پارت دوم
#پارت_دوم
.
ابتدا اسلاید های بالا و سپس کپشن مطالعه شود.
و مشتری هم نبود با هم حرف میزدیم. اسمش علی بود. ۲۸ سال داشت و گرافیک خوانده بود. با اینکه فقط دوسال از من بزرگتر بود اما شکستهتر از سنش نشان میداد. در یک شرکت طراحی پوستر کار میکرد و از همان روزی که به کافهمان آمده بود، به دلیلی که برای من شرح نداد، از آن شرکت بیرون آمده بود.
۶ ماه از اولین باری که در کافه با هم صحبت کرده بودیم گذشت. نیلوفر مدام به جان من غر میزد که:
«چقدر شما یکی از یکی بیعرضهترین! بابا یه قرار بیرون از این خراب شده بذارین.... اصلاً تاحالا به هم ابراز احساسات کردین؟... واقعاً نگفته ازت خوشش میاد؟... تابلوئه از هم خوشتون اومده که... اصلاً تو برو بهش بگو... و...»
با اینکه حق با نیلوفر بود و حس خوبی به علی داشتم، اما از پیشقدم شدن میترسیدم. شاید مهمترین علتش هم این بود که نمیدانستم دلیل او برای بروز ندادن احساسش چیست. شاید چون احساسی در کار نبود و من اشتباه فکر میکردم؟
۲۲ تیر ۹۹ بود که به کافه نیامد. در طول ماههای گذشته، فقط روزهای تعطیل را در کافه سپری نمیکرد. اما آن روز تعطیل نبود. ۲۳،۲۴،۲۵... روزها میگذشتند و میزِ خالیِ کنار پنجره، هر روز بیشتر از روز قبل توی ذوق میزد. با شمارهاش تماس گرفتم. خاموش بود. تا چند روز این شمارهی خاموش تنها امید من برای دسترسی دوباره به عجیبترین آدمی که میشناختم بود. اسم و فامیلش را به هزار شکل توی اینستاگرام جستوجو کردم، اما انگار نه انگار. علی فرهمند وجود خارجی نداشت. تنها یک روح ناشناس بود که ناگهان آمد، مرا از پیلهی تنهاییام بیرون کشید، و همانطور ناگهانی هم رفت...
چیزی حدود یک سال بعد، ۱۰ تیر ۱۴۰۰، مرد و زنی وارد کافه شدند. مرد موهایی یک دست سفید داشت و بنظر بیشتر از ۶۰ سال از عمرش میگذشت. زنی که همراهش بود، و به نظر همسرش بود هم، صورتی پُر چین و شکسته داشت. زن به سمت نیلوفر رفت و پرسید:
«آرزو شمایی دخترم؟»
نیلوفر با شک و تردید به من اشاره کرد و گفت:
«نه مادر جون. ایشون آرزوئه.»
زن به طرف من برگشت. کمی نگاهم کرد و لبخند کمرنگی زد. دفتری که توی دستش بود را باز کرد. در نیمهی آخر آن، انگار که صفحهای را از پیش آماده کرده باشد، توقف کرد و سپس به من نزدیک شد و دفتر را به من داد.
«دفتر خاطرات پسرمه.»
شروع به خواندن کردم:
«۹۸/۱۰/۱۸. امروز اولین روزی بود
ادامه در پست بعدی
#پیشولک #داستان #عشقولانه
.
ابتدا اسلاید های بالا و سپس کپشن مطالعه شود.
و مشتری هم نبود با هم حرف میزدیم. اسمش علی بود. ۲۸ سال داشت و گرافیک خوانده بود. با اینکه فقط دوسال از من بزرگتر بود اما شکستهتر از سنش نشان میداد. در یک شرکت طراحی پوستر کار میکرد و از همان روزی که به کافهمان آمده بود، به دلیلی که برای من شرح نداد، از آن شرکت بیرون آمده بود.
۶ ماه از اولین باری که در کافه با هم صحبت کرده بودیم گذشت. نیلوفر مدام به جان من غر میزد که:
«چقدر شما یکی از یکی بیعرضهترین! بابا یه قرار بیرون از این خراب شده بذارین.... اصلاً تاحالا به هم ابراز احساسات کردین؟... واقعاً نگفته ازت خوشش میاد؟... تابلوئه از هم خوشتون اومده که... اصلاً تو برو بهش بگو... و...»
با اینکه حق با نیلوفر بود و حس خوبی به علی داشتم، اما از پیشقدم شدن میترسیدم. شاید مهمترین علتش هم این بود که نمیدانستم دلیل او برای بروز ندادن احساسش چیست. شاید چون احساسی در کار نبود و من اشتباه فکر میکردم؟
۲۲ تیر ۹۹ بود که به کافه نیامد. در طول ماههای گذشته، فقط روزهای تعطیل را در کافه سپری نمیکرد. اما آن روز تعطیل نبود. ۲۳،۲۴،۲۵... روزها میگذشتند و میزِ خالیِ کنار پنجره، هر روز بیشتر از روز قبل توی ذوق میزد. با شمارهاش تماس گرفتم. خاموش بود. تا چند روز این شمارهی خاموش تنها امید من برای دسترسی دوباره به عجیبترین آدمی که میشناختم بود. اسم و فامیلش را به هزار شکل توی اینستاگرام جستوجو کردم، اما انگار نه انگار. علی فرهمند وجود خارجی نداشت. تنها یک روح ناشناس بود که ناگهان آمد، مرا از پیلهی تنهاییام بیرون کشید، و همانطور ناگهانی هم رفت...
چیزی حدود یک سال بعد، ۱۰ تیر ۱۴۰۰، مرد و زنی وارد کافه شدند. مرد موهایی یک دست سفید داشت و بنظر بیشتر از ۶۰ سال از عمرش میگذشت. زنی که همراهش بود، و به نظر همسرش بود هم، صورتی پُر چین و شکسته داشت. زن به سمت نیلوفر رفت و پرسید:
«آرزو شمایی دخترم؟»
نیلوفر با شک و تردید به من اشاره کرد و گفت:
«نه مادر جون. ایشون آرزوئه.»
زن به طرف من برگشت. کمی نگاهم کرد و لبخند کمرنگی زد. دفتری که توی دستش بود را باز کرد. در نیمهی آخر آن، انگار که صفحهای را از پیش آماده کرده باشد، توقف کرد و سپس به من نزدیک شد و دفتر را به من داد.
«دفتر خاطرات پسرمه.»
شروع به خواندن کردم:
«۹۸/۱۰/۱۸. امروز اولین روزی بود
ادامه در پست بعدی
#پیشولک #داستان #عشقولانه
۱۰.۰k
۰۱ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.