چشمان خمار تو پارت اول
#_چشمان_خمار_تو #پارت_اول
دست از گیم زدن بر نمیداشت! توی اون خونه بزرگ، تنهایی سخت بود...
هدفون گیمش رو روی میز گذاشت و با هلی که به میز داد با صندلی چرخشیش ب عقب رفت...
آهی از خستگی کشید! بلند شد و کمی دور و برشو مرتب کرد...
چشماشو مالید چند بار پلک زد...ساعت ۱۱و نیم شب بود! خوابش میومد...
اما گرسنه بود! تصمیم گرفت چیکن سفارش بده...
از اتاق گیم اومد بیرون و روی کاناپه روبروی تیوی نشست...
فبلت رو برداشت و از اپلیکیشن مورد نظرش غذا سفارش داد...
این دفعه آهی از گرسنگی کشید..
موهای ذاغش رو چنگ زد و منتظر موند!
هیچ چیزی سرگرمش نمیکرد جز گیم...
۲ سال از فارغ التحصیلیش تو آمریکا میگذشت...
۲۴ سالش بود! بیشتر اوقات بوکس کار میکرد و گیم میزد...
خانوادش توی آمریکا مستقر شدن...اما...اما اون نظرش تغییر کرد!
بعد از فارغالتحصیل شدن از آمریکا برگشت کره...
دلیل خاصی نداشت اما براش راحت بود!
شغلی نداشت اما بعضی وقتا ترید میکرد! و سود خوبی میگرفت!
خیلی باهوش و زرنگ بود! تیز بین و قوی!
اما،
تخس و پرو حاضر جواب و شیطون!
خونه شیک و تمیزی داشت...
تو فکر غذا و شکم خالیش بود ک زنگ در خورد!
رفت و در و باز کرد!
دختر بچه ای رو دید! فرم پیک غذا رو پوشیده بود و بسته ای که توش چیکن سفارش داده بود رو جلوش گرفت! ۱۷سال بهش میخورد...معلوم بود دبیرستانیه...اما..ساعت ۱۱ و نیم شب اونم دختر؟ پیک؟ کار؟
بلافاصله لب زد:
+آقا سفارشتونو آوردم!
صدای بامزه ای داشت!
بسته رو گرفت.
+نوش جان!
دخترک تعظیم کرد...داشت میرفت سمت دچرخهاش ک، پسر غرورشو شکست و با پرویی تمام لب زد!
_ندیدمت تاحالا...پیک جدیدی؟
دخترک کلاه آفتابی آبی شو سفت کرد و لب زد:
+بله! تازه شروع کردم!
_این وقت شب؟! برو خونه!
دخترک خندید و گفت:
+مرسی از محبتتون! اما من سرم شلوغه...
زیادی موادب و با ملاحظه بود!
دخترک دوباره رفت سمت دوچرخهاش که:
_شام خوردی؟؟
دخترک مکثی کرد و با لبخندش رو به پایین گفت:
+خیر!
_این چیکن برای من زیاده! باید با من بخوری!
+ممنونم اما من زمان مناسبی ندارم! شبه! بهتره برم! خدانگهدار!
دخترک سوار دچرخهاش شد و رفت...
❌اصکی ممنون❌
دست از گیم زدن بر نمیداشت! توی اون خونه بزرگ، تنهایی سخت بود...
هدفون گیمش رو روی میز گذاشت و با هلی که به میز داد با صندلی چرخشیش ب عقب رفت...
آهی از خستگی کشید! بلند شد و کمی دور و برشو مرتب کرد...
چشماشو مالید چند بار پلک زد...ساعت ۱۱و نیم شب بود! خوابش میومد...
اما گرسنه بود! تصمیم گرفت چیکن سفارش بده...
از اتاق گیم اومد بیرون و روی کاناپه روبروی تیوی نشست...
فبلت رو برداشت و از اپلیکیشن مورد نظرش غذا سفارش داد...
این دفعه آهی از گرسنگی کشید..
موهای ذاغش رو چنگ زد و منتظر موند!
هیچ چیزی سرگرمش نمیکرد جز گیم...
۲ سال از فارغ التحصیلیش تو آمریکا میگذشت...
۲۴ سالش بود! بیشتر اوقات بوکس کار میکرد و گیم میزد...
خانوادش توی آمریکا مستقر شدن...اما...اما اون نظرش تغییر کرد!
بعد از فارغالتحصیل شدن از آمریکا برگشت کره...
دلیل خاصی نداشت اما براش راحت بود!
شغلی نداشت اما بعضی وقتا ترید میکرد! و سود خوبی میگرفت!
خیلی باهوش و زرنگ بود! تیز بین و قوی!
اما،
تخس و پرو حاضر جواب و شیطون!
خونه شیک و تمیزی داشت...
تو فکر غذا و شکم خالیش بود ک زنگ در خورد!
رفت و در و باز کرد!
دختر بچه ای رو دید! فرم پیک غذا رو پوشیده بود و بسته ای که توش چیکن سفارش داده بود رو جلوش گرفت! ۱۷سال بهش میخورد...معلوم بود دبیرستانیه...اما..ساعت ۱۱ و نیم شب اونم دختر؟ پیک؟ کار؟
بلافاصله لب زد:
+آقا سفارشتونو آوردم!
صدای بامزه ای داشت!
بسته رو گرفت.
+نوش جان!
دخترک تعظیم کرد...داشت میرفت سمت دچرخهاش ک، پسر غرورشو شکست و با پرویی تمام لب زد!
_ندیدمت تاحالا...پیک جدیدی؟
دخترک کلاه آفتابی آبی شو سفت کرد و لب زد:
+بله! تازه شروع کردم!
_این وقت شب؟! برو خونه!
دخترک خندید و گفت:
+مرسی از محبتتون! اما من سرم شلوغه...
زیادی موادب و با ملاحظه بود!
دخترک دوباره رفت سمت دوچرخهاش که:
_شام خوردی؟؟
دخترک مکثی کرد و با لبخندش رو به پایین گفت:
+خیر!
_این چیکن برای من زیاده! باید با من بخوری!
+ممنونم اما من زمان مناسبی ندارم! شبه! بهتره برم! خدانگهدار!
دخترک سوار دچرخهاش شد و رفت...
❌اصکی ممنون❌
۶.۵k
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.