سلام ...
سلام ...
یه رمان مینویسم به اسم مام...
راجب سه تا دختر به اسم ملیکا ، ارمیتا، مبینا هستش...که واسشون اتفاقای جالب و هیجان انگیز می افته...ملیکا با امیر رلن..اما خودش خبر نداره....که امیر مافیاس...و رل بودن اینا باعث میشه ارمین وارمان شریکای امیر هم عاشق مبینا و ارمیتا بشن...و واسه این سه تا دختر یه اتفاق بزرگ می افته ...که باعث میشه زندگی شون تغییر کنه...
#پایان_خوش...
لینک پارت اول...
https://wisgoon.com/pin/51639240/
قسمتی از رمان....
دست مبینارو گرفتم که بریم لباس عوض کنیم...
مبینا_عه ارمیتا اونجارو بریم ببینیم اون مرده با مارا چیکار میکنه....
یه نگاهی انداختم بیرون عمارت یه مرده نشسته بود و دورشم چند نفر بودن مرده داشت با مار حرکات نمایشی انجام میداد...کنجکاو شدم....رفتیم نزدیک تر...مرده پاشد اعلام کرد که بقیه ش نیم ساعت دیگه انجام میده...و مکانشم گفت...با مبین سریع رفتیم داخل لباس عوض کردیم رفتیم اون مکان... از عمارت دورتر بود مجبور شدیم تاکسی بگیریم...رسیدیم اما هیشکی اونجا نبود و بیابون طور بود...و احدی نبود...استرس گرفتم...از دور با سرعت چندتا ماشین مشکی میومدن سمتمون ترسیده دست مبینارو گرفتم...بهمون رسیدن...دورمون حلقه زدن...و پیاده شدن اسلحه داشتن...راننده ای بنز پیاده شد و درو واسه کسی که پشت نشسته بود باز کرد.. وطرف پیاده شد....با دیدن سینا اخمام به شدت رفت توهم ...عینکشو از چشمش برداشت...
_غلاف کنین...دوتا دختر خطر نداره ...
همه اون مردا غول هیکل بودن و روی گردنشون یه عقرب بزرگ خالکوبی بود...نماد شاهین لعنت بهش...
_خب خب ببین چجوری خودتون افتادین تو تله...مار ایده ای خوبی بود...مبیناهم که عاشقه ماراس...عالی ، راحت تر از اونی بود که فکر میکردم...
ارمیتا:چیکارمون داری سینا...میخوای باز اذیت کنی؟؟؟
_کاریت ندارم عزیزم فقط بهم گفتن باید بدزدمت...ببرمت پیش داداشم مثل اینکه دلبر زیاد از حدش پیش رفته...باید لای منگنه قرار بگیره...شاهین بهم گفته یه عروسی بزرگی واسمون میگیره که تو دنیا نظیر نداشته...اما قبلش دلبر باید رامش بشه...
مبینا:دست شاهین هیچ وقت به ملیکا نمیرسه اینو مطمعن باشین...حتی اگه مارم بکشین شاهین نمیتونه به خواستش برسه...
سینا:هه میبینیم !
با دوتا انگشتش اشاره کرد خودشم عینکشو زد به چشمش نشست تو ماشینش...از پشت دوتا از اون غولا اومدن سمتمون...توی دستشون دستمال بود...حلقه شونو تنگ تر کردن راه فرار نداشتیم...تا جایی که میتونستیم عقب رفتیم...از پشت دستامونو نگه داشتن و دستمالارو گذاشتن رو صورتمون....
ادامه دارد...
یه رمان مینویسم به اسم مام...
راجب سه تا دختر به اسم ملیکا ، ارمیتا، مبینا هستش...که واسشون اتفاقای جالب و هیجان انگیز می افته...ملیکا با امیر رلن..اما خودش خبر نداره....که امیر مافیاس...و رل بودن اینا باعث میشه ارمین وارمان شریکای امیر هم عاشق مبینا و ارمیتا بشن...و واسه این سه تا دختر یه اتفاق بزرگ می افته ...که باعث میشه زندگی شون تغییر کنه...
#پایان_خوش...
لینک پارت اول...
https://wisgoon.com/pin/51639240/
قسمتی از رمان....
دست مبینارو گرفتم که بریم لباس عوض کنیم...
مبینا_عه ارمیتا اونجارو بریم ببینیم اون مرده با مارا چیکار میکنه....
یه نگاهی انداختم بیرون عمارت یه مرده نشسته بود و دورشم چند نفر بودن مرده داشت با مار حرکات نمایشی انجام میداد...کنجکاو شدم....رفتیم نزدیک تر...مرده پاشد اعلام کرد که بقیه ش نیم ساعت دیگه انجام میده...و مکانشم گفت...با مبین سریع رفتیم داخل لباس عوض کردیم رفتیم اون مکان... از عمارت دورتر بود مجبور شدیم تاکسی بگیریم...رسیدیم اما هیشکی اونجا نبود و بیابون طور بود...و احدی نبود...استرس گرفتم...از دور با سرعت چندتا ماشین مشکی میومدن سمتمون ترسیده دست مبینارو گرفتم...بهمون رسیدن...دورمون حلقه زدن...و پیاده شدن اسلحه داشتن...راننده ای بنز پیاده شد و درو واسه کسی که پشت نشسته بود باز کرد.. وطرف پیاده شد....با دیدن سینا اخمام به شدت رفت توهم ...عینکشو از چشمش برداشت...
_غلاف کنین...دوتا دختر خطر نداره ...
همه اون مردا غول هیکل بودن و روی گردنشون یه عقرب بزرگ خالکوبی بود...نماد شاهین لعنت بهش...
_خب خب ببین چجوری خودتون افتادین تو تله...مار ایده ای خوبی بود...مبیناهم که عاشقه ماراس...عالی ، راحت تر از اونی بود که فکر میکردم...
ارمیتا:چیکارمون داری سینا...میخوای باز اذیت کنی؟؟؟
_کاریت ندارم عزیزم فقط بهم گفتن باید بدزدمت...ببرمت پیش داداشم مثل اینکه دلبر زیاد از حدش پیش رفته...باید لای منگنه قرار بگیره...شاهین بهم گفته یه عروسی بزرگی واسمون میگیره که تو دنیا نظیر نداشته...اما قبلش دلبر باید رامش بشه...
مبینا:دست شاهین هیچ وقت به ملیکا نمیرسه اینو مطمعن باشین...حتی اگه مارم بکشین شاهین نمیتونه به خواستش برسه...
سینا:هه میبینیم !
با دوتا انگشتش اشاره کرد خودشم عینکشو زد به چشمش نشست تو ماشینش...از پشت دوتا از اون غولا اومدن سمتمون...توی دستشون دستمال بود...حلقه شونو تنگ تر کردن راه فرار نداشتیم...تا جایی که میتونستیم عقب رفتیم...از پشت دستامونو نگه داشتن و دستمالارو گذاشتن رو صورتمون....
ادامه دارد...
۳۳.۲k
۲۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.