rejected p26
#فیک
#فیکشن
#هیونجین
با شنیدن صدای در سریع از آشپزخونه بیرون اومدم.
هیونجین بود و داشت به سوبینی که غرق در خون بود کمک میکرد که راه بره.
با دیدن این صحنه چشمام گشاد شد و سریع به سمتشون رفتم
+ س..... سوبین
ترسیده بودم و بغض تمام وجودم رو فرا گرفته بود
_ نگران نباش......زخماش عمیق نیست
.
دست سوبین رو گرفتم و اونو به کمک هیونجین به سمت اتاق بردم و آروم روی تخت درازش دادم.
دمای بدنش بالا بود و لباساش پر از خون بود.
دیگه نتونستم تحمل کنم و زدم زیر گریه....چرا باید اینطوری میشد؟...چرا برادر من؟
+ س....سوبینا.....د...درد داری؟
همینطور گریه میکردم و آروم گفتم که سرش رو با لرزش و ناتوانی به دو طرف تکون داد
سوبین :ن...نه
گریم شدت گرفت...هیونجین هنوز کنارمون ایستاده بود و نگاهم کن میکرد. دست های سوبین رو توی دستم گرفتم و آروم موهاش رو نوازش کردم
+ متاسفم عزیزم.....ببخشید که حواسم بهت نبود
هیچی نمیگفت و با بیحالی پلکاشو روی هم گذاشته بود. معلوم بود که بدجوری درد داره.
نگاهمو به هیونجین دادم
+ میشه ببریمش بیمارستان؟
هیونجین سرش رو پایین انداخت و نفس عمیقی کشید و دوباره روشو به من داد
_ اونقدری عمیق نیست که نیاز به دکتر باشه.....میگم برات جعبه ی کمک های اولیه رو بیارن.....میتونی خودت بهش رسیدگی کنی
خیلی جدی و بی حس حرفهاشو زد و سرش رو به منظور احترام پایین آورد و از اتاق خارج شد.
نگاه پر از اشکمو به سوبینی که حالا کاملاً خوابش برده بود دادم و دست خونیش رو نوازش کردم.
و خیلی آروم با گریه لب زدم :
+ چه اتفاقی برات افتاده ؟
.
جونگین: داری میگی متوقف بشم؟
پوزخندی زد و سرش رو پایین انداخت و بعد دوباره با همون پوزخند به مرد جلوش خیره شد
جونگین: شوخی میکنی ؟
مرد جدی رو به روش روی صندلی نشسته بود و توی چهرش خبری از شوخی و تنه نبود که این باعث شد لبخندش آروم آروم محو بشه
_ گفتم که این موضوع جدید.......تو باید الان به فکر خودت باشی.......نه انتقام از سوبین
حالا دیگه پوزخندی روی لب های پسرک نبود و اونم با جدیت به هیونجین شم دوخته بود
جونگین: تو بیخیال انتقام شدی؟.....همونی که مدام منتظرش بودی
_ آره.....همونم......اما انگار اونقدری مثل گذشته ضعف داشتم که نتونستم انجامش بدم
با جدیت تمام حرف میزد
جونگین: اما من بیخیال نمیشم.....باید اون پسر بفهمه که چه حسی داره....باید به اون عوضی نشون بدم هر روزم چطور میگذشته
مرد آهی کشید و دوباره نگاهش و به پسرک داد
_ هان جوو وون.... دنبالته.....الان واقعاً وقت خوبی برای انتقام نیست
#فیکشن
#هیونجین
با شنیدن صدای در سریع از آشپزخونه بیرون اومدم.
هیونجین بود و داشت به سوبینی که غرق در خون بود کمک میکرد که راه بره.
با دیدن این صحنه چشمام گشاد شد و سریع به سمتشون رفتم
+ س..... سوبین
ترسیده بودم و بغض تمام وجودم رو فرا گرفته بود
_ نگران نباش......زخماش عمیق نیست
.
دست سوبین رو گرفتم و اونو به کمک هیونجین به سمت اتاق بردم و آروم روی تخت درازش دادم.
دمای بدنش بالا بود و لباساش پر از خون بود.
دیگه نتونستم تحمل کنم و زدم زیر گریه....چرا باید اینطوری میشد؟...چرا برادر من؟
+ س....سوبینا.....د...درد داری؟
همینطور گریه میکردم و آروم گفتم که سرش رو با لرزش و ناتوانی به دو طرف تکون داد
سوبین :ن...نه
گریم شدت گرفت...هیونجین هنوز کنارمون ایستاده بود و نگاهم کن میکرد. دست های سوبین رو توی دستم گرفتم و آروم موهاش رو نوازش کردم
+ متاسفم عزیزم.....ببخشید که حواسم بهت نبود
هیچی نمیگفت و با بیحالی پلکاشو روی هم گذاشته بود. معلوم بود که بدجوری درد داره.
نگاهمو به هیونجین دادم
+ میشه ببریمش بیمارستان؟
هیونجین سرش رو پایین انداخت و نفس عمیقی کشید و دوباره روشو به من داد
_ اونقدری عمیق نیست که نیاز به دکتر باشه.....میگم برات جعبه ی کمک های اولیه رو بیارن.....میتونی خودت بهش رسیدگی کنی
خیلی جدی و بی حس حرفهاشو زد و سرش رو به منظور احترام پایین آورد و از اتاق خارج شد.
نگاه پر از اشکمو به سوبینی که حالا کاملاً خوابش برده بود دادم و دست خونیش رو نوازش کردم.
و خیلی آروم با گریه لب زدم :
+ چه اتفاقی برات افتاده ؟
.
جونگین: داری میگی متوقف بشم؟
پوزخندی زد و سرش رو پایین انداخت و بعد دوباره با همون پوزخند به مرد جلوش خیره شد
جونگین: شوخی میکنی ؟
مرد جدی رو به روش روی صندلی نشسته بود و توی چهرش خبری از شوخی و تنه نبود که این باعث شد لبخندش آروم آروم محو بشه
_ گفتم که این موضوع جدید.......تو باید الان به فکر خودت باشی.......نه انتقام از سوبین
حالا دیگه پوزخندی روی لب های پسرک نبود و اونم با جدیت به هیونجین شم دوخته بود
جونگین: تو بیخیال انتقام شدی؟.....همونی که مدام منتظرش بودی
_ آره.....همونم......اما انگار اونقدری مثل گذشته ضعف داشتم که نتونستم انجامش بدم
با جدیت تمام حرف میزد
جونگین: اما من بیخیال نمیشم.....باید اون پسر بفهمه که چه حسی داره....باید به اون عوضی نشون بدم هر روزم چطور میگذشته
مرد آهی کشید و دوباره نگاهش و به پسرک داد
_ هان جوو وون.... دنبالته.....الان واقعاً وقت خوبی برای انتقام نیست
۹.۱k
۱۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.