پارت سوم پارت آخر
#پارت_سوم #پارت_آخر
شروع به خواندن کردم:
«۹۸/۱۰/۱۸. امروز اولین روزی بود که باهاش حرف زدم. بالاخره بعد از دو ماه به خودم جرئت دادم بهش پیشنهاد حرف زدن بدم. اسمش آرزوئه. لبخند که میزنه لپاش چال نمیفته. ولی چشاش زودتر میخنده. اونم مثه من عاشق فاضل نظری و کاظم بهمنیه. با هزار بدبختی یواشکی ازش عکس گرفتم که اگه بعده عمل زنده موندم عکسشو نشون عزیز بدم...»
سرم را از دفتر بلند کردم. دهانم خشک شده بود و زبانم درست نمیچرخید.
«عمل چی؟»
مادر علی به سختی سعی در کنترل احساساتش داشت. قبل از اینکه شروع به توضیح دادن کند، همسرش کافه را ترک کرد. انگار تحمل شنیدن چیزی که قرار بود گفته شود را نداشت.
«بچهم مشکل قلبی داشت. مادرزادی دریچههای قلبش تنگ بودن. دکترا بهمون گفته بودن قلبش نهایتاً تا ۳۰ سالگی دووم بیاره و بعدش...»
چشمهایش بیشتر از این توان کنترل اشکهایش را نداشتند.
تپشهای قلبم آنقدر تند شده بود که انگار میخواست از سینهام بیرون بزند و روی دفتر بیفتد. تند تند ورق زدم تا صفحهی آخرش را بخوانم:
«۹۹/۴/۲۱. بالاخره امروز همه چیو به عزیز و بابا یوسف گفتم. گفتم که ۷ ماهه از شرکت زدم بیرون چون دکتر بهم گفت قرار نیست بیشتر از ۴.۵ ماه زنده بمونم و شاید حتی به عملم نرسم. بهشون گفتم تموم این ۷ ماه پاتوقم پارک نزدیک شرکت است. گفتم تموم بعد از ظهرا رو توی یه کافه سر بلوار بهشتی سر میکردم تا مبادا بفهمین سرکار نمیرم. بهشون گفتم این دو ماه آخرم معجزه بوده که زنده موندم. گفتم فردا نوبت عملمه. امروز همه چی رو بهشون گفتم، بجز یه چیز. نگفتم عاشق شدم. نگفتم مطمئنم که عشق دلیل این معجزه چند ماهه بوده. نگفتم معجزه من با چشمای دریایی و موهای خرمایی توی اون کافه سر بلوار بود و هر روز برام اسپرسو میاورد و کلی باهم حرف میزدیم. نگفتم، چون خودشم نمیدونه عاشقش شدم. خودش نمیدونه چون نخواستم بگم عاشقتم و برم واسه همیشه. نخواستم رفیق نیمه راه بشم. خدایا خودت هوامو داشته باش. به قول کاظم بهمنی آرزوی منه ای کاش به گورش نبرم...»
قطرات درشت اشکم روی آخرین خطوط دفتر چکید. مادر علی بغلم کرد و گفت:
«این دفترو دیشب تو وسایلش پیدا کردم. وقتی داشتم لباساشو بغل میکردم. علی من یک ساله تو کماست. دکترا گفتن کاری از دستشون بر نمیاد. فقط یه معجزه میتونه برش گردونه.»
از بغلش بیرون آمدم. اشکهایم را با کف دست پاک کردم و به نیلوفر گفتم:
«به اشرفی بگو برام کار فوری پیش اومد.»
دست مادر علی را توی دستم فشردم. در حالی که به معجزه ایمان داشتم، و میدانستم میز خالیِ گوشه کافه قرار نیست خالی بماند، پرسیدم:
«پسرتون کدوم بیمارستان بستریه؟»
#علیرضانژادصالحی
#پیشولک #داستان #عشقولانه
شروع به خواندن کردم:
«۹۸/۱۰/۱۸. امروز اولین روزی بود که باهاش حرف زدم. بالاخره بعد از دو ماه به خودم جرئت دادم بهش پیشنهاد حرف زدن بدم. اسمش آرزوئه. لبخند که میزنه لپاش چال نمیفته. ولی چشاش زودتر میخنده. اونم مثه من عاشق فاضل نظری و کاظم بهمنیه. با هزار بدبختی یواشکی ازش عکس گرفتم که اگه بعده عمل زنده موندم عکسشو نشون عزیز بدم...»
سرم را از دفتر بلند کردم. دهانم خشک شده بود و زبانم درست نمیچرخید.
«عمل چی؟»
مادر علی به سختی سعی در کنترل احساساتش داشت. قبل از اینکه شروع به توضیح دادن کند، همسرش کافه را ترک کرد. انگار تحمل شنیدن چیزی که قرار بود گفته شود را نداشت.
«بچهم مشکل قلبی داشت. مادرزادی دریچههای قلبش تنگ بودن. دکترا بهمون گفته بودن قلبش نهایتاً تا ۳۰ سالگی دووم بیاره و بعدش...»
چشمهایش بیشتر از این توان کنترل اشکهایش را نداشتند.
تپشهای قلبم آنقدر تند شده بود که انگار میخواست از سینهام بیرون بزند و روی دفتر بیفتد. تند تند ورق زدم تا صفحهی آخرش را بخوانم:
«۹۹/۴/۲۱. بالاخره امروز همه چیو به عزیز و بابا یوسف گفتم. گفتم که ۷ ماهه از شرکت زدم بیرون چون دکتر بهم گفت قرار نیست بیشتر از ۴.۵ ماه زنده بمونم و شاید حتی به عملم نرسم. بهشون گفتم تموم این ۷ ماه پاتوقم پارک نزدیک شرکت است. گفتم تموم بعد از ظهرا رو توی یه کافه سر بلوار بهشتی سر میکردم تا مبادا بفهمین سرکار نمیرم. بهشون گفتم این دو ماه آخرم معجزه بوده که زنده موندم. گفتم فردا نوبت عملمه. امروز همه چی رو بهشون گفتم، بجز یه چیز. نگفتم عاشق شدم. نگفتم مطمئنم که عشق دلیل این معجزه چند ماهه بوده. نگفتم معجزه من با چشمای دریایی و موهای خرمایی توی اون کافه سر بلوار بود و هر روز برام اسپرسو میاورد و کلی باهم حرف میزدیم. نگفتم، چون خودشم نمیدونه عاشقش شدم. خودش نمیدونه چون نخواستم بگم عاشقتم و برم واسه همیشه. نخواستم رفیق نیمه راه بشم. خدایا خودت هوامو داشته باش. به قول کاظم بهمنی آرزوی منه ای کاش به گورش نبرم...»
قطرات درشت اشکم روی آخرین خطوط دفتر چکید. مادر علی بغلم کرد و گفت:
«این دفترو دیشب تو وسایلش پیدا کردم. وقتی داشتم لباساشو بغل میکردم. علی من یک ساله تو کماست. دکترا گفتن کاری از دستشون بر نمیاد. فقط یه معجزه میتونه برش گردونه.»
از بغلش بیرون آمدم. اشکهایم را با کف دست پاک کردم و به نیلوفر گفتم:
«به اشرفی بگو برام کار فوری پیش اومد.»
دست مادر علی را توی دستم فشردم. در حالی که به معجزه ایمان داشتم، و میدانستم میز خالیِ گوشه کافه قرار نیست خالی بماند، پرسیدم:
«پسرتون کدوم بیمارستان بستریه؟»
#علیرضانژادصالحی
#پیشولک #داستان #عشقولانه
۱۱.۱k
۰۱ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.