رمان منیم گوزل سئوگیلیم نویسنده الهه پورعلی
پارت ۹۲
چند ثانیه رد شده بود که صدای گوشی سوگل، او را از خلوتش جدا کرده و کایان را بهت زده به سمتش برگرداند.
کایان آهنگ مابین لبانش ماسیده و با تعجب به پشت سر برگشت، هر دو مات و بهت زده یکدیگر را نگاه میکردند که کایان ابرویی بالا انداخته و گفت:
- Beni bıraktın zehirli kız, burada ne işin var?
<<دختر زهر ترکم کردی، تو اینجا چیکار میکنی؟>>
سوگل دستپاچه با دیدن عکس سما، گوشی را خاموش کرده و به تته- پته افتاد، درحالی که دنبال جواب میگشت کایان دوباره پرسید:
- Ne zaman aşağıdasın?
<< از کی پایینی؟>>
سوگل لبهایش را با زبان تر کرده و نگاهی به اطراف انداخت دنبال جواب بود اما چیزی که از دهانش خارج شد جوابی نبود که کایان میخواهد، با لبخند ریزی همانطور که آهنگ در ذهنش قدم رو میرفت گفت:
- خیلی قشنگ میخوندی.
این جمله کافی بود تا کایان از بهت خارج شده و نرمتر شود، لبخند روی لبش نشست و گفت:
- Müteşekkir
<<ممنون.>>
سپس پرسید:
- Gitmedin mi?
<<مگه تو نرفته بودی؟>>
سوگل نوچی کرده و نگاه آبیاش را مستقیم به کایان دوخت درحالی که دستانش را از پشت به هم قفل کرده بود با ناز لبش را به دندان گرفته و سرش را پایین انداخت کایان تمام حواسش به رفتارها و کارهای او بود درحالی که هنوز هم از او ناراحت بود اما از این که دوباره با او هم صحبت شده بود لبخند رضایت روی لبانش نشسته بود کایان دستی به صورتش کشیده و لبخندش را حفظ کرد.
سوگل درحالی که با پایش روی زمین ضرب گرفته بود حرکت کرد و به سمت کایان رفته و روی صندلی سلطنتی سفید رنگ مخصوص پیانو که کمی جا مانده بود نشست.
به آرامی نشست و رو به کایان گفت:
- خدمتکارها کجان؟
کایان جریان را تعریف کرده و در آخر گفت:
- Allah'ın o kullarına gidip kendileri için mutlu olmalarını söyledim
<<گفتم اون بنده خداها هم برن یکم واسه خودشون خوش باشن.>>
ادامه داد:
- Öğle ve akşam yemeklerini kendim pişiriyorum
<<ناهار و شام هم خودم درست میکنم.>> سوگل درحالی که نفسی تازه میکرد متوجه بوی عطر سرد و جذاب کایان شد نفس عمیقی کشید و بوی عطر را تا ته ریههایش فرستاد سپس درحالی که هنوز هم خجالت میکشید با من و من پرسید:
- کایان! از دست من خیلی ناراحتی؟
کایان درحالی که با یک دستش موهایش را به سمتی میفرستاد پایش را به سمت دیگر صندلی انداخته و دقیقاً با سوگل روبه رو شد با فاصله کمی که با او داشت چهرهاش را متعجب نشان داده و با سادگی و مظلومیت سرش را تکان داده اما چیزی نگفت.
سوگل سرش را بالا گرفته و خیره چشمان کایان شد همانطور که این پا و آن پا میکرد گفت:
- امروز موندم خونه تا یکم باهات صحبت کنم میشه؟
کایان تشنه صحبت با سوگل بود اما زیاد خود را مشتاق نشان نداد و تنها به تکان سر اکتفا کرد.
سوگل با لکنت گفت:
- راستش... میدونم که از اون روز، یعنی روز تولد عمه... ازم ناراحتی... نمیخوام از دستم ناراحت باشی!
کایان درحالی که پوست لبش را با دندان میکند به دروغ گفت:
- Hayır, üzgün değilim
<<نه ناراحت نیستم.>>
این حرفش باعث شد سوگل با تعجب به او چشم بدوزد سپس درحالی که لبخند کجی روی لبش مینشست گفت:
- قشنگ معلومه که ناراحت نیستی تو که همون کایان چند روز پیش نیستی.
لبخند مصنوعی کایان نشانگر حرف دلش بود.
چند ثانیه رد شده بود که صدای گوشی سوگل، او را از خلوتش جدا کرده و کایان را بهت زده به سمتش برگرداند.
کایان آهنگ مابین لبانش ماسیده و با تعجب به پشت سر برگشت، هر دو مات و بهت زده یکدیگر را نگاه میکردند که کایان ابرویی بالا انداخته و گفت:
- Beni bıraktın zehirli kız, burada ne işin var?
<<دختر زهر ترکم کردی، تو اینجا چیکار میکنی؟>>
سوگل دستپاچه با دیدن عکس سما، گوشی را خاموش کرده و به تته- پته افتاد، درحالی که دنبال جواب میگشت کایان دوباره پرسید:
- Ne zaman aşağıdasın?
<< از کی پایینی؟>>
سوگل لبهایش را با زبان تر کرده و نگاهی به اطراف انداخت دنبال جواب بود اما چیزی که از دهانش خارج شد جوابی نبود که کایان میخواهد، با لبخند ریزی همانطور که آهنگ در ذهنش قدم رو میرفت گفت:
- خیلی قشنگ میخوندی.
این جمله کافی بود تا کایان از بهت خارج شده و نرمتر شود، لبخند روی لبش نشست و گفت:
- Müteşekkir
<<ممنون.>>
سپس پرسید:
- Gitmedin mi?
<<مگه تو نرفته بودی؟>>
سوگل نوچی کرده و نگاه آبیاش را مستقیم به کایان دوخت درحالی که دستانش را از پشت به هم قفل کرده بود با ناز لبش را به دندان گرفته و سرش را پایین انداخت کایان تمام حواسش به رفتارها و کارهای او بود درحالی که هنوز هم از او ناراحت بود اما از این که دوباره با او هم صحبت شده بود لبخند رضایت روی لبانش نشسته بود کایان دستی به صورتش کشیده و لبخندش را حفظ کرد.
سوگل درحالی که با پایش روی زمین ضرب گرفته بود حرکت کرد و به سمت کایان رفته و روی صندلی سلطنتی سفید رنگ مخصوص پیانو که کمی جا مانده بود نشست.
به آرامی نشست و رو به کایان گفت:
- خدمتکارها کجان؟
کایان جریان را تعریف کرده و در آخر گفت:
- Allah'ın o kullarına gidip kendileri için mutlu olmalarını söyledim
<<گفتم اون بنده خداها هم برن یکم واسه خودشون خوش باشن.>>
ادامه داد:
- Öğle ve akşam yemeklerini kendim pişiriyorum
<<ناهار و شام هم خودم درست میکنم.>> سوگل درحالی که نفسی تازه میکرد متوجه بوی عطر سرد و جذاب کایان شد نفس عمیقی کشید و بوی عطر را تا ته ریههایش فرستاد سپس درحالی که هنوز هم خجالت میکشید با من و من پرسید:
- کایان! از دست من خیلی ناراحتی؟
کایان درحالی که با یک دستش موهایش را به سمتی میفرستاد پایش را به سمت دیگر صندلی انداخته و دقیقاً با سوگل روبه رو شد با فاصله کمی که با او داشت چهرهاش را متعجب نشان داده و با سادگی و مظلومیت سرش را تکان داده اما چیزی نگفت.
سوگل سرش را بالا گرفته و خیره چشمان کایان شد همانطور که این پا و آن پا میکرد گفت:
- امروز موندم خونه تا یکم باهات صحبت کنم میشه؟
کایان تشنه صحبت با سوگل بود اما زیاد خود را مشتاق نشان نداد و تنها به تکان سر اکتفا کرد.
سوگل با لکنت گفت:
- راستش... میدونم که از اون روز، یعنی روز تولد عمه... ازم ناراحتی... نمیخوام از دستم ناراحت باشی!
کایان درحالی که پوست لبش را با دندان میکند به دروغ گفت:
- Hayır, üzgün değilim
<<نه ناراحت نیستم.>>
این حرفش باعث شد سوگل با تعجب به او چشم بدوزد سپس درحالی که لبخند کجی روی لبش مینشست گفت:
- قشنگ معلومه که ناراحت نیستی تو که همون کایان چند روز پیش نیستی.
لبخند مصنوعی کایان نشانگر حرف دلش بود.
۳.۲k
۰۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.