پارت1
پارت1
رمانMAM
به قلم م.ا
کپی و نشر رمان حتی با ذکر نام نویسنده حرام میباشد...
مبینا...
امروز زودتر از بچه ها رسیدم خونه
کلاسم از ملیکا زودتر تموم شده بود امروز با استاد میانجی کلاس داشت...ارمیتام که اصلا دانشگاهش به ما ربطی نداشت... ارمیتا به خاطر علاقه ش و اینکه تهران باشه و پیش من و ملیکا رفت گرافیک
خونمون جای بدی نبود سه تامون با هم پول گذاشته بودیم و کمک خانواده هامون توی شریعتی خونه خریده بودیم بماند که چه بدبختی داشت راضی کردن مامان بابای ملیکا و خودم ارمیتام که از اولش اوکی بود...
تو یخچال رو نگاه کردم هم چرخ کرده داشتیم و هم وسایل ماکارونی تصمیم گرفتم ماکارونی درست کنم...ماکارونی رو که ریختم تو آب جوش صدای زنگ در اومد سریع رفتم سمت در ساعتو که نگاه کردم دیدم نه زمان کلاس ارمیتا تموم شده و نه ملیکا از چشمی نگاه کردم اعظم خانوم بود ... تیپم مناسب بود شلوار پوشیده بودم با یه هودی نازک آروم درو باز کردم من از پشت در فقط اعظم خانومو دیدم...اما همراهش یه پسرش هم بود طبق معمول خون به مخم نرسید درو روشون بستم...
سریع رفتم سمت مبل و شال ملیکا رو سر کردم البته که تو این فاصله بازم در میزدن رفتم سمت در درو باز کردم
_ببخشید عذر میخوام پوششم درست نبود
اعظم خانوم: خواهش میکنم عزیزم منو که میشناسی؟ همسایه طبقه بالاتون هستم انصاری
_بله میشناسمتون
اعظم خانوم: دخترم شما و خواهراتون مجردید؟
_بله با اجازتون
انصاری: والا این پسر من چند روز پیش یکی از خواهراتون رو دیده و ازش خوشش اومده ولی ما اسمشو نمیدونیم میتونیم یه روزی مزاحمتون بشیم برای آشنایی بیشتر؟!
من این وسط فقط به فکر اون ساعتی که برای آبکش کردن ماکارونی گذاشته بودم ،بودم
_عذر میخوام من گوشیم داره زنگ میخوره یک لحظه به اون نگاه کنم بعدش بیام...
بدو بدو رفتم سراغ قابلمه برش داشتم ریختم تو آبکش و سریع رفتم سمت در
_خانم انصاری من شمارم رو میدم خدمتتون باهام تماس بگیرید چون من نمیتونم به جای خواهرام نظر بدم ببخشید...
رمانMAM
به قلم م.ا
کپی و نشر رمان حتی با ذکر نام نویسنده حرام میباشد...
مبینا...
امروز زودتر از بچه ها رسیدم خونه
کلاسم از ملیکا زودتر تموم شده بود امروز با استاد میانجی کلاس داشت...ارمیتام که اصلا دانشگاهش به ما ربطی نداشت... ارمیتا به خاطر علاقه ش و اینکه تهران باشه و پیش من و ملیکا رفت گرافیک
خونمون جای بدی نبود سه تامون با هم پول گذاشته بودیم و کمک خانواده هامون توی شریعتی خونه خریده بودیم بماند که چه بدبختی داشت راضی کردن مامان بابای ملیکا و خودم ارمیتام که از اولش اوکی بود...
تو یخچال رو نگاه کردم هم چرخ کرده داشتیم و هم وسایل ماکارونی تصمیم گرفتم ماکارونی درست کنم...ماکارونی رو که ریختم تو آب جوش صدای زنگ در اومد سریع رفتم سمت در ساعتو که نگاه کردم دیدم نه زمان کلاس ارمیتا تموم شده و نه ملیکا از چشمی نگاه کردم اعظم خانوم بود ... تیپم مناسب بود شلوار پوشیده بودم با یه هودی نازک آروم درو باز کردم من از پشت در فقط اعظم خانومو دیدم...اما همراهش یه پسرش هم بود طبق معمول خون به مخم نرسید درو روشون بستم...
سریع رفتم سمت مبل و شال ملیکا رو سر کردم البته که تو این فاصله بازم در میزدن رفتم سمت در درو باز کردم
_ببخشید عذر میخوام پوششم درست نبود
اعظم خانوم: خواهش میکنم عزیزم منو که میشناسی؟ همسایه طبقه بالاتون هستم انصاری
_بله میشناسمتون
اعظم خانوم: دخترم شما و خواهراتون مجردید؟
_بله با اجازتون
انصاری: والا این پسر من چند روز پیش یکی از خواهراتون رو دیده و ازش خوشش اومده ولی ما اسمشو نمیدونیم میتونیم یه روزی مزاحمتون بشیم برای آشنایی بیشتر؟!
من این وسط فقط به فکر اون ساعتی که برای آبکش کردن ماکارونی گذاشته بودم ،بودم
_عذر میخوام من گوشیم داره زنگ میخوره یک لحظه به اون نگاه کنم بعدش بیام...
بدو بدو رفتم سراغ قابلمه برش داشتم ریختم تو آبکش و سریع رفتم سمت در
_خانم انصاری من شمارم رو میدم خدمتتون باهام تماس بگیرید چون من نمیتونم به جای خواهرام نظر بدم ببخشید...
۱۲.۶k
۲۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.