پارت ۴۷
پارت ۴۷
پسره : از اول گفتم بدون هیچ سوالی باید همکاری کنید .
نمی دونستم چیکار کنم فقط به پسره نگاه می کردم .
پسره بدون هیچ حرف اضافه ای یه شماره بهمون داد و گفت : شماره هاتون رو بدید از این به بعد در تماسیم و باید بدونین که هیچکس نباید از این موضوع باخبر شه در غیر این صورت به ضررتون تموم میشه .
یاشار
دختره که اسمش دریا بود گفت : خوب حالا اگه میشه گردنبندم رو پس بدین .
من : از کجا می دونین که دست منه ؟
من : مطمئنم دست شماس .
گردنبند رو از جیبم بیرون آوردم و جلوش گرفتم .
همین که خواست بگیره دستم رو عقب کشیدم و گفتم : الان نه بعد از اینکه تو گروه عضو شدین .
دریا : کی عضو میشیم .
من : فردا صبح ساعتش رو خبر می دم بهتون .
آیدا : ببخشید اگه ما نتونیم کمکتون کنیم چی میشه ؟ پسره : باید بتونید .
آیدا دست دریا رو گرفت و از اونجا دور شدن
با لبخند به دورشدنشون نگاه کردم و همین که دور شدن یه زنگ به سرهنگ زدم : سلام قربان
سرهنگ : چیکار کردی پسر ؟
من : قربان تقریبا راضی به همکاری شدن ولی کی می خواید ماموریت رو شروع کنید ؟
سرهنگ : ده روزه دیگه اس ولی تا قبل از اون باید آمزش های لازم رو بهشون یاد بدی .
من : و کی حقیقت رو می گین .
_ روز پنجم .
بعد از خداحافظی قطع کردم .
دریا
عصبی بودم و به حرفای پسره فک می کردم .
خیلی مسخره بود که همینجوری و با خوندن یه نامه بخوای عضو یه گروه قاچاقچی بشی .
هر چی بیشتر فک می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم از سکوت آیدا هم معلوم بود داره به اتفاقات امروز فکر می کنه .
صبح ساعت ۸ بود که گوشیم زنگ خورد .
گوشی رو جواب دادم که همون پسره گفت : ساعت ۹ کافه ...
من : باشه خودم رو می رسونم .
سریع حاضر شددیم و به کافه ای که گفته بود رفتیم .
وقتی رسیدم دنبال پسره گشتیم که پیدا نکردیم .
سر یه میز که خلوت ترین جا بود نشستیم تا پسره بیاد .
بعد از یه ربع اومد و همین که نشست گفت : گوشی هاتون رو خاموش کنید .
من : چرا
فقط به گوشی اشاره کرد .
کاری که گفت رو انجام دادیم .
گوشی هامون رو گرفت و گفت : ۵ روز دیگه بهتون بر می گردونیم الانم وقت ندارین باید آماده سازی های اولیه صورت بگیره .
دنبالم بیاید .
بلند شد و ما هم باهاش رفتیم .
پسره : ماشین دارید ؟
سرم رو تکون دادم که گفت : پس پشت سر من بیاید .
راه افتادیم و بعد که به خودمون اومدیم تو یه جای پرت بودیم که یه ویلا اونجا بود .
پسره پیاده شد و رفت به سمت ویلا .
سه تا ضربه آروم و یه ضربه سخت به در زد که در باز شد و رفتیم داخل .
پسره جلوتر از ما وارد شد که آیدا دم گوشم گفت : فرهنگم نداره این .
سرم رو تکون دادم و گفتم : باید کلاس فرهنگ بزاریم واسش تا بفهمه خانوما مقدم ترن .
آیدا ریز ریز خندید و گفت : بیخیال بریم ببینم چه خبره .
...
پسره : از اول گفتم بدون هیچ سوالی باید همکاری کنید .
نمی دونستم چیکار کنم فقط به پسره نگاه می کردم .
پسره بدون هیچ حرف اضافه ای یه شماره بهمون داد و گفت : شماره هاتون رو بدید از این به بعد در تماسیم و باید بدونین که هیچکس نباید از این موضوع باخبر شه در غیر این صورت به ضررتون تموم میشه .
یاشار
دختره که اسمش دریا بود گفت : خوب حالا اگه میشه گردنبندم رو پس بدین .
من : از کجا می دونین که دست منه ؟
من : مطمئنم دست شماس .
گردنبند رو از جیبم بیرون آوردم و جلوش گرفتم .
همین که خواست بگیره دستم رو عقب کشیدم و گفتم : الان نه بعد از اینکه تو گروه عضو شدین .
دریا : کی عضو میشیم .
من : فردا صبح ساعتش رو خبر می دم بهتون .
آیدا : ببخشید اگه ما نتونیم کمکتون کنیم چی میشه ؟ پسره : باید بتونید .
آیدا دست دریا رو گرفت و از اونجا دور شدن
با لبخند به دورشدنشون نگاه کردم و همین که دور شدن یه زنگ به سرهنگ زدم : سلام قربان
سرهنگ : چیکار کردی پسر ؟
من : قربان تقریبا راضی به همکاری شدن ولی کی می خواید ماموریت رو شروع کنید ؟
سرهنگ : ده روزه دیگه اس ولی تا قبل از اون باید آمزش های لازم رو بهشون یاد بدی .
من : و کی حقیقت رو می گین .
_ روز پنجم .
بعد از خداحافظی قطع کردم .
دریا
عصبی بودم و به حرفای پسره فک می کردم .
خیلی مسخره بود که همینجوری و با خوندن یه نامه بخوای عضو یه گروه قاچاقچی بشی .
هر چی بیشتر فک می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم از سکوت آیدا هم معلوم بود داره به اتفاقات امروز فکر می کنه .
صبح ساعت ۸ بود که گوشیم زنگ خورد .
گوشی رو جواب دادم که همون پسره گفت : ساعت ۹ کافه ...
من : باشه خودم رو می رسونم .
سریع حاضر شددیم و به کافه ای که گفته بود رفتیم .
وقتی رسیدم دنبال پسره گشتیم که پیدا نکردیم .
سر یه میز که خلوت ترین جا بود نشستیم تا پسره بیاد .
بعد از یه ربع اومد و همین که نشست گفت : گوشی هاتون رو خاموش کنید .
من : چرا
فقط به گوشی اشاره کرد .
کاری که گفت رو انجام دادیم .
گوشی هامون رو گرفت و گفت : ۵ روز دیگه بهتون بر می گردونیم الانم وقت ندارین باید آماده سازی های اولیه صورت بگیره .
دنبالم بیاید .
بلند شد و ما هم باهاش رفتیم .
پسره : ماشین دارید ؟
سرم رو تکون دادم که گفت : پس پشت سر من بیاید .
راه افتادیم و بعد که به خودمون اومدیم تو یه جای پرت بودیم که یه ویلا اونجا بود .
پسره پیاده شد و رفت به سمت ویلا .
سه تا ضربه آروم و یه ضربه سخت به در زد که در باز شد و رفتیم داخل .
پسره جلوتر از ما وارد شد که آیدا دم گوشم گفت : فرهنگم نداره این .
سرم رو تکون دادم و گفتم : باید کلاس فرهنگ بزاریم واسش تا بفهمه خانوما مقدم ترن .
آیدا ریز ریز خندید و گفت : بیخیال بریم ببینم چه خبره .
...
۲۸۲.۶k
۰۶ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.