دستمو از روی چشمم برداشتم
دستمو از روی چشمم برداشتم
+چیکار کردی!!!
- گفتم با پدر آوا حرف زدم
+آخه چرا بیخود اینکارو میکنی تو که میدونی نه من راضیم نه اون دیوونه شدی بابا؟
-تند نرو...باباش میگفت باهاش حتما صحبت میکنه اون نمیتونه با بچه یکی دیگه زندگی دیگه ای رو شروع کنه
+چه عجله ای داری الان؟ها؟یعنی شما یه جو عقل ندارین میفهمین 60روز نیست عشق زندگیشو از دست داده شما دارین چی میگین بهش
اگه اتفاقی براش بیافته چی؟
تن صداشو برد بالا
-یعنی تو میفهمی فقط و عقل کلی من به همه این چیزای لعنتی که بعد مرگ برادرت پیش اومده فک کردم این تویی که نمیفهمی تویی که برای خودت میترسی برای زندگی مزخرفت برا اینکه اگه زن بگیری دیگه نمیتونی به کثافط کاریات ادامه بدی
+حرف دهنتو بفهم
-نفهمم چه غلطی میخوای بکنی پسره بی شخصیت
+لا اله الی الله
-اسم الله رو به زبون کثیفت نیار
+کاری نکن همین الان پا شم بیام اون خونه رو روی سرت خراب کنم
-تو غلط میکنی آشغاله تو خیابون...نه اتفاقا حالا که فک میکنم میفهمم من هم خرم هم همون نفهمی که تو میگی
اگه یه ارزن مغز تو سرم بود از تو نمیخواستم مردونگی کنی چون اصلا تو مرد نیستی
نذاشت ادامه بدم و گوشیو قطع کرد
گوشیو با شدت پرت کردم روی زمین که دل و رودش پخش کف زمین شد
دوباره دستی به صورتم کشیدم و چشم هامو مالیدم داشتم از اعصبانیت گر میگرفتم باید باهاش صحبت میکردم
دست بردم که گوشیمو پیدا کنم یادم افتاد همین الان ریز ریزش کردم
زیر لب بد و بیراهی نثار خودم کردم و بعد برداشتن سوییچ ماشین از خونه بیرون رفتم
تا خونه بابا رو نمیدونم چطوری سالم رفتم چون هیچ تمرکزی روی روندن نداشتم
جلوی واحدش محکم به در کوبیدم
در یهو باز شد و معصومه با چشمای اشکی پشت در اومد بیرون خودشو به من چسبوند
-قربونت برم توروخدا باز دعوا راه نندازینا
پشت سر معصومه شوهرش نادر و پسرش یوسف نگران ایستاده بودن و منو نگاه میکردن
-دایی چی شده
+هیچی نیس دایی یه چیزیه بین منو بابابزرگ...الان کجاس
با اخم پشت سر همه ظاهر شد
-الان اینجام...چته رم کردی
-بااااباااا
نفسمو تند از بینی بیرون فرستادم
داخل خونه شدم و درو پشت سرم بستم
تن صدامو بردم بالا
+خوب گوش کنید تا بفهمید من چمه رم کردم...همین اقایی که ادعای فهم و درکش میاد میخواد بره تو صورت آوا نگا کنه بگه زن پسر کوچیکم شو تا وقتی که بچت به دنیا اومد
نادر و یوسف با شوک نگاهشونو روی من دقیق کردن انگار میخواستن حرفامو با چشم بخونن
معصومه جیغ کشید
-آره بابا تو اینو گفتی؟
+چیکار کردی!!!
- گفتم با پدر آوا حرف زدم
+آخه چرا بیخود اینکارو میکنی تو که میدونی نه من راضیم نه اون دیوونه شدی بابا؟
-تند نرو...باباش میگفت باهاش حتما صحبت میکنه اون نمیتونه با بچه یکی دیگه زندگی دیگه ای رو شروع کنه
+چه عجله ای داری الان؟ها؟یعنی شما یه جو عقل ندارین میفهمین 60روز نیست عشق زندگیشو از دست داده شما دارین چی میگین بهش
اگه اتفاقی براش بیافته چی؟
تن صداشو برد بالا
-یعنی تو میفهمی فقط و عقل کلی من به همه این چیزای لعنتی که بعد مرگ برادرت پیش اومده فک کردم این تویی که نمیفهمی تویی که برای خودت میترسی برای زندگی مزخرفت برا اینکه اگه زن بگیری دیگه نمیتونی به کثافط کاریات ادامه بدی
+حرف دهنتو بفهم
-نفهمم چه غلطی میخوای بکنی پسره بی شخصیت
+لا اله الی الله
-اسم الله رو به زبون کثیفت نیار
+کاری نکن همین الان پا شم بیام اون خونه رو روی سرت خراب کنم
-تو غلط میکنی آشغاله تو خیابون...نه اتفاقا حالا که فک میکنم میفهمم من هم خرم هم همون نفهمی که تو میگی
اگه یه ارزن مغز تو سرم بود از تو نمیخواستم مردونگی کنی چون اصلا تو مرد نیستی
نذاشت ادامه بدم و گوشیو قطع کرد
گوشیو با شدت پرت کردم روی زمین که دل و رودش پخش کف زمین شد
دوباره دستی به صورتم کشیدم و چشم هامو مالیدم داشتم از اعصبانیت گر میگرفتم باید باهاش صحبت میکردم
دست بردم که گوشیمو پیدا کنم یادم افتاد همین الان ریز ریزش کردم
زیر لب بد و بیراهی نثار خودم کردم و بعد برداشتن سوییچ ماشین از خونه بیرون رفتم
تا خونه بابا رو نمیدونم چطوری سالم رفتم چون هیچ تمرکزی روی روندن نداشتم
جلوی واحدش محکم به در کوبیدم
در یهو باز شد و معصومه با چشمای اشکی پشت در اومد بیرون خودشو به من چسبوند
-قربونت برم توروخدا باز دعوا راه نندازینا
پشت سر معصومه شوهرش نادر و پسرش یوسف نگران ایستاده بودن و منو نگاه میکردن
-دایی چی شده
+هیچی نیس دایی یه چیزیه بین منو بابابزرگ...الان کجاس
با اخم پشت سر همه ظاهر شد
-الان اینجام...چته رم کردی
-بااااباااا
نفسمو تند از بینی بیرون فرستادم
داخل خونه شدم و درو پشت سرم بستم
تن صدامو بردم بالا
+خوب گوش کنید تا بفهمید من چمه رم کردم...همین اقایی که ادعای فهم و درکش میاد میخواد بره تو صورت آوا نگا کنه بگه زن پسر کوچیکم شو تا وقتی که بچت به دنیا اومد
نادر و یوسف با شوک نگاهشونو روی من دقیق کردن انگار میخواستن حرفامو با چشم بخونن
معصومه جیغ کشید
-آره بابا تو اینو گفتی؟
۳۰.۵k
۱۷ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.