رمان عشق مجازی
#رمان_عشق_مجازی
#پارت_19
رو صندلی نشستم گوشیمو در اوردم ب درسا زنگ بزنم بگمش پرستاری اومد کنارم وایساد خانوم ب خانوادش اطلاع بدید
میشه خودتون بهشون زنگ بزنید بگید پسرشون اینجاس؟
چرا خودتون زنگ نمیزنید ایشون نامزدتون هستن پس باید شما زنگ بزنید
لطفا من واقعا از خانوادش خوشم نمیاد
چشامو مظلوم کردم بهم نگاهی انداخت و گفت باشه بعد چند دقیقه گفت ک زنگ زده اطلاع داده ی ساعت گذشت پدر و مادرشو دیدم مادرش داشت زار میزد هه بره پیش کسی زار بزنه ک نشناستش من اونو خیلی خوب میشناسم مثلا الان احسان خیلی براش مهمه شایدم تو این سه سال براشون مهم شده نیشخندی کنج لبم نشست از جام بلند شدم رفتم سمت ایستگاه پرستاری ازشون پرسیدم هنوز به هوش نیومده گفتن چرا و میتونم برم ببینمش اتاقش طبقه بالا بود از پله ها رفتم بالا رسیدم جلو در اتاق در زدم صدای خستش ب گوشم خورد بفرمایید اروم درو باز کردم وارد اتاق شدم چشماش گرد شد بهم خیره شده بود بهش گفتم خوبی
با صدای پر ذوقی گفت حالا ک دیدمت عاااالی شدم
خداروشکر رفتم رو صندلی کنار تختش نشستم بهم خیره خیره نگاه میکرد
میشه اینجوری نگام نکنی
باشه باشه فقط تو رو خدا نرو قول میدم خیره نگات نکنم خندم گرفت چقد اذیت شده ک میگه تو نرو قول میدم نگات نکنم خندیدم به چال لپم خیره شد یهو خندم ناپدید شد اروم گفتم چی میخواستی بگی الان بگو گوش میدم با ذوق گفت جون من فقط نگاش کردم چشای پر ذوقشو دوخت ب در شروع کرد ب گفتن هرچیزی ک سه سال پیش اتفاق افتاده بود
روزی ک علیرضا داداشت فهمید الهام بهش خیانت کرده و باهاش بهم زد الهام هی سعی میکرد بین منو تو رو بهم بزنه تا اینکه با اون حرفا موفق شد
#رمان
#عاشقانه
#رمان
#تلخ
#نویسنده
@elsa_a
#پارت_19
رو صندلی نشستم گوشیمو در اوردم ب درسا زنگ بزنم بگمش پرستاری اومد کنارم وایساد خانوم ب خانوادش اطلاع بدید
میشه خودتون بهشون زنگ بزنید بگید پسرشون اینجاس؟
چرا خودتون زنگ نمیزنید ایشون نامزدتون هستن پس باید شما زنگ بزنید
لطفا من واقعا از خانوادش خوشم نمیاد
چشامو مظلوم کردم بهم نگاهی انداخت و گفت باشه بعد چند دقیقه گفت ک زنگ زده اطلاع داده ی ساعت گذشت پدر و مادرشو دیدم مادرش داشت زار میزد هه بره پیش کسی زار بزنه ک نشناستش من اونو خیلی خوب میشناسم مثلا الان احسان خیلی براش مهمه شایدم تو این سه سال براشون مهم شده نیشخندی کنج لبم نشست از جام بلند شدم رفتم سمت ایستگاه پرستاری ازشون پرسیدم هنوز به هوش نیومده گفتن چرا و میتونم برم ببینمش اتاقش طبقه بالا بود از پله ها رفتم بالا رسیدم جلو در اتاق در زدم صدای خستش ب گوشم خورد بفرمایید اروم درو باز کردم وارد اتاق شدم چشماش گرد شد بهم خیره شده بود بهش گفتم خوبی
با صدای پر ذوقی گفت حالا ک دیدمت عاااالی شدم
خداروشکر رفتم رو صندلی کنار تختش نشستم بهم خیره خیره نگاه میکرد
میشه اینجوری نگام نکنی
باشه باشه فقط تو رو خدا نرو قول میدم خیره نگات نکنم خندم گرفت چقد اذیت شده ک میگه تو نرو قول میدم نگات نکنم خندیدم به چال لپم خیره شد یهو خندم ناپدید شد اروم گفتم چی میخواستی بگی الان بگو گوش میدم با ذوق گفت جون من فقط نگاش کردم چشای پر ذوقشو دوخت ب در شروع کرد ب گفتن هرچیزی ک سه سال پیش اتفاق افتاده بود
روزی ک علیرضا داداشت فهمید الهام بهش خیانت کرده و باهاش بهم زد الهام هی سعی میکرد بین منو تو رو بهم بزنه تا اینکه با اون حرفا موفق شد
#رمان
#عاشقانه
#رمان
#تلخ
#نویسنده
@elsa_a
۵.۸k
۲۱ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.