چند پارتی لیسا و جونگکوک پارت۲
لیسا هم داشت خورده شیشه ها رو جمع میکرد. منم اومدم کمکش کنم که دیدم یه تیکه شیشه رفته تو دستش.
لیسا: آهییییی!*آروم*
جونگکوک: ببینم دستتو.
لیسا: نمیخواد.
جونگکوک: لجبازی نکن.
که دستشو کشیدم سمت خودم. ازش باند گرفتم و بستمش.
که زندایی اومد داخل.
زندایی: ای واییی*تعجب* چی شده!؟
جونگکوک: چیزی نیست. بچه ها زدن اینو آوردن پایین. لیسا اومد خورده شیشه هاش رو جمع کنه که دستشو زخمی کرد.
زندایی: اشکال نداره بعدا جمعش میکنیم. بیاین پایین کارتون دارن.
#لیسا
رفتیم پایین که دیدیم همه بزرگ ترا نشستن. همه خوشحال دارن به ما نگاه میکنن.
پدربزرگ: خب بشینین.
نشستیم.
پدربزرگ: خوبین بچه ها؟ چخبر از کار و بار؟
مادربزرگ: برو سر اصل مطلب.
پدربزرگ: آها. بله بله. خیلی رک بگم. جونگ کوک و لیسا شما دو تا باید با هم ازدواج کنین.
جونگکوک: چیییییییییی!؟؟
لیسا:🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣..وای...وای خیلی جک خوبی بود.🤣🤣🤣🤣
جونگکوک:😑
لیسا:😂---->🤨 وایسا ببینم. مگه جک نبود؟ فک کنم کار خیلی بهم فشار آورده چرت و پرت میشنوم.
مادربزرگ: نه عزیزم. مادر و پدراتون گفتن شما دو تا به هیچ وجه قبول نمیکنین که با هر کس دیگه ای هم حتی ازدواج کنین. به خاطر همین ما تصمیم گرفتیم که شما دو تا با هم ازدواج کنین.😇
من و جونگکوک به هم نگاه کردیم و بعد با عصبانیت سرمونو برگشتوندیم.
جونگکوک: این!!؟؟ پدر منو در میاره!
لیسا: از سرتم زیادم!
جونگکوک:.......
پدربزرگ: ایییی بس کنین دیگه! همین که گفتم! تاریخ عروسیتون هم واسه هفته ی دیگس!
لیسا: تاریخ هم گذاشتین؟؟؟ دیگه چی؟؟ من فقط ۲۰ سالمه!
به زور قبول کردم که باهاش ازدواج کنم.
#هفتهبعد
امروز روز عروسی بود. حاضر بودم. توی اتاق که جونگکوک اومد داخل. خیلی خوشتیپ شده بود. رفتیم توی سالن. الاندیگه وقتش شده بود که همو ببوسیم. به زور بدون اینکه رضایت داشته باشیم از این کار، انجامش دادیم. ولی خیلی سریع....
امروز فعلا اینو گذاشتم. شاید یکی دو ساعت دیگه مافیای جذاب منو بزارم.
پارت بعدی لیسا و جونگکوک هم فردا میزارم.
لیسا: آهییییی!*آروم*
جونگکوک: ببینم دستتو.
لیسا: نمیخواد.
جونگکوک: لجبازی نکن.
که دستشو کشیدم سمت خودم. ازش باند گرفتم و بستمش.
که زندایی اومد داخل.
زندایی: ای واییی*تعجب* چی شده!؟
جونگکوک: چیزی نیست. بچه ها زدن اینو آوردن پایین. لیسا اومد خورده شیشه هاش رو جمع کنه که دستشو زخمی کرد.
زندایی: اشکال نداره بعدا جمعش میکنیم. بیاین پایین کارتون دارن.
#لیسا
رفتیم پایین که دیدیم همه بزرگ ترا نشستن. همه خوشحال دارن به ما نگاه میکنن.
پدربزرگ: خب بشینین.
نشستیم.
پدربزرگ: خوبین بچه ها؟ چخبر از کار و بار؟
مادربزرگ: برو سر اصل مطلب.
پدربزرگ: آها. بله بله. خیلی رک بگم. جونگ کوک و لیسا شما دو تا باید با هم ازدواج کنین.
جونگکوک: چیییییییییی!؟؟
لیسا:🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣..وای...وای خیلی جک خوبی بود.🤣🤣🤣🤣
جونگکوک:😑
لیسا:😂---->🤨 وایسا ببینم. مگه جک نبود؟ فک کنم کار خیلی بهم فشار آورده چرت و پرت میشنوم.
مادربزرگ: نه عزیزم. مادر و پدراتون گفتن شما دو تا به هیچ وجه قبول نمیکنین که با هر کس دیگه ای هم حتی ازدواج کنین. به خاطر همین ما تصمیم گرفتیم که شما دو تا با هم ازدواج کنین.😇
من و جونگکوک به هم نگاه کردیم و بعد با عصبانیت سرمونو برگشتوندیم.
جونگکوک: این!!؟؟ پدر منو در میاره!
لیسا: از سرتم زیادم!
جونگکوک:.......
پدربزرگ: ایییی بس کنین دیگه! همین که گفتم! تاریخ عروسیتون هم واسه هفته ی دیگس!
لیسا: تاریخ هم گذاشتین؟؟؟ دیگه چی؟؟ من فقط ۲۰ سالمه!
به زور قبول کردم که باهاش ازدواج کنم.
#هفتهبعد
امروز روز عروسی بود. حاضر بودم. توی اتاق که جونگکوک اومد داخل. خیلی خوشتیپ شده بود. رفتیم توی سالن. الاندیگه وقتش شده بود که همو ببوسیم. به زور بدون اینکه رضایت داشته باشیم از این کار، انجامش دادیم. ولی خیلی سریع....
امروز فعلا اینو گذاشتم. شاید یکی دو ساعت دیگه مافیای جذاب منو بزارم.
پارت بعدی لیسا و جونگکوک هم فردا میزارم.
۱۱.۷k
۱۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.