خلاصه ی پارت ۵
خلاصهی پارت ۵
ارباب و ددی »
خیله خوب ویو راوی
ات ته اون شب کنار هم خابیدن تا صبح
صبح ات پاشد و شروع کرد ب گریه کردن از ناراحتی از فشار.افسردگی
اون خلاصه ی زندگی خوشرو برای ته تعریف کرد اینکه وقتی ۳ سالش بوده اون رو دزدیدن ولی وقتی برمیگرده خونه پدر و مادر ات دیگه اونو نمیخواستن و اون تا وقتی ک ۱۰ سال شد همون جا زندگی کرد تا بالاخره متوجه شد ک پدر و مادر اون دیگه نمیخان و اینکه اونو.دزدیده بودن تقصیر خودشون بود
پس ات رفت پیش مادر بزرگش زندگی کرد همچی آروم بود. تا اینکه خبر اومد. ک پدر و مادر ات مردن و ات وارث خانواده هست پس باید ات شرکت رو اداره کنه
ات توی ۱۷ سالگی مجبور شد بشه ریس شرکته بزرگی ک از پدرش براش ب ارث رسیده بود و اونا بزرگترین بار رو انداختن گردن ات
(جونی شو ازش گرفتن 🤣🤌🏻😔)
همچین داشت در حالت عادی پیش میرفت ات در طول یک سال یاد گرفت چطوری توی شرکت کار کنه عادت کرده بود بهش و دو ماه بعد از ۱۸ سالگی ات مادر بزرگ اون ک حدودن ۷۰ سال سن داره میمیره و ات تنها میشه
بعد از مرگ مادر بزرگ ات ات خیلی نتها شد پس تصمیم گرفت با چند نفر دوست. بشه اره اونا منشی های ات بودن ک بهش خیانت کردن
الان ات ب معنای واقعی شکسته شد حالا هم ته
(بچه ها این خلاصه ی از حرف های ک ات زد )
+ تهیونگ بنظرت من باید چیکار کنم من خیلی بدبختم ... بغض
_ تک ستاره ی آسمون قلبم تو بدبخت نیستی تو منو داری
+ تهیونگ من خیلی دلم گریه میخواد
_بیا بغلم گریه کن
+ باش
و ات رفت توی بغل ته و ی دل. سیر گریه کرد
_ حالا دیگه برو شرکت منم ی دو سه ساعت دیگه میام و شرکت رو بزن بنام من اوک
+ باش
میتونم برم خونه لباس بردارم
و اینکه من مدرسم شروع شده
_ ارع میتونی بری و از فردا هم میری مدرسه
+ خیلی ممنون تهیونگ
_ خواهش
ویو ات
و بعد ته آمد شرکت و الان اون صاحب اون شرکت کوفتی هست
من الان مدرسه میرم ولی توی عمارت ته کار نمیکنم و فقط بعضی موقع ها من الان چند تا دوست جدید پیدا کردم یکیشون خدمتکار عمارت هست ما باهم خیلی صمیمی شدیم ولی چون اون ی خدمتکار هست نمیتونیم با هم بریم بیرون
و من میتونم بعضی موقع ها برم عمارت خودم تازه من بار هم. میرم ولی فقط با خودش .
الان دو هفته ای از اون ماجرا میگذره و امشب ما قراره بریم بار
اهوف
خماری
شوخی کردم میزارم
ارباب و ددی »
خیله خوب ویو راوی
ات ته اون شب کنار هم خابیدن تا صبح
صبح ات پاشد و شروع کرد ب گریه کردن از ناراحتی از فشار.افسردگی
اون خلاصه ی زندگی خوشرو برای ته تعریف کرد اینکه وقتی ۳ سالش بوده اون رو دزدیدن ولی وقتی برمیگرده خونه پدر و مادر ات دیگه اونو نمیخواستن و اون تا وقتی ک ۱۰ سال شد همون جا زندگی کرد تا بالاخره متوجه شد ک پدر و مادر اون دیگه نمیخان و اینکه اونو.دزدیده بودن تقصیر خودشون بود
پس ات رفت پیش مادر بزرگش زندگی کرد همچی آروم بود. تا اینکه خبر اومد. ک پدر و مادر ات مردن و ات وارث خانواده هست پس باید ات شرکت رو اداره کنه
ات توی ۱۷ سالگی مجبور شد بشه ریس شرکته بزرگی ک از پدرش براش ب ارث رسیده بود و اونا بزرگترین بار رو انداختن گردن ات
(جونی شو ازش گرفتن 🤣🤌🏻😔)
همچین داشت در حالت عادی پیش میرفت ات در طول یک سال یاد گرفت چطوری توی شرکت کار کنه عادت کرده بود بهش و دو ماه بعد از ۱۸ سالگی ات مادر بزرگ اون ک حدودن ۷۰ سال سن داره میمیره و ات تنها میشه
بعد از مرگ مادر بزرگ ات ات خیلی نتها شد پس تصمیم گرفت با چند نفر دوست. بشه اره اونا منشی های ات بودن ک بهش خیانت کردن
الان ات ب معنای واقعی شکسته شد حالا هم ته
(بچه ها این خلاصه ی از حرف های ک ات زد )
+ تهیونگ بنظرت من باید چیکار کنم من خیلی بدبختم ... بغض
_ تک ستاره ی آسمون قلبم تو بدبخت نیستی تو منو داری
+ تهیونگ من خیلی دلم گریه میخواد
_بیا بغلم گریه کن
+ باش
و ات رفت توی بغل ته و ی دل. سیر گریه کرد
_ حالا دیگه برو شرکت منم ی دو سه ساعت دیگه میام و شرکت رو بزن بنام من اوک
+ باش
میتونم برم خونه لباس بردارم
و اینکه من مدرسم شروع شده
_ ارع میتونی بری و از فردا هم میری مدرسه
+ خیلی ممنون تهیونگ
_ خواهش
ویو ات
و بعد ته آمد شرکت و الان اون صاحب اون شرکت کوفتی هست
من الان مدرسه میرم ولی توی عمارت ته کار نمیکنم و فقط بعضی موقع ها من الان چند تا دوست جدید پیدا کردم یکیشون خدمتکار عمارت هست ما باهم خیلی صمیمی شدیم ولی چون اون ی خدمتکار هست نمیتونیم با هم بریم بیرون
و من میتونم بعضی موقع ها برم عمارت خودم تازه من بار هم. میرم ولی فقط با خودش .
الان دو هفته ای از اون ماجرا میگذره و امشب ما قراره بریم بار
اهوف
خماری
شوخی کردم میزارم
۱۶.۱k
۱۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.