چند پارتی لیسا و جونگکوک پارت۱
#لیسا
ساعت 8:00 صبح
امروز مرخصی گرفته بودم. حالم خیلی خوب نبود و حال کار کردن نداشتم. میخواستم استراحت کنم.
توی تختم ولو بودم که مامانم اومد تو.
لیسا: سلام. *خسته*
مامان لیسا: بهبه. تا الان خوابیدی هنوز هم نمیخوای پاشی؟ مگه کار نداری؟
لیسا: امروز مرخصیم.
مامان: خیلی هم عالی.*خوشحال* پس پا میشی کمک میکنی. امروز مهمون داریم.
لیسا: مهمون؟ کی؟
مامان: مامان بزرگ و پدر بزرگ. با خاله ها و دایی ها و...
لیسا: یا خدا!*متعجب* مگه امروز چه خبره کل قشونتو دعوت کردی؟؟؟*متعجب*
مامان: وا! مگه باید خبری باشه¿¡ سه ساله هیشکی نیومده!
لیسا: پسرِ خاله یونهی هم هست؟؟؟ *جونگ کوک رو میگه.**با ناراحتی*
مامان: آره.
لیسا: واییییییییییی نه!*داد*
مامان: چته!! من هیچ وقت نفهمیدم مشکل شما دو تا از بچگی چی بود! الان پنج سال ندیدش. نمیدونی چه آقایی شده!
از اون پسره ی نچسب متنفرم. خیلی وقت بود ندیده بودمش. ولی الان امشب همه دارن میان اینجا.😫 فکر کنم ۴۰، ۵۰ نفری بشیم.
ساعت 18:36
دیگه تقریبا آماده شده بودم. لباسم رو پوشیده بودم و داشتم میکاپ میکردم.
وقتی میکاپم تموم شد داشتم از پله ها میومدم پایین که دیدم همه اومدن. حتی جونگکوک. ولی....ولی اون واقعا خیلی عوض شده بود.
#جونگکوک
وقتی اومدیم، لیسا هنوز نیومده بود. خیلی دوست داشتم ببینم هنوز هم همون قدر لجباز و وحشیه یا نه.(😐)
تقریبا دو دقیقه بعد دیدم که داره از پله ها میاد پایین که چشم اون هم به من افتاد. اون....اون خیلی خوشگل شده بود. اومد پایین و به همه سلام کرد.
به هم خیلی سرد سلام کرد.و منم همون جوری جوابشو دادم.
بعد از شام بچه های کوچیک تر رو فرستادن تو اتاق لیسا. خواهر من رِمین(۱۴ سالشه) دختر و پسر خاله و دایی.... تقریبا ۱۰ نفر بودن. جونگگون(پسر دایی ۲۵ سالشون) و یونسو(دختر خاله ۲۲ سالشون) هم با من و لیسا فرستادن یه اتاق دیگه. لیسا همش نگران این بود که الان نکنه بچه ها گنو بکشت به اتاقش. که یهو صدای بوم اومد. از اتاق لیسا بود.
لیسا:....ای...این صدا ار اتاق من بود؟؟؟؟*تعجب و عصبی*
جونگگون میخواست با یونسو حرف بزنه و تنها باشن. به زور میخواست ما رو بیرون کنه. الان که بهونه گیر آورد گفت:
جونگگون: اوه اوه. لیسا برو ببین چه خبره.
لیسا قبل از اینکه حرفش تموم بشه رفت.
جونگگون: جونگ کوک تو هم برو به نظرم.
جونگکوک: هعیی.....اوکی.
رفتم دیدم جیغ لیسا بلند شد.
لیسا: بچه های*****************!!!!!*داد. عصبی*
بچه ها میز آرایش لیسا که خیلی بزرگ بود رو خورد و خاک شیر کرده بودن.🤣🤣🤣🤣🤣
جونگکوک:....بله.😶
جونگکوک: رِمین!!
رِمین: به خدا تمام سعیم رو کردم! یه لحظه غافل شدم میسو اینو آورد پایین!*ناراحت*
لیسا: اشکالی نداره. فقط برین بیرون.*عصبی*
همه بچه ها رفتن بیرون....
ساعت 8:00 صبح
امروز مرخصی گرفته بودم. حالم خیلی خوب نبود و حال کار کردن نداشتم. میخواستم استراحت کنم.
توی تختم ولو بودم که مامانم اومد تو.
لیسا: سلام. *خسته*
مامان لیسا: بهبه. تا الان خوابیدی هنوز هم نمیخوای پاشی؟ مگه کار نداری؟
لیسا: امروز مرخصیم.
مامان: خیلی هم عالی.*خوشحال* پس پا میشی کمک میکنی. امروز مهمون داریم.
لیسا: مهمون؟ کی؟
مامان: مامان بزرگ و پدر بزرگ. با خاله ها و دایی ها و...
لیسا: یا خدا!*متعجب* مگه امروز چه خبره کل قشونتو دعوت کردی؟؟؟*متعجب*
مامان: وا! مگه باید خبری باشه¿¡ سه ساله هیشکی نیومده!
لیسا: پسرِ خاله یونهی هم هست؟؟؟ *جونگ کوک رو میگه.**با ناراحتی*
مامان: آره.
لیسا: واییییییییییی نه!*داد*
مامان: چته!! من هیچ وقت نفهمیدم مشکل شما دو تا از بچگی چی بود! الان پنج سال ندیدش. نمیدونی چه آقایی شده!
از اون پسره ی نچسب متنفرم. خیلی وقت بود ندیده بودمش. ولی الان امشب همه دارن میان اینجا.😫 فکر کنم ۴۰، ۵۰ نفری بشیم.
ساعت 18:36
دیگه تقریبا آماده شده بودم. لباسم رو پوشیده بودم و داشتم میکاپ میکردم.
وقتی میکاپم تموم شد داشتم از پله ها میومدم پایین که دیدم همه اومدن. حتی جونگکوک. ولی....ولی اون واقعا خیلی عوض شده بود.
#جونگکوک
وقتی اومدیم، لیسا هنوز نیومده بود. خیلی دوست داشتم ببینم هنوز هم همون قدر لجباز و وحشیه یا نه.(😐)
تقریبا دو دقیقه بعد دیدم که داره از پله ها میاد پایین که چشم اون هم به من افتاد. اون....اون خیلی خوشگل شده بود. اومد پایین و به همه سلام کرد.
به هم خیلی سرد سلام کرد.و منم همون جوری جوابشو دادم.
بعد از شام بچه های کوچیک تر رو فرستادن تو اتاق لیسا. خواهر من رِمین(۱۴ سالشه) دختر و پسر خاله و دایی.... تقریبا ۱۰ نفر بودن. جونگگون(پسر دایی ۲۵ سالشون) و یونسو(دختر خاله ۲۲ سالشون) هم با من و لیسا فرستادن یه اتاق دیگه. لیسا همش نگران این بود که الان نکنه بچه ها گنو بکشت به اتاقش. که یهو صدای بوم اومد. از اتاق لیسا بود.
لیسا:....ای...این صدا ار اتاق من بود؟؟؟؟*تعجب و عصبی*
جونگگون میخواست با یونسو حرف بزنه و تنها باشن. به زور میخواست ما رو بیرون کنه. الان که بهونه گیر آورد گفت:
جونگگون: اوه اوه. لیسا برو ببین چه خبره.
لیسا قبل از اینکه حرفش تموم بشه رفت.
جونگگون: جونگ کوک تو هم برو به نظرم.
جونگکوک: هعیی.....اوکی.
رفتم دیدم جیغ لیسا بلند شد.
لیسا: بچه های*****************!!!!!*داد. عصبی*
بچه ها میز آرایش لیسا که خیلی بزرگ بود رو خورد و خاک شیر کرده بودن.🤣🤣🤣🤣🤣
جونگکوک:....بله.😶
جونگکوک: رِمین!!
رِمین: به خدا تمام سعیم رو کردم! یه لحظه غافل شدم میسو اینو آورد پایین!*ناراحت*
لیسا: اشکالی نداره. فقط برین بیرون.*عصبی*
همه بچه ها رفتن بیرون....
۷.۰k
۱۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.