💜 💜 💜 💜
💜 💜 💜 💜
عشــــــق...
پارت111
نیلوفر:
مهرداد دیگه مهرداد سابق نبود وحتا دیگه نمیومد خونه یک ماه می شد اونو ندیده بودم هیچ وقت یادم نمیره اون روزی که تو خونه ای عمه قشقرق به پا شد ولیلا خانم مادر لیلی می خواست مهرداد رو بزنه محسن عصبی شد وزن عموش رو بیرون کرد ومهرداد عصبی ناراحت لیلی رو نگاه کردوگفت : بازم تو بردی ولی کاری می کنم هر روز عذاب باشه
رفته بود ویک ماه از رفتنش می گذشت حتا جواب تماس های عمه رو نمی داد وبدتر از هرچیزی بیماری مانی بودهر چقدر دکتر می بردنش اصلا خوب نمی شد وبدتر می شد خیلی گریه می کرد واصلا آروم قرار نداشت
محسنم ازمن فاصله گرفته بود همش تو خودش بود وناراحت بود همه انگار حالشون خوب نبود انگار نبود مهرداد همه رو ناراحت می کرد حتا مامان رو
تو اتاقم نشسته بودم وداشتم طراحی می کردم با صدای گریه ای مانی دلم ریش شد بلند شدم ورفتم اتاق لیلی ومهرداد خیلی وقت بود دیگه لیلی با من مهربون شده بود ومنم بهش کمک می کردم یه جورایی به مانی خیلی وابسته شده بودم دلم براش ضعف می رفت
- لیلی مانی چش شده
برگشت نگاهم کردوگفت : هیچی حمامش کردم لباس تنش کردم گریه کرده براش شیر درست می کنی
رفتم اتاق مانی وبراش شیر درست می کردم با دیدن تخت مانی تعجب کردم انگار یکی اینجا خواب بودبوی عطر مهرداد رو حس می کردم احساس می کردم چقدر دلم براش تنگ شده شیر درست کردم ورفتم پیش مانی که رو تخت خواب بود لیلی داشت لباس می پوشید
- مانی رو می خوای ببری بیرون سرده
لیلی : نه خودم کار دارم مانی پیشت باشه زود میام
- باشه
مانی رو بغل کردم وبردم اتاق خودم بهش شیر دادم ویکم باهاش بازی کردم که زود خوابش برد با لبخند نگاهش کردم و نشستم رو صندلی وچهره ای مانی رو تو خواب طراحی کردم
با صدای در زود بلند شدم ودر رو باز کردم یه وقت مانی بیدار نشه با دیدن مهرداد جا خوردم نگاهم کردوگفت : مانی اینجاست
- آره خوابه
مهرداد : میشه بیام ببینمش
از جلو در کنار رفتم رفت ولبه ای تخت نشست وخم شد مانی رو بوسید وبویید
زیر لب گفت : نفس بابا ...
دست مانی رو آروم می بوسیدوسرشو بالا گرفت نگاهم کردوگفت : لیلی کجاست
- گفت میره بیرون
مهرداد : محسن
- سر کاره ...مانی حالش خیلی بده
مهرداد : می دونم
- دیشب اومدی ؟
نگاهم کردوگفت :آره تو که منو ندیدی از کجا می دونی ؟
- بوی عطرت تو اتاق مانــ...
لبمو گاز گرفتم
مهرداد : مانی بیدار شد صدام بزن
بلند شد ورفت طرف در اوووف فکر کنم جلوش ضعف نشون دادم اونم داشت فرار می کرد
- مهرداد
برگشت ونگاهم کرد
- منظوری نداشتم ...می دونی ..
مهرداد: نمی خوام بدونم ...از این نگاهش می ترسم زن داداش
بغض کردم سرشو پایین انداخت وگفت : به خودم قل دادم فراموشت کنم پس دیگه کاری نکن که به گذشته برگردم
عشــــــق...
پارت111
نیلوفر:
مهرداد دیگه مهرداد سابق نبود وحتا دیگه نمیومد خونه یک ماه می شد اونو ندیده بودم هیچ وقت یادم نمیره اون روزی که تو خونه ای عمه قشقرق به پا شد ولیلا خانم مادر لیلی می خواست مهرداد رو بزنه محسن عصبی شد وزن عموش رو بیرون کرد ومهرداد عصبی ناراحت لیلی رو نگاه کردوگفت : بازم تو بردی ولی کاری می کنم هر روز عذاب باشه
رفته بود ویک ماه از رفتنش می گذشت حتا جواب تماس های عمه رو نمی داد وبدتر از هرچیزی بیماری مانی بودهر چقدر دکتر می بردنش اصلا خوب نمی شد وبدتر می شد خیلی گریه می کرد واصلا آروم قرار نداشت
محسنم ازمن فاصله گرفته بود همش تو خودش بود وناراحت بود همه انگار حالشون خوب نبود انگار نبود مهرداد همه رو ناراحت می کرد حتا مامان رو
تو اتاقم نشسته بودم وداشتم طراحی می کردم با صدای گریه ای مانی دلم ریش شد بلند شدم ورفتم اتاق لیلی ومهرداد خیلی وقت بود دیگه لیلی با من مهربون شده بود ومنم بهش کمک می کردم یه جورایی به مانی خیلی وابسته شده بودم دلم براش ضعف می رفت
- لیلی مانی چش شده
برگشت نگاهم کردوگفت : هیچی حمامش کردم لباس تنش کردم گریه کرده براش شیر درست می کنی
رفتم اتاق مانی وبراش شیر درست می کردم با دیدن تخت مانی تعجب کردم انگار یکی اینجا خواب بودبوی عطر مهرداد رو حس می کردم احساس می کردم چقدر دلم براش تنگ شده شیر درست کردم ورفتم پیش مانی که رو تخت خواب بود لیلی داشت لباس می پوشید
- مانی رو می خوای ببری بیرون سرده
لیلی : نه خودم کار دارم مانی پیشت باشه زود میام
- باشه
مانی رو بغل کردم وبردم اتاق خودم بهش شیر دادم ویکم باهاش بازی کردم که زود خوابش برد با لبخند نگاهش کردم و نشستم رو صندلی وچهره ای مانی رو تو خواب طراحی کردم
با صدای در زود بلند شدم ودر رو باز کردم یه وقت مانی بیدار نشه با دیدن مهرداد جا خوردم نگاهم کردوگفت : مانی اینجاست
- آره خوابه
مهرداد : میشه بیام ببینمش
از جلو در کنار رفتم رفت ولبه ای تخت نشست وخم شد مانی رو بوسید وبویید
زیر لب گفت : نفس بابا ...
دست مانی رو آروم می بوسیدوسرشو بالا گرفت نگاهم کردوگفت : لیلی کجاست
- گفت میره بیرون
مهرداد : محسن
- سر کاره ...مانی حالش خیلی بده
مهرداد : می دونم
- دیشب اومدی ؟
نگاهم کردوگفت :آره تو که منو ندیدی از کجا می دونی ؟
- بوی عطرت تو اتاق مانــ...
لبمو گاز گرفتم
مهرداد : مانی بیدار شد صدام بزن
بلند شد ورفت طرف در اوووف فکر کنم جلوش ضعف نشون دادم اونم داشت فرار می کرد
- مهرداد
برگشت ونگاهم کرد
- منظوری نداشتم ...می دونی ..
مهرداد: نمی خوام بدونم ...از این نگاهش می ترسم زن داداش
بغض کردم سرشو پایین انداخت وگفت : به خودم قل دادم فراموشت کنم پس دیگه کاری نکن که به گذشته برگردم
۱۰۹.۸k
۱۹ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.