فیک( عشق) پارت ۳۸
فیک( عشق) پارت ۳۸
جیمین ویو
مامان جیمین: اما مهم نیس ...اینکه دوسش داری....مهمه...چون عاشق شدن ...فقیر و پولدار نمیخاد......اینکه واقعا همو دوس داشته باشین.....بیتونین واسه عشق هم بجنگند........تلاش برای به دست آوردن هم.....باشه......من ازت نمیخام ک ازش جدا شی......چون تو عاشقی اونی....عاشق واقعی رو هيچکی نمیتونه ازهم جدا کنه...منم امیدوارم بیتونی بهش ثابت کنی دوسش داری........هرکاری ازدستم بربیاد انجام میدم تا بیتونی بهش برسی.........
جیمین:..خيلی زیاد ممنون....از این میترسیدم ک بهت بگم و تو مخالفت کنی...اما واقعا تو بهترینی.......
گونه هاشو بوسیدم و از اتاق بیرون اومدم....دیگه از خوشحالی بال درمیاوردم......
یه لباس از کمد برداشتم و حموم رفتم...و بعد از حموم موهامو با حوله خشک کردم.......و رو تخت نشستم ک صدای گوشیم اومد....نگا کردم..نامو شماره ا.ت و فرستاده بود....تو گوشی اسمشو Mi Arcoiris ( يعنی کسی که مثل رنگین کمون به زندگیت رنگ میده)سیو کردم
الان زنگ بزنم......یا بعدا....اوم...اگه الان زنگ بزنم..شاید بگه...نه...اصن نیا...من خودم با اتوبوس میرم....
پس اول باید برم دم خونش بعدش زنگ بزنم......
به ساعت نگا کردم....۴و ۲۵ دقیقه ای بود........از رو تخت پاشدم و از اتاقم بیرون............و بعد از خداحافظی با مامانم از خونه بیرون شدم......راننده ماشین و واسم آورد.....سوار شدم........راننده تا دم در آپارتمان ا.ت منو رسوند.....و بعدش بهش گفتم...بره......چون میخاستم خودم و ا.ت تنها باشیم....بعد از رفتن راننده....به ا.ت زنگ زدم............
و بعد از چند دقیقه ای اومد.....
تو رستوران شام خوردیم...و بعدش کافه رفتیم....و باهم جرئت حقیقت بازی کردیم..........
...
ا.ت ویو
یه چیزی محکم و روم حس کردم.......چشمامو وا کردم....و به اطرافم یه نگاهی انداختم......و بعدش به چیزی که روم بود........
بورام جوری خوابیده بود...ک هردو پاش روم بود......پاهاشو هول دادم.........و بعدش از رو تخت پاشدم....دستشویی ک توی اتاق بود و رفتم... دست و صورتمو شستم..........موهامو درس کردم... وبعدش بیرون اومدم......به بورام نگاهی انداختم....خیلی راحت خوابید بود.......
از اتاق بیرون شدم....و از پله ها پایین رفتم.......فقط جیمین بود.........ک رو مبل نشسته بود...با دیدنش...دوباره اتفاق شب یادم اومد..........وای قلبم...الانه ک دربیاد............
دستمو رو قلبم گذاشتم........
جیمین: ا.ت......خوبی.....
ا.ت: ها....آره...آره..چیزی نیس...خوبی خوبم......
جیمین: اوک.....بقیه بیدار نشدن.....
ا.ت: نمیدونم...بورام ک بیدار نبود.....
جیمین: باشه.....
ا.ت: خب...چیزه...میشه از نامو تشکری کنی واسه شب........
جیمین: چرا خودت نمیکنی...
ا.ت: من میخام برم...خونه.....
جیمین: خونه...اما صبحونه...
ا.ت: خونه رفتم میخورم......
جیمین: باشه..پس بیا من میرسونمت....
ا.ت: نه..نه...من..خودم میرم.....
جیمین: چرا لج میکنی....گفتم من میرسونمت....
ا.ت: ........
جیمین: خب اگه آماده ای...بریم......
از رو مبل پاشد و به سمت در ورودی رفت.....
جیمین: نمیخای بری....
ا.ت: باشه....باشه...اومدم........
منم دنبالش رفتم........
اشتباه املایی بود معذرت 💜
پارت بعدی واسه شب باشه♥️
جیمین ویو
مامان جیمین: اما مهم نیس ...اینکه دوسش داری....مهمه...چون عاشق شدن ...فقیر و پولدار نمیخاد......اینکه واقعا همو دوس داشته باشین.....بیتونین واسه عشق هم بجنگند........تلاش برای به دست آوردن هم.....باشه......من ازت نمیخام ک ازش جدا شی......چون تو عاشقی اونی....عاشق واقعی رو هيچکی نمیتونه ازهم جدا کنه...منم امیدوارم بیتونی بهش ثابت کنی دوسش داری........هرکاری ازدستم بربیاد انجام میدم تا بیتونی بهش برسی.........
جیمین:..خيلی زیاد ممنون....از این میترسیدم ک بهت بگم و تو مخالفت کنی...اما واقعا تو بهترینی.......
گونه هاشو بوسیدم و از اتاق بیرون اومدم....دیگه از خوشحالی بال درمیاوردم......
یه لباس از کمد برداشتم و حموم رفتم...و بعد از حموم موهامو با حوله خشک کردم.......و رو تخت نشستم ک صدای گوشیم اومد....نگا کردم..نامو شماره ا.ت و فرستاده بود....تو گوشی اسمشو Mi Arcoiris ( يعنی کسی که مثل رنگین کمون به زندگیت رنگ میده)سیو کردم
الان زنگ بزنم......یا بعدا....اوم...اگه الان زنگ بزنم..شاید بگه...نه...اصن نیا...من خودم با اتوبوس میرم....
پس اول باید برم دم خونش بعدش زنگ بزنم......
به ساعت نگا کردم....۴و ۲۵ دقیقه ای بود........از رو تخت پاشدم و از اتاقم بیرون............و بعد از خداحافظی با مامانم از خونه بیرون شدم......راننده ماشین و واسم آورد.....سوار شدم........راننده تا دم در آپارتمان ا.ت منو رسوند.....و بعدش بهش گفتم...بره......چون میخاستم خودم و ا.ت تنها باشیم....بعد از رفتن راننده....به ا.ت زنگ زدم............
و بعد از چند دقیقه ای اومد.....
تو رستوران شام خوردیم...و بعدش کافه رفتیم....و باهم جرئت حقیقت بازی کردیم..........
...
ا.ت ویو
یه چیزی محکم و روم حس کردم.......چشمامو وا کردم....و به اطرافم یه نگاهی انداختم......و بعدش به چیزی که روم بود........
بورام جوری خوابیده بود...ک هردو پاش روم بود......پاهاشو هول دادم.........و بعدش از رو تخت پاشدم....دستشویی ک توی اتاق بود و رفتم... دست و صورتمو شستم..........موهامو درس کردم... وبعدش بیرون اومدم......به بورام نگاهی انداختم....خیلی راحت خوابید بود.......
از اتاق بیرون شدم....و از پله ها پایین رفتم.......فقط جیمین بود.........ک رو مبل نشسته بود...با دیدنش...دوباره اتفاق شب یادم اومد..........وای قلبم...الانه ک دربیاد............
دستمو رو قلبم گذاشتم........
جیمین: ا.ت......خوبی.....
ا.ت: ها....آره...آره..چیزی نیس...خوبی خوبم......
جیمین: اوک.....بقیه بیدار نشدن.....
ا.ت: نمیدونم...بورام ک بیدار نبود.....
جیمین: باشه.....
ا.ت: خب...چیزه...میشه از نامو تشکری کنی واسه شب........
جیمین: چرا خودت نمیکنی...
ا.ت: من میخام برم...خونه.....
جیمین: خونه...اما صبحونه...
ا.ت: خونه رفتم میخورم......
جیمین: باشه..پس بیا من میرسونمت....
ا.ت: نه..نه...من..خودم میرم.....
جیمین: چرا لج میکنی....گفتم من میرسونمت....
ا.ت: ........
جیمین: خب اگه آماده ای...بریم......
از رو مبل پاشد و به سمت در ورودی رفت.....
جیمین: نمیخای بری....
ا.ت: باشه....باشه...اومدم........
منم دنبالش رفتم........
اشتباه املایی بود معذرت 💜
پارت بعدی واسه شب باشه♥️
۹.۸k
۱۸ بهمن ۱۴۰۲