پارت39
#پارت39
مگه عاشق شدن دلیل میخواد؟
-شما خانم خانما باید بری غذاتو بخوری ... چاق و چله بشی تا من شب بخورمت..
دستمو مشت کردمو به پشتش زدم..
-خیلی بی ادبی..
اصن تا میام بهت رو میدم پرو تر میشی..
-من پرو ام؟!🤨
خندمو مخفی کردم و همراه با تکون دادم سرم گفتم:
اهوم..
دستشو شل کرد که خودمو بیشتر بهش چسبوندم..
-نههه نکنن غلطط خورردممم..
قهقه ای زد و منو دوباره رو میز نشوند..
--------------------------
کنار خیابون قدمرو میرفتم و هرچند دقیقه به ساعت نگاه میکردم...
-پس چرا نیومد!
هسو چقد یانگ سو رو اونجا معطل کنه اخه؟!
گوشی رو برداشتم و خواستم دکمه تماسو بزنم اما صدای ماشینی که از پشتم شنیدم مانع این کارم شد..
گوشی رو خاموش کردم و به عقب برگشتم..
مرد غریبه ای پیاده شد و به سمتم پا تند کرد...
از ترس چند قدمی عقب رفتم و بُهت زده بهش خیره شدم..
لبخند خوفناکی زد و دهن وا کرد..
-از طرف رییس اومدم.. گفتن ببرمتون خونه...
پوفی سر دادم..
-نمیتونی زود تر بگی؟! داشتم سکته میکردم!
در عقبو باز کردمو سوار شدم..
همین که نشستم دستی به حالت خفگی دور گردنم گرد شد..!
اون مرد غریبه سوار شد و فورا ماشینو روشن کرد...
همش تقلا میکردم و دستشو چنگ میزدم..
-نم..نمی..تونم.. نف..س بک..شم...
تا صدای زنگ گوشیمو شنید حلقه دستشو باز کرد و کیفمو از روی پاهام چنگ زد...
گردنمو تو دستام گرفتم و نفسای پی در پی ای کشیدم..
گوشی رو جلوم گرفت گفت:
_هسو کیه؟!
وقتی ازم جوابی نگرفت دوباره دستشو دور گردنم حلقه کرد و بلند تر داد زد:
-زبون نداری نهههه؟!
-ول..ولمم..کن..تر..وخ..داا..ولم کنن..(بچها کیدراما دیدین دیگع؟😂 واقعا دیگه نمیدونم حالشو چجوری توصیف کنم خودتون بگیرین چه حالیه🤧)
تموم راه در حال کلنجار رفتن با اون مرد غول پیکر بودم..
ماشینو جلوی ویلای بزرگی نگه داشت..
با زور پیادم کردن و کشون کشون به داخل بردن..
-ولم کن.. ولم کن.. منو کجا میبری... اینجا کجاست...
سیلی ای تو گوشم خابوند که باعث شد تمام دنیا دور سرم بچرخه...
لحظه ای روی زمین نشستم و چشامو بستم..
گوشام سوت میکشید...
دستامو رو گوشام گذاشتم..
حس گرمای دستی رو شونم حس کردم.. تکونم داد و همزمان گفت:
-ا/ت.. ا/ت..
مگه عاشق شدن دلیل میخواد؟
-شما خانم خانما باید بری غذاتو بخوری ... چاق و چله بشی تا من شب بخورمت..
دستمو مشت کردمو به پشتش زدم..
-خیلی بی ادبی..
اصن تا میام بهت رو میدم پرو تر میشی..
-من پرو ام؟!🤨
خندمو مخفی کردم و همراه با تکون دادم سرم گفتم:
اهوم..
دستشو شل کرد که خودمو بیشتر بهش چسبوندم..
-نههه نکنن غلطط خورردممم..
قهقه ای زد و منو دوباره رو میز نشوند..
--------------------------
کنار خیابون قدمرو میرفتم و هرچند دقیقه به ساعت نگاه میکردم...
-پس چرا نیومد!
هسو چقد یانگ سو رو اونجا معطل کنه اخه؟!
گوشی رو برداشتم و خواستم دکمه تماسو بزنم اما صدای ماشینی که از پشتم شنیدم مانع این کارم شد..
گوشی رو خاموش کردم و به عقب برگشتم..
مرد غریبه ای پیاده شد و به سمتم پا تند کرد...
از ترس چند قدمی عقب رفتم و بُهت زده بهش خیره شدم..
لبخند خوفناکی زد و دهن وا کرد..
-از طرف رییس اومدم.. گفتن ببرمتون خونه...
پوفی سر دادم..
-نمیتونی زود تر بگی؟! داشتم سکته میکردم!
در عقبو باز کردمو سوار شدم..
همین که نشستم دستی به حالت خفگی دور گردنم گرد شد..!
اون مرد غریبه سوار شد و فورا ماشینو روشن کرد...
همش تقلا میکردم و دستشو چنگ میزدم..
-نم..نمی..تونم.. نف..س بک..شم...
تا صدای زنگ گوشیمو شنید حلقه دستشو باز کرد و کیفمو از روی پاهام چنگ زد...
گردنمو تو دستام گرفتم و نفسای پی در پی ای کشیدم..
گوشی رو جلوم گرفت گفت:
_هسو کیه؟!
وقتی ازم جوابی نگرفت دوباره دستشو دور گردنم حلقه کرد و بلند تر داد زد:
-زبون نداری نهههه؟!
-ول..ولمم..کن..تر..وخ..داا..ولم کنن..(بچها کیدراما دیدین دیگع؟😂 واقعا دیگه نمیدونم حالشو چجوری توصیف کنم خودتون بگیرین چه حالیه🤧)
تموم راه در حال کلنجار رفتن با اون مرد غول پیکر بودم..
ماشینو جلوی ویلای بزرگی نگه داشت..
با زور پیادم کردن و کشون کشون به داخل بردن..
-ولم کن.. ولم کن.. منو کجا میبری... اینجا کجاست...
سیلی ای تو گوشم خابوند که باعث شد تمام دنیا دور سرم بچرخه...
لحظه ای روی زمین نشستم و چشامو بستم..
گوشام سوت میکشید...
دستامو رو گوشام گذاشتم..
حس گرمای دستی رو شونم حس کردم.. تکونم داد و همزمان گفت:
-ا/ت.. ا/ت..
۹.۳k
۱۸ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.