سرگذشت واقعی اما متفاوت
سرگذشت واقعی اما متفاوت
_چی شده
_فک کردی من نمیفهمم همش نگاهت دنبال حمید ها
_اشتباه میکنین فقط داشتم حیاطو نگاه میکردم
_باشه این بار حیاط نگاه میکردی دفعای قبل چی فک کردی نفهمیدم برای ازدواج بهش گفتم تو اشکت در اومده بود فک کردی نفهمیدم چرا دیگ موقعی عمت زنده بود طبقه بالا نمیرفتی ولی الان دائما دنبال اینی ک با حمید حرف بزنی من این موهارو تو آسیاب سفید نکردم ببین آتنا خجالت بکش اون شوهر عمته اینو تو مخت فرو کن خطایی ازت ببینم نمیگذرم ازت
سکوت کردم حرفی نداشتم داخل اتاقم رفتم شروع کردم ب گریه چرا باید خجالت بکشم من عاشق شدم حالا از شانس بدم شوهر عممه گناهم من چیه چرا باید اینقد سرزنش میشدم چند روزی خودمو توی اتاق حبس کرده بودم تا شاید این عشق ممنوعه رو فراموش کنم اما نشدنی بود
ی شب ک داشتم نماز میخوندم از خدا خاستم حالا ک این عشقو توی دلم انداخته بهم جرات بده ک درموردش با حمید حرف بزنم و این ترس تو دلمو از بین ببره
صبحش حمید خان اومد دم خونه
_آتنا خانم دارم میرم سر خاک عمت تو نمیای ب مادر پدرت سر بزنی
_خیلی دلتنگشونم میام
پدربزرگم اخمی کرد اما من محل ندادم سوار ماشینش شدم تا قبرستون هر دو ساکت بودیم ب قبرستون ک رسیدم روم نشد برم سر خاک عمم رفتم سر خاک پدرم نشستم دلم خیلی گرفته بود باهاش درد و دل میکردم
_بابایی میدونم اگ بودی اوضاع من اینجوری نبود شاید من الان یه دانشجوی پزشکی بودم شاید درگیر این عشق نبودم ک نگفتنش ی جور عذابه گفتنش هزار جور بابایی میدونم اگ بودی منو هرگز نمیبخشیدی اما من میخام همین امروز بهش بگم دیگ طاقت ندارم
سوار ماشین شدیم
_حمید خان میخام ی چیزی بگم
_بگو آتنا خانم
چشمامو بستم و شروع کردم ب صحبت کردن
_من الان دو سالی بیشتر که عاشقتون شدم من دختر هرزی نیستم بخدا تا عمم زنده بود عذاب وجدان داشتم برای همون بالا نمیومدم میخاستم نگم اما نمیشد خیلی با خودم و احساسم تو این دو سال کلنجار شدم اما نشد ک نشد این عشقه نه هوس نه بچه بازی من میخام تا ابد مال من شی منتظر جوابم ازت دارم اذیت میشم
منتظر بودم هر لحظه یه تو دهنی بخورم اما فقط صدای در ماشین اومد ک گفت پیاده شو برو خونه آتنا حرفاتو میذارم رو بچگیت #داستان #واقعی #سرگذشت #رمان
_چی شده
_فک کردی من نمیفهمم همش نگاهت دنبال حمید ها
_اشتباه میکنین فقط داشتم حیاطو نگاه میکردم
_باشه این بار حیاط نگاه میکردی دفعای قبل چی فک کردی نفهمیدم برای ازدواج بهش گفتم تو اشکت در اومده بود فک کردی نفهمیدم چرا دیگ موقعی عمت زنده بود طبقه بالا نمیرفتی ولی الان دائما دنبال اینی ک با حمید حرف بزنی من این موهارو تو آسیاب سفید نکردم ببین آتنا خجالت بکش اون شوهر عمته اینو تو مخت فرو کن خطایی ازت ببینم نمیگذرم ازت
سکوت کردم حرفی نداشتم داخل اتاقم رفتم شروع کردم ب گریه چرا باید خجالت بکشم من عاشق شدم حالا از شانس بدم شوهر عممه گناهم من چیه چرا باید اینقد سرزنش میشدم چند روزی خودمو توی اتاق حبس کرده بودم تا شاید این عشق ممنوعه رو فراموش کنم اما نشدنی بود
ی شب ک داشتم نماز میخوندم از خدا خاستم حالا ک این عشقو توی دلم انداخته بهم جرات بده ک درموردش با حمید حرف بزنم و این ترس تو دلمو از بین ببره
صبحش حمید خان اومد دم خونه
_آتنا خانم دارم میرم سر خاک عمت تو نمیای ب مادر پدرت سر بزنی
_خیلی دلتنگشونم میام
پدربزرگم اخمی کرد اما من محل ندادم سوار ماشینش شدم تا قبرستون هر دو ساکت بودیم ب قبرستون ک رسیدم روم نشد برم سر خاک عمم رفتم سر خاک پدرم نشستم دلم خیلی گرفته بود باهاش درد و دل میکردم
_بابایی میدونم اگ بودی اوضاع من اینجوری نبود شاید من الان یه دانشجوی پزشکی بودم شاید درگیر این عشق نبودم ک نگفتنش ی جور عذابه گفتنش هزار جور بابایی میدونم اگ بودی منو هرگز نمیبخشیدی اما من میخام همین امروز بهش بگم دیگ طاقت ندارم
سوار ماشین شدیم
_حمید خان میخام ی چیزی بگم
_بگو آتنا خانم
چشمامو بستم و شروع کردم ب صحبت کردن
_من الان دو سالی بیشتر که عاشقتون شدم من دختر هرزی نیستم بخدا تا عمم زنده بود عذاب وجدان داشتم برای همون بالا نمیومدم میخاستم نگم اما نمیشد خیلی با خودم و احساسم تو این دو سال کلنجار شدم اما نشد ک نشد این عشقه نه هوس نه بچه بازی من میخام تا ابد مال من شی منتظر جوابم ازت دارم اذیت میشم
منتظر بودم هر لحظه یه تو دهنی بخورم اما فقط صدای در ماشین اومد ک گفت پیاده شو برو خونه آتنا حرفاتو میذارم رو بچگیت #داستان #واقعی #سرگذشت #رمان
۱۱۷.۵k
۱۶ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.