به در خواست یه عزیز بقیش رو میزارم ،
به در خواست یه عزیز بقیش رو میزارم ،
پارت دوم 💎 مافیای خونی :
که بقدری بزرگ بود اگه کسی میرفت توش در اومدن ازش خیلی سخت بود ، اون مد های هیکلی جنی رو بردن به عمارت جنی با چشمای درشت شده داشت به همه جا نگاه میکرد که یه نفر با عربده ای که کشید همه جا پر شد از صداش ، اون تهیونگ بود رئیس بزرگ ترین باند مافیایی ی جهان ، اون از پله ها اومد پایین ورو کرد به جنی و گفت :سلام خانم کوچولو 😈
#ویو جنی :
وقتی اون جوری داشت بهم نگاه میکرد فهمیدم که بابام چه غلطی کرده ، پس زدم زیر گریه و نشستم زمین و گریم بیشتر شد ، اون پسر (همون تهیونگ منظورشه)
رو کرد به پیشخدمت هاش و گفت که من رو ببرن به یه اتاق ، من خیلی میترسیدم آخه چرا بابام باید همچین کاری با من بکنه ،
اون پیشخدمت ها من رو بردن به اتاق که یه وایب مشکی داشت و خوب خیلی هم بزرگ بود ، یکی از پیشخدمت ها بهم گفت :خانم اینجا اتاق شماست ،
گفتم چرا داری بهم میگی خانم من مگه کی هستم من فقط یه دختر سادم همین ، پیشخدمته گفت: خوب آقا گفتن که اینجوری باهاتون صحبت کنیم و ما هم فقط باید به حرف اون گوش کنیم وگرنه تنبیه میشیم ،
گفتم آها باشه ممنون دیگه میتونی بری ، پیشخدمت رفت من رفتم در رو قفل کردم و رفتم طرف پنجره که دیدم فاصلش خیلی زیاده منصرف شدم و رفتم یه گوشه از اتاق نشستم و شروع کردم به گریه کردن ، اینقدر گریه کردم کا خوابم برد ،
#چند ساعت بعد💎
#ویو جنی:
وقتی بیدار شدم ساعت ۶ بود ، دیدم که یه سایه ای از زیر در افتاد خیلی ترسیدم در رو هل داد ولی باز نشد چون قفلش کرده بود ، بیشتر هل داد دید باز نمیشه ، دیدم که........
ادامه دارد........
خوب بچه ها اگهخوشتون اومد :
۱۰ لایک کنین ❤
۱۰ تا هم کامت بزارین📨
مرسی که خوندین 🥰🥰🥰
پارت دوم 💎 مافیای خونی :
که بقدری بزرگ بود اگه کسی میرفت توش در اومدن ازش خیلی سخت بود ، اون مد های هیکلی جنی رو بردن به عمارت جنی با چشمای درشت شده داشت به همه جا نگاه میکرد که یه نفر با عربده ای که کشید همه جا پر شد از صداش ، اون تهیونگ بود رئیس بزرگ ترین باند مافیایی ی جهان ، اون از پله ها اومد پایین ورو کرد به جنی و گفت :سلام خانم کوچولو 😈
#ویو جنی :
وقتی اون جوری داشت بهم نگاه میکرد فهمیدم که بابام چه غلطی کرده ، پس زدم زیر گریه و نشستم زمین و گریم بیشتر شد ، اون پسر (همون تهیونگ منظورشه)
رو کرد به پیشخدمت هاش و گفت که من رو ببرن به یه اتاق ، من خیلی میترسیدم آخه چرا بابام باید همچین کاری با من بکنه ،
اون پیشخدمت ها من رو بردن به اتاق که یه وایب مشکی داشت و خوب خیلی هم بزرگ بود ، یکی از پیشخدمت ها بهم گفت :خانم اینجا اتاق شماست ،
گفتم چرا داری بهم میگی خانم من مگه کی هستم من فقط یه دختر سادم همین ، پیشخدمته گفت: خوب آقا گفتن که اینجوری باهاتون صحبت کنیم و ما هم فقط باید به حرف اون گوش کنیم وگرنه تنبیه میشیم ،
گفتم آها باشه ممنون دیگه میتونی بری ، پیشخدمت رفت من رفتم در رو قفل کردم و رفتم طرف پنجره که دیدم فاصلش خیلی زیاده منصرف شدم و رفتم یه گوشه از اتاق نشستم و شروع کردم به گریه کردن ، اینقدر گریه کردم کا خوابم برد ،
#چند ساعت بعد💎
#ویو جنی:
وقتی بیدار شدم ساعت ۶ بود ، دیدم که یه سایه ای از زیر در افتاد خیلی ترسیدم در رو هل داد ولی باز نشد چون قفلش کرده بود ، بیشتر هل داد دید باز نمیشه ، دیدم که........
ادامه دارد........
خوب بچه ها اگهخوشتون اومد :
۱۰ لایک کنین ❤
۱۰ تا هم کامت بزارین📨
مرسی که خوندین 🥰🥰🥰
۲.۹k
۰۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.