لبخند بر لبهای کمرنگ مرد نشست . . . .
لبخند بر لبهای کمرنگ مرد نشست . . . .
«اکنون من و توایم و همان خنده و نگاه . . . .
حرف بزن . . . .
دلم واسه صدات تنگ شده . . . .
دو ساله نشنیدمش!»
قطره اشک از صورت زن روی بالش مرد چکید . . . .
مرد گفت:«میدونی سحر!؟
می خواستم جبران کنم!
اما دیگه دیره . . . .
میگن قلبم دیگه نمی خواد کار کنه . . . .
بی معرفت رفیق نیمه راه شده . . . .
لبهای زن از فرط بغض لرزید. . . .
آرام سر بلند کرد . . . .
اشک پهنه صورتش را پر کرده بود . . . .
-حمید . . . . !
به خاطر من زنده بمون . . . . !
می خوام همه چی رو از نو بسازم . . . .
بهم یه فرصت دیگه بده.»
و آرام خواند:
«ما گرچه در کنار هم نشسته ایم ،
بار دگر به چشم هم چشم بسته ایم...دوریم هر دو دور...»
پرستار سرم را از دست مرد خارج کرد:
«متأسفم!تموم کرد...»
«اکنون من و توایم و همان خنده و نگاه . . . .
حرف بزن . . . .
دلم واسه صدات تنگ شده . . . .
دو ساله نشنیدمش!»
قطره اشک از صورت زن روی بالش مرد چکید . . . .
مرد گفت:«میدونی سحر!؟
می خواستم جبران کنم!
اما دیگه دیره . . . .
میگن قلبم دیگه نمی خواد کار کنه . . . .
بی معرفت رفیق نیمه راه شده . . . .
لبهای زن از فرط بغض لرزید. . . .
آرام سر بلند کرد . . . .
اشک پهنه صورتش را پر کرده بود . . . .
-حمید . . . . !
به خاطر من زنده بمون . . . . !
می خوام همه چی رو از نو بسازم . . . .
بهم یه فرصت دیگه بده.»
و آرام خواند:
«ما گرچه در کنار هم نشسته ایم ،
بار دگر به چشم هم چشم بسته ایم...دوریم هر دو دور...»
پرستار سرم را از دست مرد خارج کرد:
«متأسفم!تموم کرد...»
۲.۷k
۲۳ فروردین ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.