رمان منیم گوزل سئوگیلیم نویسنده الهه پورعلی
پارت ۱۰۰
پس از رفتن سوگل کایان روی تخت دراز کشید تا کمی خستگی درکند، با این که عمل سختی نبود اما با وجود سوگل طی عمل جراحی از نگاه کردن و دید زدن او خستگی روحی در خود احساس میکرد.
چشمانش را بست تا کمی استراحت کند که با شماره سه به خواب رفت.
سوگل از دستشویی خارج شد.
صدای رعد و برق سکوت اتاق را درهم شکست و همزمان صدای برخورد دانههای باران به شیشه سوگل را به سمت پنجره کشاند، نگاهی به بیرون انداخت و با برگشتش به سمت تخت متوجه کایان شد که به آرامی خوابیده بود.
به سمتش رفته و کمی نزدیک شد، صدای نفسهای منظمش به گوش میرسید، درحالی که یک دستش را روی پیشانیاش گذاشته و دست دیگرش را روی شکم گذاشته بود.
مابین لبهایش باز بوده و نفسهای صدادارش سوگل را به لبخند واداشت، سوگل وقتی کایان را کامل در خواب دید نگاهی دقیق به چهره مردانهاش انداخت، ابروهای پهن و چشمان کشیدهاش زیبایی زیادی به چهرهاش بخشیده بودند، دماغ معمولی و لبهای نسبتا گوشتی و تهریشهای جذابش نیز صورتش را مردانه و با جذبه نشان میدادند.
با این که خیلی وقتها در جمع اخم محسوس و قیافهای درهم داشت اما نزد سوگل همیشه بشاش و خنده رو بود.
از این رو سوگل او را همچون یک ناجی میدید که از دست عمه و پدرش آزادش کرده.
درحالی که هنوز نگاهش به چشمان بسته کایان بود دلش نیامد تا او را از خواب عمیق بیدار کند و درحالی که خود نیز گرسنه بود سرش را گوشه تخت گذاشته و چشمانش را بست.
هر دو همچنان غرق خواب بودند که صدای گوشی سوگل باعث شد اول کایان چشمانش را باز کند.
با دیدن سوگل غرق خواب نیمخیز شده و گفت:
- savgil
<<سئوگیل!>>
برای بار دوم که او را صدا زد، لای چشمانش را باز کرده و با شنیدن صدای گوشی بیدار شد، درحالت خواب و بیداری با دیدن شماره مادرش سریع جواب داده فهمید ساعت چهارونیم شده!
راحله با صدای غضبناکی گفت:
- بسه دیگه از اون کتابخونه کوفتی بیا بیرون، سریع حاظرشو فاتح رو بفرستم دنبالت.
سوگل سریع مخالفت کرد و گفت:
- نفرست، خودم میام، مگه چولمنگم؟
کایان درحال مالش چشمش نگاهی به بیرون انداخت، هنوز دانه- دانه باران به شیشه میزد و هوا به علت ابری بودن، تاریک بود.
پس از قطع کردن تلفن گفت:
- Vay be ne kadar uyuduk?
<<وای چهقدر خوابیدیم؟>>
سوگل سری تکان داد و خمیازهای کشید کایان دوباره گفت:
- Millet, beni neden açlıktan uyandırmadınız?
<<مردم از گرسنگی، چرا بیدارم نکردی؟>>
سوگل درحالی که چراغ را روشن میکرد جواب داد:
- خیلی عمیق خوابیده بودی دلم نیومد بیدارت کنم.
لبخند کایان همزمان شد با گذاشتن غذا روی تخت، سوگل غذا را گذاشته و خود نیز روی تخت نشست.
کایان با دیدن یک قاشق گفت:
- Sen yemeğin bir kısmını ye, sonra ben yerim
<<تو مقداری از غذا رو بخور، بعدش من میخورم.>>
سوگل سر تکان داده و گفت:
- اگه فکر میکنی من چندشم میشه در اشتباهی!
سپس لبخندی زده و یک قاشق از برنج و قیمهای که سرد شده بود را داخل دهانش گذاشته و قاشق را به دست کایان داده و گفت:
- بیا، تو هم بخور.
کایان از این همه صمیمیت سوگل خنده صداداری کرده و گفت:
- Tüm davranışlar özeldir!
<<تو همه اخلاقات خاصه!>>
پس از رفتن سوگل کایان روی تخت دراز کشید تا کمی خستگی درکند، با این که عمل سختی نبود اما با وجود سوگل طی عمل جراحی از نگاه کردن و دید زدن او خستگی روحی در خود احساس میکرد.
چشمانش را بست تا کمی استراحت کند که با شماره سه به خواب رفت.
سوگل از دستشویی خارج شد.
صدای رعد و برق سکوت اتاق را درهم شکست و همزمان صدای برخورد دانههای باران به شیشه سوگل را به سمت پنجره کشاند، نگاهی به بیرون انداخت و با برگشتش به سمت تخت متوجه کایان شد که به آرامی خوابیده بود.
به سمتش رفته و کمی نزدیک شد، صدای نفسهای منظمش به گوش میرسید، درحالی که یک دستش را روی پیشانیاش گذاشته و دست دیگرش را روی شکم گذاشته بود.
مابین لبهایش باز بوده و نفسهای صدادارش سوگل را به لبخند واداشت، سوگل وقتی کایان را کامل در خواب دید نگاهی دقیق به چهره مردانهاش انداخت، ابروهای پهن و چشمان کشیدهاش زیبایی زیادی به چهرهاش بخشیده بودند، دماغ معمولی و لبهای نسبتا گوشتی و تهریشهای جذابش نیز صورتش را مردانه و با جذبه نشان میدادند.
با این که خیلی وقتها در جمع اخم محسوس و قیافهای درهم داشت اما نزد سوگل همیشه بشاش و خنده رو بود.
از این رو سوگل او را همچون یک ناجی میدید که از دست عمه و پدرش آزادش کرده.
درحالی که هنوز نگاهش به چشمان بسته کایان بود دلش نیامد تا او را از خواب عمیق بیدار کند و درحالی که خود نیز گرسنه بود سرش را گوشه تخت گذاشته و چشمانش را بست.
هر دو همچنان غرق خواب بودند که صدای گوشی سوگل باعث شد اول کایان چشمانش را باز کند.
با دیدن سوگل غرق خواب نیمخیز شده و گفت:
- savgil
<<سئوگیل!>>
برای بار دوم که او را صدا زد، لای چشمانش را باز کرده و با شنیدن صدای گوشی بیدار شد، درحالت خواب و بیداری با دیدن شماره مادرش سریع جواب داده فهمید ساعت چهارونیم شده!
راحله با صدای غضبناکی گفت:
- بسه دیگه از اون کتابخونه کوفتی بیا بیرون، سریع حاظرشو فاتح رو بفرستم دنبالت.
سوگل سریع مخالفت کرد و گفت:
- نفرست، خودم میام، مگه چولمنگم؟
کایان درحال مالش چشمش نگاهی به بیرون انداخت، هنوز دانه- دانه باران به شیشه میزد و هوا به علت ابری بودن، تاریک بود.
پس از قطع کردن تلفن گفت:
- Vay be ne kadar uyuduk?
<<وای چهقدر خوابیدیم؟>>
سوگل سری تکان داد و خمیازهای کشید کایان دوباره گفت:
- Millet, beni neden açlıktan uyandırmadınız?
<<مردم از گرسنگی، چرا بیدارم نکردی؟>>
سوگل درحالی که چراغ را روشن میکرد جواب داد:
- خیلی عمیق خوابیده بودی دلم نیومد بیدارت کنم.
لبخند کایان همزمان شد با گذاشتن غذا روی تخت، سوگل غذا را گذاشته و خود نیز روی تخت نشست.
کایان با دیدن یک قاشق گفت:
- Sen yemeğin bir kısmını ye, sonra ben yerim
<<تو مقداری از غذا رو بخور، بعدش من میخورم.>>
سوگل سر تکان داده و گفت:
- اگه فکر میکنی من چندشم میشه در اشتباهی!
سپس لبخندی زده و یک قاشق از برنج و قیمهای که سرد شده بود را داخل دهانش گذاشته و قاشق را به دست کایان داده و گفت:
- بیا، تو هم بخور.
کایان از این همه صمیمیت سوگل خنده صداداری کرده و گفت:
- Tüm davranışlar özeldir!
<<تو همه اخلاقات خاصه!>>
۲.۳k
۰۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.