انگاری که فقط یه حرف از روی تفکرات عجیب و غریب و تا حدودی
انگاری که فقط یه حرف از روی تفکرات عجیب و غریب و تا حدودی درست و غلطش گفته بود
خوب بود که کسی ازم سراغ نمیگرفت
تنهاییو دوس نداشتم ولی به گذروندن اوقات کنار پدرم ترجیحش میدادم
برعکس با دوست هام جور و چفت بودم و بیشتر تایممو با اونا میگذروندم
دست بردم و چایی داغمو از روی میز چنگ زدم تا باهاش سرگرم شم کمتر از قبل اجازه میدادم که خیالم نا اروم شه ولی گاها پیش میومد که فکرم مشغول به گذشته شه
گوشیم با صدای بلند زنگ خورد که نتیجش ترسیدن من و ریختن چایی بود
با یک پای لنگ و دست سوخته تا کنار گوشی خودمو رسوندم و بدون اینکه به اسم مخاطب نگاه کنم جواب دادم
+بله
شلوارمو تکون میدادم تا کمی هوای خنک به پام برسه
-سلام عزیزم خوبی
دستمو از شلوار جدا کردم و کمی پیشونیمو خاروندم
+به مرحمت شما جانم معصومه جان کاری داشتی
-من نه...چرا اره بابا گفت که امشب بری خونش
+من با بابات کاری ندارم
-رضا دیوونگی نکن جان من اخه مگه چی گفت که هنوز رخت عزا به تن دوباره داد و قالتون شده
+یعنی الکی مثلا تو هیچی نمیدونی؟
ناراحت گفت
-دارم میگم نمیدونم لابد نمیدونم یعنی میخوای بگی من به تو دروغ میگم که چی بشه
+خیلی خوب حالا...ببخشید
-میری یعنی؟
+خیر
-عه اذیت نکن دیگه
+تو اذیت نکن دیگه اگه میدونستی چی گفته اینقد اصرار نمیکردی اصلا اینقد باباجون باباجون میکنی برو بپرس ببین حرف حسابش چیه تو اگه حق بهش دادی منم قبول میکنم خوبه؟
اعتراض کرد
-رضااااا
+چیزی نگفتم که تو برو بپرس اگه شنیدی و عقل تو منطق تو حکم کرد که اون درست میگه منم قبول میکنم حرفشو؟
-چیزی ازت خواسته مگه؟
متاسفانه برعکس من خواهر و برادرم خیلی تیز و باهوش بودن
+خدافظ
-قطع نکن دیوو...
تلفنو قطع کردم و روی مبل پرتش کردم
برای من سفیر میفرسته جرائت داری به بقیم بگو چی میخوای
چند دقیقه ای از غرغر کردنای زیر لبم میگذشت و گوشیم هم چندباری بود که زنگ میخورد
نگاهی به صفحش انداختم با دیدن شماره بابا فرز جواب دادم
-الو
جوابی ندادم
-الو رضا؟
+بزن حرفتو چی میخوای
عصبی گفت
-اینقد گستاخ شدی که با پدرت اینطوری حرف میزنی؟
با انگشتای شست و اشاره دست ازادم چشمامو مالیدم
+بابا واقعا حوصله ندارم همین پشت تلفن حرفتو بزن
-با پدر آوا حرف زدم
خوب بود که کسی ازم سراغ نمیگرفت
تنهاییو دوس نداشتم ولی به گذروندن اوقات کنار پدرم ترجیحش میدادم
برعکس با دوست هام جور و چفت بودم و بیشتر تایممو با اونا میگذروندم
دست بردم و چایی داغمو از روی میز چنگ زدم تا باهاش سرگرم شم کمتر از قبل اجازه میدادم که خیالم نا اروم شه ولی گاها پیش میومد که فکرم مشغول به گذشته شه
گوشیم با صدای بلند زنگ خورد که نتیجش ترسیدن من و ریختن چایی بود
با یک پای لنگ و دست سوخته تا کنار گوشی خودمو رسوندم و بدون اینکه به اسم مخاطب نگاه کنم جواب دادم
+بله
شلوارمو تکون میدادم تا کمی هوای خنک به پام برسه
-سلام عزیزم خوبی
دستمو از شلوار جدا کردم و کمی پیشونیمو خاروندم
+به مرحمت شما جانم معصومه جان کاری داشتی
-من نه...چرا اره بابا گفت که امشب بری خونش
+من با بابات کاری ندارم
-رضا دیوونگی نکن جان من اخه مگه چی گفت که هنوز رخت عزا به تن دوباره داد و قالتون شده
+یعنی الکی مثلا تو هیچی نمیدونی؟
ناراحت گفت
-دارم میگم نمیدونم لابد نمیدونم یعنی میخوای بگی من به تو دروغ میگم که چی بشه
+خیلی خوب حالا...ببخشید
-میری یعنی؟
+خیر
-عه اذیت نکن دیگه
+تو اذیت نکن دیگه اگه میدونستی چی گفته اینقد اصرار نمیکردی اصلا اینقد باباجون باباجون میکنی برو بپرس ببین حرف حسابش چیه تو اگه حق بهش دادی منم قبول میکنم خوبه؟
اعتراض کرد
-رضااااا
+چیزی نگفتم که تو برو بپرس اگه شنیدی و عقل تو منطق تو حکم کرد که اون درست میگه منم قبول میکنم حرفشو؟
-چیزی ازت خواسته مگه؟
متاسفانه برعکس من خواهر و برادرم خیلی تیز و باهوش بودن
+خدافظ
-قطع نکن دیوو...
تلفنو قطع کردم و روی مبل پرتش کردم
برای من سفیر میفرسته جرائت داری به بقیم بگو چی میخوای
چند دقیقه ای از غرغر کردنای زیر لبم میگذشت و گوشیم هم چندباری بود که زنگ میخورد
نگاهی به صفحش انداختم با دیدن شماره بابا فرز جواب دادم
-الو
جوابی ندادم
-الو رضا؟
+بزن حرفتو چی میخوای
عصبی گفت
-اینقد گستاخ شدی که با پدرت اینطوری حرف میزنی؟
با انگشتای شست و اشاره دست ازادم چشمامو مالیدم
+بابا واقعا حوصله ندارم همین پشت تلفن حرفتو بزن
-با پدر آوا حرف زدم
۱۲.۷k
۱۶ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.