فیک کوک«عشق و انتقام» p10
*از زبان کوک*
از شرکت رفتم خونه و دوش 10 مینی گرفتم!! رفتم تو اتاق که با تن لش جیهوپ روبه رو شدم(جیهوپ اینو ببینه منو میکشه😂)
کوک: هویی حیوان بیا برو بیرون میخوام لباس بپوشم!!!
جیهوپ:*با خنده*نههه!! ولم کن
کوک: باز داری با کی لاس میزنی؟!
جیهوپ: تو از کجا فهمیدی دارم لاس میزنم!؟
کوک: ازت معلومه
جیهوپ: نه بابا داخل یه کانالی یهویی رفتم بعد دارم سربه سر دختراش میذارم!!!
کوک: بیا پاشو سربه سر همین جیانای خودمون بذار خیلیم حال میده!!!
جیانا: شنیدم چی گفتی کوک!!!!*با داد*
کوک: پاشو برو تن لش میخوام لباس بپوشم!!!
جیهوپ رفت بیرون و منم لباس پوشیدم و رفتم به اتاق هوشمند!!! رفتم رو تخت که قلبمو شارژ کنم
همش بخاطر اون تصادف لعنتیه!!!
★فلش بک★
داشتم از طبیعت عکس میگرفتم و چرخی تو جنگل میزدم!! اون موقع ۱۸ سالم بود!!!
گوشیم زنگ خورد و برداشتم
+: کوکیی چطوری؟؟
کوک: خوبم عزیزم تو چطوری؟؟
+: جونگ کوکا امشب میای دیگه!! باید حتما بابا و مامانتو ببینم!!
کوک: حتما میام عزیزم!! بهرحال ما قصد داریم باهم ازدواج کنیم!!!
+: وایی خیلی ذوق دارم!!! مراقب خودت باش کوکیی
کوک: توهم همینطور زندگیم!!!
سوار ماشین شدم که برم سمت خونه یهو دیدم یه پسری از ماشین پیاده شد تا یه مارمولک رو از سر راه برداره!! وقتی خواست سوارشه نگام کرد
شب بود..نصف راه رو رفته بودم یهو دیدم یه ماشینی با کامیون تصادف کرده!! پیاده شدم ولی درا باز نمیشدن
کوک: آهای نمیای پایین اینا جونشون تو خطره *با داد*
داشتم سعی میکردم درو باز کنم یهو دیدم کامیون به سمتمون حرکت کرد و خورد به ما و پرت شدیم پایین دره!!!
یهو به هوش اومدم اما نمیتونستم تکون بخورم!! یه تیکه بزرگ آهن تا قلبم فرو رفته بود و خونم بند نمیومد!!!
یهو پسرکی که تو ماشین بود با گریه گفت
پسر: کسی.. هق.. اونجا نیست؟!
کوک: م.. مم.. من.. ا.. اینجام!!!
پسر: داداشی.. هق.. هق.. کمکم کن... مامانی و باباییم حرکت نمیکنن و هرچی... هق... صداشون میزنم جوابمو نمیدن!!!
کوک: ح.. حتما.. ب.. بب.. بیهوش شدن!!
پسر: داداشی.. هق.. امروز تولدم بود!!!
با گفتن این جمله قلبم پودر شد!! این پسر هیچ گناهی نکرده که این بلا اونم تو روز تولدش سرش اومده.. یه تیکه از کیکش رو تو دستم گرفتم و دستمو سمتش دراز کردم
کوک: آ.. آرزو کن!! آرزوی تولد.. همیشه.. برآورده میشه!
پسر:*چند دقیقه بعد*آرزو.. هق.. کردم.. داداشی!! داداشی؟! داداشی جوابمو بده توهم نخواب!!!!
یهو با صدای رباط بیدار شدم!! اومدم که بلندشم سرم گیج رفت و این قلب رباطی سیماش تیر بدی کشید که دوباره نشستم
از شرکت رفتم خونه و دوش 10 مینی گرفتم!! رفتم تو اتاق که با تن لش جیهوپ روبه رو شدم(جیهوپ اینو ببینه منو میکشه😂)
کوک: هویی حیوان بیا برو بیرون میخوام لباس بپوشم!!!
جیهوپ:*با خنده*نههه!! ولم کن
کوک: باز داری با کی لاس میزنی؟!
جیهوپ: تو از کجا فهمیدی دارم لاس میزنم!؟
کوک: ازت معلومه
جیهوپ: نه بابا داخل یه کانالی یهویی رفتم بعد دارم سربه سر دختراش میذارم!!!
کوک: بیا پاشو سربه سر همین جیانای خودمون بذار خیلیم حال میده!!!
جیانا: شنیدم چی گفتی کوک!!!!*با داد*
کوک: پاشو برو تن لش میخوام لباس بپوشم!!!
جیهوپ رفت بیرون و منم لباس پوشیدم و رفتم به اتاق هوشمند!!! رفتم رو تخت که قلبمو شارژ کنم
همش بخاطر اون تصادف لعنتیه!!!
★فلش بک★
داشتم از طبیعت عکس میگرفتم و چرخی تو جنگل میزدم!! اون موقع ۱۸ سالم بود!!!
گوشیم زنگ خورد و برداشتم
+: کوکیی چطوری؟؟
کوک: خوبم عزیزم تو چطوری؟؟
+: جونگ کوکا امشب میای دیگه!! باید حتما بابا و مامانتو ببینم!!
کوک: حتما میام عزیزم!! بهرحال ما قصد داریم باهم ازدواج کنیم!!!
+: وایی خیلی ذوق دارم!!! مراقب خودت باش کوکیی
کوک: توهم همینطور زندگیم!!!
سوار ماشین شدم که برم سمت خونه یهو دیدم یه پسری از ماشین پیاده شد تا یه مارمولک رو از سر راه برداره!! وقتی خواست سوارشه نگام کرد
شب بود..نصف راه رو رفته بودم یهو دیدم یه ماشینی با کامیون تصادف کرده!! پیاده شدم ولی درا باز نمیشدن
کوک: آهای نمیای پایین اینا جونشون تو خطره *با داد*
داشتم سعی میکردم درو باز کنم یهو دیدم کامیون به سمتمون حرکت کرد و خورد به ما و پرت شدیم پایین دره!!!
یهو به هوش اومدم اما نمیتونستم تکون بخورم!! یه تیکه بزرگ آهن تا قلبم فرو رفته بود و خونم بند نمیومد!!!
یهو پسرکی که تو ماشین بود با گریه گفت
پسر: کسی.. هق.. اونجا نیست؟!
کوک: م.. مم.. من.. ا.. اینجام!!!
پسر: داداشی.. هق.. هق.. کمکم کن... مامانی و باباییم حرکت نمیکنن و هرچی... هق... صداشون میزنم جوابمو نمیدن!!!
کوک: ح.. حتما.. ب.. بب.. بیهوش شدن!!
پسر: داداشی.. هق.. امروز تولدم بود!!!
با گفتن این جمله قلبم پودر شد!! این پسر هیچ گناهی نکرده که این بلا اونم تو روز تولدش سرش اومده.. یه تیکه از کیکش رو تو دستم گرفتم و دستمو سمتش دراز کردم
کوک: آ.. آرزو کن!! آرزوی تولد.. همیشه.. برآورده میشه!
پسر:*چند دقیقه بعد*آرزو.. هق.. کردم.. داداشی!! داداشی؟! داداشی جوابمو بده توهم نخواب!!!!
یهو با صدای رباط بیدار شدم!! اومدم که بلندشم سرم گیج رفت و این قلب رباطی سیماش تیر بدی کشید که دوباره نشستم
۳.۶k
۰۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.