
ادامه....... دیدم که یونگی نیست
جنی :شاید رفته بیرون
و به سمت دستشویی رفتم و کار های لازم رو کردم و رفتم تو اتاق و سرو وضعیتم رو درست کردم و لباس خوابم و عوض کردم و مو هامو شونه کردم و به سمت پایین رفتم و دیدم آجوما صبحانه درست کرده و گفت
آجوما :سلام صبح بخیر اشکال نداره جنی صدات کنم
جنی :آره حتما اشکالی نداره
آجوما:ممنون من برم یونگی رو صدا کنم
جنی: ولی من فکر کردم رفته بیرون
آجوما :نه ایشون توی حیاط هستن
جنی: آهان
یونگی :سلام
جنی :سلام
و شروع کردن به صبحانه خوردن و بعد صبحانه
یونگی : اگه خوابت میاد میتونی بری بخوابی
جنی : نه خوابم نمیاد
یونگی: هرجور خودت میخوای من میرم
جنی :باشه.
آجوما :من میرم ظرف هارو بشورم
جنی :منم میام کمکت
آجوما:نه لازم نیست خودم میشورم
جنی :ما باهم دوستیم و منم دوست دارم به دوستم کمک کنم
آجوما : وا..... واقعا.... ما دوستیم
جنی : اوهوم
و آجوما خوشحال میشه و جنی رو بغل میکنه
جنی: راستی آجوما چند سالته
آجوما :من ۲۲ سالمه
جنی :یعنی بچه بودی که از یونگی مراقبت کردی ؟
آجوما :آره من اون موقع بچه بودم و مادرم از اون مراقبت کرده بود بعد و وقتی مادرم مرد و یونگی ۸ ساله شد من یادم نمیاد که چند ساله بودم و از اون موقع خودم بزرگ کردم
جنی:آهان راستی کی شیفت کاریت تموم میشه
آجوما: هروقت که کاری نباشه
جنی :میخوای بعد کارات ................
تمام ......... تاپارت های بعدی بای بای 💜💜💜
۲.۹k
۰۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.