"فیک عشق ناخواسته"
"فیک عشق ناخواسته"
پارت۲۰
"ویوی یونا"
چقدر شبیهشه،چشماش دقیقا شبیه اونه لبخندش همه چیزش شبیه اونه. یعنی واقعا بعد سالها پیداش کردیم. باید با ارباب راجعبش صحبت کنم.
"ویوی ا/ت"
بعد از اینکه یونا جملشو گفت ساکت شدو همینجوری بهم زل زد. به خاطره همین دستمو جلوش تکون دادم ولی هیچ
عکسل عملی نداره. خیلی رفته تو فکر به خاطره همین دستمو رو شونه هاش گذاشتمو صداش زدم.
ا/ت: یونا، یونا.
بازم هیچ عکسل عملی نشون نداد به خاطره همین بلندتر صداش زدم.
ا/ت: یونا، یونا یونا(داد)
یونا: ها چی شده؟
ا/ت: کجایی یه ساعته دارم صدات میزنم؟
یونا: هیچی تو فکر بودم.
ا/ت: به چی فک میکردی؟
یونا: هیچی.الانم به جای سوال پیچ کردن من برو غذا هارو ببر.
ا/ت: ایش حالا سوال کردما، حق نداری به من دستور بدی
یونا: خب باشه حالا برو سر کارت.
ا/ت هم رفت سر کارش.
رو میز پر از غذا بود جوری که نمیتونستی انتخاب کنی. همه ی غذاها خیلی خوشگل و خوب تزیین شده بودن. بین همه ی اون غذاها یه غذا توجه مهمونارو به خودش جلب کرده بود. اونم جاجانگمیونی بود که ا/ت درست کرده بود. همه فک میکردن که اون غذای مزخرفیه باید بندازنش دور چون جزو غذاهای مجلسی نبود. اما وقتی امتحانش کردن نظرشون عوض شد. درسته که غذای مجلسی نبود ولی خیلی خوشمزه بود جوری که مهمونا بعد خوردنش عاشقه طعمش شدن. ا/ت هم اونجا بود و خوشحال بود از اینکه بقیه از غذایی که درست کرده خوششون اومده. ا/ت همینطور با لبخند به کسایی که داشتن غذاشو میخوردن نگاه میکرد که یهو یه نفر بلند گفت.
مرده: کی این جاجانگمیونو درست کرده؟(با دادو عصبانیت)
ا/ت: من درستش کردم(جدی)
"ویوی ا/ت"
بعد از اینکه اینو گفتم رفتم روبه روش وایسادم که گفت.
مرده: توی احمق نمیدونی برای یه همچین مهمونیه مجللی باید یه غذای مجلل درست کنی نه جاجانگمیون(با داد)
ا/ت: مهمونی مجللو غیر مجلل نداره مهمونی مهمونیه، غذا هم غذا.
بعد این حرفم یهو سوزشی روی گونم حس کردمو بعدش صورتم به سمت چپ چرخید. مرده: ای گستاخ(با عصبانیت)
اون الان به من سیلی زد خواستم بهش حمله کنم که با صدای یکی متوقف شدم.
کوک: به چه جراتی بهش سیلی زدی(عربده)
صدای کوک جوری بود که هرکی داخل عمارت بود خفه شد.
مرده: ارباب داشتم این خدمتکارو ادب میکردم.
کوک: خدمتکاره منه به چه جراتی دست روش بلند کردی(ترسناک)
مرده: ب....... ب......خش...یددد(با لکنت)
کوک: دیگه دیره(با عصبانیت)
بعد این حرفش هجوم آورد سمت مرده و شروع کرد به زدنش.هیچکسم جرات نداشت جداشون کنه. بعد از چند دقیقه زدن دست از سره طرف برداشت.
کوک: سریع اینو جمعش کنیدو بندازینش انباری.
بادیگاردا: چشم.
"ویوی ا/ت"
بعد از اینکه جمعش کوک برگشت سمته من
و.....
پارت۲۰
"ویوی یونا"
چقدر شبیهشه،چشماش دقیقا شبیه اونه لبخندش همه چیزش شبیه اونه. یعنی واقعا بعد سالها پیداش کردیم. باید با ارباب راجعبش صحبت کنم.
"ویوی ا/ت"
بعد از اینکه یونا جملشو گفت ساکت شدو همینجوری بهم زل زد. به خاطره همین دستمو جلوش تکون دادم ولی هیچ
عکسل عملی نداره. خیلی رفته تو فکر به خاطره همین دستمو رو شونه هاش گذاشتمو صداش زدم.
ا/ت: یونا، یونا.
بازم هیچ عکسل عملی نشون نداد به خاطره همین بلندتر صداش زدم.
ا/ت: یونا، یونا یونا(داد)
یونا: ها چی شده؟
ا/ت: کجایی یه ساعته دارم صدات میزنم؟
یونا: هیچی تو فکر بودم.
ا/ت: به چی فک میکردی؟
یونا: هیچی.الانم به جای سوال پیچ کردن من برو غذا هارو ببر.
ا/ت: ایش حالا سوال کردما، حق نداری به من دستور بدی
یونا: خب باشه حالا برو سر کارت.
ا/ت هم رفت سر کارش.
رو میز پر از غذا بود جوری که نمیتونستی انتخاب کنی. همه ی غذاها خیلی خوشگل و خوب تزیین شده بودن. بین همه ی اون غذاها یه غذا توجه مهمونارو به خودش جلب کرده بود. اونم جاجانگمیونی بود که ا/ت درست کرده بود. همه فک میکردن که اون غذای مزخرفیه باید بندازنش دور چون جزو غذاهای مجلسی نبود. اما وقتی امتحانش کردن نظرشون عوض شد. درسته که غذای مجلسی نبود ولی خیلی خوشمزه بود جوری که مهمونا بعد خوردنش عاشقه طعمش شدن. ا/ت هم اونجا بود و خوشحال بود از اینکه بقیه از غذایی که درست کرده خوششون اومده. ا/ت همینطور با لبخند به کسایی که داشتن غذاشو میخوردن نگاه میکرد که یهو یه نفر بلند گفت.
مرده: کی این جاجانگمیونو درست کرده؟(با دادو عصبانیت)
ا/ت: من درستش کردم(جدی)
"ویوی ا/ت"
بعد از اینکه اینو گفتم رفتم روبه روش وایسادم که گفت.
مرده: توی احمق نمیدونی برای یه همچین مهمونیه مجللی باید یه غذای مجلل درست کنی نه جاجانگمیون(با داد)
ا/ت: مهمونی مجللو غیر مجلل نداره مهمونی مهمونیه، غذا هم غذا.
بعد این حرفم یهو سوزشی روی گونم حس کردمو بعدش صورتم به سمت چپ چرخید. مرده: ای گستاخ(با عصبانیت)
اون الان به من سیلی زد خواستم بهش حمله کنم که با صدای یکی متوقف شدم.
کوک: به چه جراتی بهش سیلی زدی(عربده)
صدای کوک جوری بود که هرکی داخل عمارت بود خفه شد.
مرده: ارباب داشتم این خدمتکارو ادب میکردم.
کوک: خدمتکاره منه به چه جراتی دست روش بلند کردی(ترسناک)
مرده: ب....... ب......خش...یددد(با لکنت)
کوک: دیگه دیره(با عصبانیت)
بعد این حرفش هجوم آورد سمت مرده و شروع کرد به زدنش.هیچکسم جرات نداشت جداشون کنه. بعد از چند دقیقه زدن دست از سره طرف برداشت.
کوک: سریع اینو جمعش کنیدو بندازینش انباری.
بادیگاردا: چشم.
"ویوی ا/ت"
بعد از اینکه جمعش کوک برگشت سمته من
و.....
۵.۷k
۲۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.