جوان که ســرش را پائین انداخته بود خیلی خجالــت زده گفت:
جوان که ســرش را پائین انداخته بود خیلی خجالــت زده گفت: بابام اگه
بفهمه خیلی عصبانی میشه
ابراهیــم جــواب داد: پدرت با من، حاجی رو من میشناســم، آدم منطقی
وخوبیــه. جوان هم گفــت: نمیدونم چی بگم ، هر چی شــما بگی. بعد هم
خداحافظی کرد و رفت.
شــب بعد از نماز، ابراهیم در مسجد با پدرآن جوان شروع به صحبت کرد.
اول از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج را داشته باشد و همسر
مناســبی پیدا کند، باید ازدواج کند. در غیر اینصورت اگر به حرام بیفتد باید
پیش خدا جوابگو باشد.
و حاال این بزرگترها هســتند که باید جوانها را در این زمینه کمک کنند.
حاجی حرفهای ابراهیم را تأیید کرد. اما وقتی حرف از پســرش زده شــد
اخمهایش رفت تو هم!
ابراهیم پرســید: حاجی اگه پســرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه
نیفته، اون هم تو این شرایط جامعه، کار بدی کرده؟
حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه!
فردای آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر
دختر و بعد...
یک ماه از آن قضیه گذشــت، ابراهیم وقتی از بازار برمیگشــت شب بود.
آخرکوچه چراغانی شده بود. لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بست.
رضایت، بخاطر اینکه یک دوســتی شــیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل
کــرده. ایــن ازدواج هنوز هم پا برجاســت و این زوج زندگیشــان را مدیون
برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا میدانند.
بفهمه خیلی عصبانی میشه
ابراهیــم جــواب داد: پدرت با من، حاجی رو من میشناســم، آدم منطقی
وخوبیــه. جوان هم گفــت: نمیدونم چی بگم ، هر چی شــما بگی. بعد هم
خداحافظی کرد و رفت.
شــب بعد از نماز، ابراهیم در مسجد با پدرآن جوان شروع به صحبت کرد.
اول از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج را داشته باشد و همسر
مناســبی پیدا کند، باید ازدواج کند. در غیر اینصورت اگر به حرام بیفتد باید
پیش خدا جوابگو باشد.
و حاال این بزرگترها هســتند که باید جوانها را در این زمینه کمک کنند.
حاجی حرفهای ابراهیم را تأیید کرد. اما وقتی حرف از پســرش زده شــد
اخمهایش رفت تو هم!
ابراهیم پرســید: حاجی اگه پســرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه
نیفته، اون هم تو این شرایط جامعه، کار بدی کرده؟
حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه!
فردای آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر
دختر و بعد...
یک ماه از آن قضیه گذشــت، ابراهیم وقتی از بازار برمیگشــت شب بود.
آخرکوچه چراغانی شده بود. لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بست.
رضایت، بخاطر اینکه یک دوســتی شــیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل
کــرده. ایــن ازدواج هنوز هم پا برجاســت و این زوج زندگیشــان را مدیون
برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا میدانند.
۲.۰k
۲۰ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.