دو تا چهار راه جلوتر یکدفعه متوجه شــدم جلوی ماشــینها را
دو تا چهار راه جلوتر یکدفعه متوجه شــدم جلوی ماشــینها را میگیرند مســافران را تک تک بررسی میکنند. چندین ماشــین ساواک و حدود 10
مأمور در اطراف خیابان ایســتاده بودند. چهره مأموری که داخل ماشینها را
نگاه میکرد آشنا بود. او در میدان همراه مردم بود!
به ابراهیم اشاره کردم. متوجه ماجرا شد. قبل از اینکه به تاکسی ما برسند در
را باز کرد و سریع به سمت پیاده رو دوید. مأمور وسط خیابان یکدفعه سرش
را باال گرفت. ابراهیم را دید و فریاد زد: خودشه خودشه، بگیرش...
مأمورهــا دنبال ابراهیم دویدنــد. ابراهیم رفت داخل کوچــه، آنها هم به
دنبالش بودند. حواس مأمورها که حســابی پرت شد کرایه را دادم. از ماشین
خارج شدم. به آن سوی خیابان رفتم و راهم رو ادامه دادم...
ظهر بود که آمدم خانه. از ابراهیم خبری نداشتم. تا شب هم هیچ خبری از
ابراهیم نبود. به چند نفر از رفقا هم زنگ زدم. آنها هم خبری نداشتند.
خیلی نگران بودم. ســاعت حدود یازده شب بود. داخل حیاط نشسته بودم.
یکدفعه صدائی از توی کوچه شنیدم .
دویــدم دم در، باتعجــب دیدم ابراهیــم با همان چهره و لبخند همیشــگی
ِ پشت در ایســتاده. من هم پریدم تو بغلش. خیلی خوشحال بودم. نمیدانستم
خوشحالیام را چطور ابراز کنم. گفتم: داش ابرام چطوری؟
نفس عمیقی کشید و گفت: خدا رو شکر، میبینی که سالم و سر حال در خدمتیم.
گفتم: شام خوردی؟ گفت: نه، مهم نیست.
ســریع رفتم توی خانه، سفره نان و مقداری از غذای شام را برایش آوردم.
رفتیم داخل میدان غیاثی) شهید سعیدی( بعد از خوردن چند لقمه گفت: بدن
قــوی همین جاها به درد میخوره. خدا کمک کــرد. با اینکه آنها چند نفر
بودند اما از دستشون فرار کردم.
آن شب خیلی صحبت کردیم. از انقالب، از امام و... بعد هم قرار گذاشتیم
شبها با هم برویم مسجد لرزاده پای صحبت حاج آقا چاووشی.
مأمور در اطراف خیابان ایســتاده بودند. چهره مأموری که داخل ماشینها را
نگاه میکرد آشنا بود. او در میدان همراه مردم بود!
به ابراهیم اشاره کردم. متوجه ماجرا شد. قبل از اینکه به تاکسی ما برسند در
را باز کرد و سریع به سمت پیاده رو دوید. مأمور وسط خیابان یکدفعه سرش
را باال گرفت. ابراهیم را دید و فریاد زد: خودشه خودشه، بگیرش...
مأمورهــا دنبال ابراهیم دویدنــد. ابراهیم رفت داخل کوچــه، آنها هم به
دنبالش بودند. حواس مأمورها که حســابی پرت شد کرایه را دادم. از ماشین
خارج شدم. به آن سوی خیابان رفتم و راهم رو ادامه دادم...
ظهر بود که آمدم خانه. از ابراهیم خبری نداشتم. تا شب هم هیچ خبری از
ابراهیم نبود. به چند نفر از رفقا هم زنگ زدم. آنها هم خبری نداشتند.
خیلی نگران بودم. ســاعت حدود یازده شب بود. داخل حیاط نشسته بودم.
یکدفعه صدائی از توی کوچه شنیدم .
دویــدم دم در، باتعجــب دیدم ابراهیــم با همان چهره و لبخند همیشــگی
ِ پشت در ایســتاده. من هم پریدم تو بغلش. خیلی خوشحال بودم. نمیدانستم
خوشحالیام را چطور ابراز کنم. گفتم: داش ابرام چطوری؟
نفس عمیقی کشید و گفت: خدا رو شکر، میبینی که سالم و سر حال در خدمتیم.
گفتم: شام خوردی؟ گفت: نه، مهم نیست.
ســریع رفتم توی خانه، سفره نان و مقداری از غذای شام را برایش آوردم.
رفتیم داخل میدان غیاثی) شهید سعیدی( بعد از خوردن چند لقمه گفت: بدن
قــوی همین جاها به درد میخوره. خدا کمک کــرد. با اینکه آنها چند نفر
بودند اما از دستشون فرار کردم.
آن شب خیلی صحبت کردیم. از انقالب، از امام و... بعد هم قرار گذاشتیم
شبها با هم برویم مسجد لرزاده پای صحبت حاج آقا چاووشی.
۳.۲k
۲۰ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.