Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
ₚₐᵣₜ⁷⁸
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
تهیونگ: چیزی که میگم و تو نميتونی تغییر بدی ا/ت، دارم کارامونو جفت و جور میکنم باهم بریم. توام بهتره تو این مدت دوست و آشنا یا خانوادت خبر کنی قراره بری خارج.
کلمه آخر رو گفت چشمام رو باز کردم لقمه ای برداشت و به طرفم دراز کرد. علیرغم چشمای خشنش حالا لبخند داشت و سعی کرد با مهربونی حرف بزنه تا منو رام کنه.
تهیونگ: به خاطر دیشب هم معذرت میخوام.
ابروهام از تعجب واکنش نشون دادن و اون ادامه داد:
تهیونگ: دوس ندارم پیش یونگی کار کنی.
با تعجب از چیزی که شنیدم ذهنم لحظه ای از کار افتاد:
ا/ت: تو اونو از کجا میشناسی؟!..
ولی بعد انگار تازه فهمیدم با فکر اینکه تهیونگ و شوگا هر دو وکیل هستن و ممکنه با هم همکار باشن تنم نیمه جون شد.
لبخند هنوز روی لبش بود که جواب داد:
تهیونگ: رفاقتمون برمیگرده به سالهای گذشته، خیلی ساله که همو میشناسیم، دوس ندارم پیشش کار کنی چون اون یه مردِ مجرده.
در مقابل نگاهِ وارفته ام آبرویی بالا انداخت:
تهیونگ: و تو به منو همونی و بقیه دورغ گفتی که پیش یه زن و شوهر کار میکنی.
نفسم رو با صدا بیرون دادم و اون روز برام یاد آوری شد که منو رسوند و به ساختمون خونه اش خیره موند و وقتی بالا رفتم شوگا با مشکوکی توی آیفون به ماشین تهیونگ نگاه میکرد.
لقمه میون دستِ دراز شده اش رو تکون داد:
تهیونگ: بگیرش همه دارن نگاهمون میکنن دستم خشک شد.
از دستش گرفتم.
با خشم و کینه بهش خیره بودم و توی دلم گفتم" همین کم مونده بود که تو و شوگا با هم رفیق باشین، حالا من چه جوری ازش کمک بخوام؟"
درسته دفاع کردنش از حق، ربطی به رفاقتش نداره و اون قسم خورده تحت هر شرایطی هم باشه کمکم کنه، اما من باز هم نمیتونستم این قضيه رو با اون در میون بذارم....
☆☆☆ موقع برگشتن برخلاف مسیر دانشگاه حرکت کرد، با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
ا/ت: باید برم دانشگاه کجا داری میری؟!.
نگاهش به خیابون بود:
تهیونگ: اول یه سر ميريم خونه من باید لباس عوض کنم.
بی ارداده ترسیدم، ایم خونه اش که در میون میومد انگار تو دلم رخت میشستن.
ا/ت: خب خب.... منو پیاده کن بعد برو کلاسم دیر میشه.
با تمسخر نگاهم کرد:
ₚₐᵣₜ⁷⁸
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
تهیونگ: چیزی که میگم و تو نميتونی تغییر بدی ا/ت، دارم کارامونو جفت و جور میکنم باهم بریم. توام بهتره تو این مدت دوست و آشنا یا خانوادت خبر کنی قراره بری خارج.
کلمه آخر رو گفت چشمام رو باز کردم لقمه ای برداشت و به طرفم دراز کرد. علیرغم چشمای خشنش حالا لبخند داشت و سعی کرد با مهربونی حرف بزنه تا منو رام کنه.
تهیونگ: به خاطر دیشب هم معذرت میخوام.
ابروهام از تعجب واکنش نشون دادن و اون ادامه داد:
تهیونگ: دوس ندارم پیش یونگی کار کنی.
با تعجب از چیزی که شنیدم ذهنم لحظه ای از کار افتاد:
ا/ت: تو اونو از کجا میشناسی؟!..
ولی بعد انگار تازه فهمیدم با فکر اینکه تهیونگ و شوگا هر دو وکیل هستن و ممکنه با هم همکار باشن تنم نیمه جون شد.
لبخند هنوز روی لبش بود که جواب داد:
تهیونگ: رفاقتمون برمیگرده به سالهای گذشته، خیلی ساله که همو میشناسیم، دوس ندارم پیشش کار کنی چون اون یه مردِ مجرده.
در مقابل نگاهِ وارفته ام آبرویی بالا انداخت:
تهیونگ: و تو به منو همونی و بقیه دورغ گفتی که پیش یه زن و شوهر کار میکنی.
نفسم رو با صدا بیرون دادم و اون روز برام یاد آوری شد که منو رسوند و به ساختمون خونه اش خیره موند و وقتی بالا رفتم شوگا با مشکوکی توی آیفون به ماشین تهیونگ نگاه میکرد.
لقمه میون دستِ دراز شده اش رو تکون داد:
تهیونگ: بگیرش همه دارن نگاهمون میکنن دستم خشک شد.
از دستش گرفتم.
با خشم و کینه بهش خیره بودم و توی دلم گفتم" همین کم مونده بود که تو و شوگا با هم رفیق باشین، حالا من چه جوری ازش کمک بخوام؟"
درسته دفاع کردنش از حق، ربطی به رفاقتش نداره و اون قسم خورده تحت هر شرایطی هم باشه کمکم کنه، اما من باز هم نمیتونستم این قضيه رو با اون در میون بذارم....
☆☆☆ موقع برگشتن برخلاف مسیر دانشگاه حرکت کرد، با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
ا/ت: باید برم دانشگاه کجا داری میری؟!.
نگاهش به خیابون بود:
تهیونگ: اول یه سر ميريم خونه من باید لباس عوض کنم.
بی ارداده ترسیدم، ایم خونه اش که در میون میومد انگار تو دلم رخت میشستن.
ا/ت: خب خب.... منو پیاده کن بعد برو کلاسم دیر میشه.
با تمسخر نگاهم کرد:
۵.۷k
۱۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.