rejected p2۷
#فیک
#فیکشن
#هیونجین
(فلش بک )
هان جوو وون : محموله ها رسیده....کی قراره بیای
از پشت گوشی همینطور که مثل همیشه صدایی جدی داشت ،گفت
پدر بورام: هوم....نگران نباش....به زودی خودم رو میرسونم
گوشی رو قطع کرد و به افرادش دستور داد تا ماشین رو براش آماده کنن
.
(بندر بوسان )
آروم از ماشین پیاده شد و به سمت مرد بلند قد و نسبتاً جوون راه افتاد
پدر بورام : از دیدن دوباره ی تو خوشحال شدم جوو وون عزیز
همینطور که لبخندی بر لب داشت با صدایی پر افتخار گفت و به سمت پسر قدم برمیداشت .
بعد از رسیدن به چند قدمی پسر ایستاد
پدر بورام : خیله خوب....گفتی جنس های جدیدی در راهه درسته ؟
هان جوو وون لبخندی زد : درسته
مرد سری تکون داد و نگاهش و به دریای آبی رو به روش داد
پدر بورام : قراره از همین بندر به صورت قاچاق به ژاپن وارد بشه درسته ؟
لحنی مطمئن و جدی داشت اما با لبخند حرف میزد
هان جوو وون : همینطوره....به زودی
مرد با لبخند سری تکون داد
هان جوو وون : اما.....همکاری با ما شما رو توی دردسر نمیندازه ؟
مرد تعجب کرد و نگاهش و به پسر داد
پدر بورام : منظورت چیه ؟
هان جوو وون خنده ای کرد : خوب راستش.....شما رییس و مدیر عامل شرکت دارویی بزرگی هستید......به همین خاطر....همکاری با گروهی مثل ما که قاچاق موادمخدر انجام میده....برای شما دردسر درست نمیکنه ؟
مرد لبخندی زد
پدر بورام : ممنون که به فکر هستی....اما نگران نباش....توی این کار پول خیلی خوبیه...... دقیقا همون چیزی که من میخوام
با پوزخند تمام کلماتش رو توی صورت مرد مقابلش پرت کرد که باعث شد پسر خنده ای عصبی بکنه.
هان جوو وون : اما....آقای چوی....شما خودتون گفتید یک دستمال که قبلاً استفاده شده دیگه بدرد دوباره استفاده کردن نمیخوره.....
پوزخند مرد محو شد و با مشکوکیت شروع به نگاه کرده به پسر کرد
هان جوو وون: میدونید....منم میخوام به حرفتون عمل کنم
و بعد اسلحشو درآورد و بدون مقدمه سه گلوله توی سر مرد خالی کرد
هان جوو وون : منم میخوام دستمال استفاده شده رو دور بندازم آقای چوی (پوزخند)
(پایان فلش بک )
#فیکشن
#هیونجین
(فلش بک )
هان جوو وون : محموله ها رسیده....کی قراره بیای
از پشت گوشی همینطور که مثل همیشه صدایی جدی داشت ،گفت
پدر بورام: هوم....نگران نباش....به زودی خودم رو میرسونم
گوشی رو قطع کرد و به افرادش دستور داد تا ماشین رو براش آماده کنن
.
(بندر بوسان )
آروم از ماشین پیاده شد و به سمت مرد بلند قد و نسبتاً جوون راه افتاد
پدر بورام : از دیدن دوباره ی تو خوشحال شدم جوو وون عزیز
همینطور که لبخندی بر لب داشت با صدایی پر افتخار گفت و به سمت پسر قدم برمیداشت .
بعد از رسیدن به چند قدمی پسر ایستاد
پدر بورام : خیله خوب....گفتی جنس های جدیدی در راهه درسته ؟
هان جوو وون لبخندی زد : درسته
مرد سری تکون داد و نگاهش و به دریای آبی رو به روش داد
پدر بورام : قراره از همین بندر به صورت قاچاق به ژاپن وارد بشه درسته ؟
لحنی مطمئن و جدی داشت اما با لبخند حرف میزد
هان جوو وون : همینطوره....به زودی
مرد با لبخند سری تکون داد
هان جوو وون : اما.....همکاری با ما شما رو توی دردسر نمیندازه ؟
مرد تعجب کرد و نگاهش و به پسر داد
پدر بورام : منظورت چیه ؟
هان جوو وون خنده ای کرد : خوب راستش.....شما رییس و مدیر عامل شرکت دارویی بزرگی هستید......به همین خاطر....همکاری با گروهی مثل ما که قاچاق موادمخدر انجام میده....برای شما دردسر درست نمیکنه ؟
مرد لبخندی زد
پدر بورام : ممنون که به فکر هستی....اما نگران نباش....توی این کار پول خیلی خوبیه...... دقیقا همون چیزی که من میخوام
با پوزخند تمام کلماتش رو توی صورت مرد مقابلش پرت کرد که باعث شد پسر خنده ای عصبی بکنه.
هان جوو وون : اما....آقای چوی....شما خودتون گفتید یک دستمال که قبلاً استفاده شده دیگه بدرد دوباره استفاده کردن نمیخوره.....
پوزخند مرد محو شد و با مشکوکیت شروع به نگاه کرده به پسر کرد
هان جوو وون: میدونید....منم میخوام به حرفتون عمل کنم
و بعد اسلحشو درآورد و بدون مقدمه سه گلوله توی سر مرد خالی کرد
هان جوو وون : منم میخوام دستمال استفاده شده رو دور بندازم آقای چوی (پوزخند)
(پایان فلش بک )
۷.۹k
۱۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.