پارت۱۱۶
پارت۱۱۶
***نوشین***
وقتی بهوش اومدم کسی توی اتاق نبود.هنوز یادم بود که توی خواب چی دیده بودم.سپهر مامانمو نجات داده بود و اون موقع مامان منو حامله بوده...حتی سعیشو کرده بود تا پدرمو هم نجات بده اما نتونست...سالها به خاطر همین خودش رو سرزنش کرده بود.قسمت غیر قابل باورش این بود که سپهر با تمام وجود عاشق مامان بوده...
دستی به صورتم کشیدم و حس مضخرفی داشتم.حتی روم نمیشد توی چشماش نگاه کنم.توی چشمای هیچ کس...
اروم از پله ها پایین اومدم.سپهر از پنجره بیرونو نگاه میکرد که با دیدن من برگشت و لبخندی زد.سرمو انداختم پایین.
مامان و میلاد هم مشغول صحبت بودن که با دیدن من ساکت شدن.آروم تو همون حالتی که سرم پایین بود گفتم
_من...از همه معذرت میخوام.
سپهر چند قدم برداشت و روبروم ایستاد.چونمو نرم گرفت و سرمو بالا اورد.توی چشمای نم دارم نگاه کرد و گفت
_لازم نیست شرمنده باشی.هممون میدونیم اونی که دیشب میخواست منو بکشه تو نبودی...تو همچین کسی نیستی...
بی اختیار وقتی تمام اون صحنه هایی که توی خواب بهم نشون داده شده بود رو به یاد اوردم محکم بغلش کردم و آروم گفتم
_ممنونم...خیلی ممنونم.
وقتی از شک بیرون اومد دستی به پشتم کشید و چیزی نگفت.از بغلش بیرون اومدم و رو به میلاد گفتم
_راستی تو چجوری...
مامان حرفمو قطع کرد و گفت
_کار سپهر بود.چند روزی طول کشید تا بتونه با جادو درمانش کنه...اما همه باید مطمئن میشدن که خدایی نکرده میلاد مرده تا بتونه گردنبندو مخفی کنه.خانوادش هم تازه فهمیدن...
میلاد لبخندی زد و رو به سپهر گفت
_الان که اینجامو مدیون توام.جونمو نجات دادی.
قدردانانه بهش نگاه کردم و گفتم
_واقعا نمیدونم چی بگم...
چشماشو یه بار به هم فشرد و لبخند زد.یه دفه انگار چیزی یادم اومده باشه گفتم
_راستی آرمان کجاست.
میلاد به طبقه ی بالا اشاره کرد و چشماش نگران شد
_هتوز به هوش نیومده.
با تاخیر سریع از پله ها بالا رفتم و در اتاقشو محکم باز کردم.بیهوش روی تخت افتاده بود.قلبم به درد اومد وقتی میدونستم این حال بدش تقصیر منه.اگه دیگه به هوش نیاد چی...
درو آروم بستم و کنارش روی تخت نشستم.نور خورشید روی صورتش افتاده بود.تازه فهمیدم چقدر دل تنگش بودم.فکر اینکه دیگه چشماشو نبینم دیوونم میکرد...کنارش دراز کشیدم و دستمو تکیه گاه سرم کردم.آروم صورتشو نوازش کردم و گفتم
_آرمان...چشماتو باز کن.
سرمو روی سینش گذاشتم و دوباره گفتم
_همه چی درست شد...ببخشید که این مدت انقد اذیتت کردم...
دستشو گرفتم.
_دیگه یه لحظه هم نمیخوام ازت دور باشم.نمیخوام از پیشت برم...
دستشو محکم تر گرفتم و با بغض گفتم
_آرمان بلند شد تا بهت بگم چقد دوست دارم.
_چقد؟
سریع سرمو بالا گرفتم.چشماش باز بود و داشت میخندید.ضربه ای به بازوش زدم و گفنم
_تو کی به هوش اومدی.
_وقتی درو انقد محکم باز میکنی خب هرکی تو کما هم باشه بیدار میشه.چه وضع ورود به اتاق بیماره؟
خندیدم و گفتم
_خیلی نامردی
_نگفتی چقد
گیح گفتم
_چی چقد؟نمیدونم راجب چی حرف میزنی؟
دلخور که نگام کرد طاقت نیاوردم و گفتم
_اندازه ی بینهایت...
.
***نوشین***
وقتی بهوش اومدم کسی توی اتاق نبود.هنوز یادم بود که توی خواب چی دیده بودم.سپهر مامانمو نجات داده بود و اون موقع مامان منو حامله بوده...حتی سعیشو کرده بود تا پدرمو هم نجات بده اما نتونست...سالها به خاطر همین خودش رو سرزنش کرده بود.قسمت غیر قابل باورش این بود که سپهر با تمام وجود عاشق مامان بوده...
دستی به صورتم کشیدم و حس مضخرفی داشتم.حتی روم نمیشد توی چشماش نگاه کنم.توی چشمای هیچ کس...
اروم از پله ها پایین اومدم.سپهر از پنجره بیرونو نگاه میکرد که با دیدن من برگشت و لبخندی زد.سرمو انداختم پایین.
مامان و میلاد هم مشغول صحبت بودن که با دیدن من ساکت شدن.آروم تو همون حالتی که سرم پایین بود گفتم
_من...از همه معذرت میخوام.
سپهر چند قدم برداشت و روبروم ایستاد.چونمو نرم گرفت و سرمو بالا اورد.توی چشمای نم دارم نگاه کرد و گفت
_لازم نیست شرمنده باشی.هممون میدونیم اونی که دیشب میخواست منو بکشه تو نبودی...تو همچین کسی نیستی...
بی اختیار وقتی تمام اون صحنه هایی که توی خواب بهم نشون داده شده بود رو به یاد اوردم محکم بغلش کردم و آروم گفتم
_ممنونم...خیلی ممنونم.
وقتی از شک بیرون اومد دستی به پشتم کشید و چیزی نگفت.از بغلش بیرون اومدم و رو به میلاد گفتم
_راستی تو چجوری...
مامان حرفمو قطع کرد و گفت
_کار سپهر بود.چند روزی طول کشید تا بتونه با جادو درمانش کنه...اما همه باید مطمئن میشدن که خدایی نکرده میلاد مرده تا بتونه گردنبندو مخفی کنه.خانوادش هم تازه فهمیدن...
میلاد لبخندی زد و رو به سپهر گفت
_الان که اینجامو مدیون توام.جونمو نجات دادی.
قدردانانه بهش نگاه کردم و گفتم
_واقعا نمیدونم چی بگم...
چشماشو یه بار به هم فشرد و لبخند زد.یه دفه انگار چیزی یادم اومده باشه گفتم
_راستی آرمان کجاست.
میلاد به طبقه ی بالا اشاره کرد و چشماش نگران شد
_هتوز به هوش نیومده.
با تاخیر سریع از پله ها بالا رفتم و در اتاقشو محکم باز کردم.بیهوش روی تخت افتاده بود.قلبم به درد اومد وقتی میدونستم این حال بدش تقصیر منه.اگه دیگه به هوش نیاد چی...
درو آروم بستم و کنارش روی تخت نشستم.نور خورشید روی صورتش افتاده بود.تازه فهمیدم چقدر دل تنگش بودم.فکر اینکه دیگه چشماشو نبینم دیوونم میکرد...کنارش دراز کشیدم و دستمو تکیه گاه سرم کردم.آروم صورتشو نوازش کردم و گفتم
_آرمان...چشماتو باز کن.
سرمو روی سینش گذاشتم و دوباره گفتم
_همه چی درست شد...ببخشید که این مدت انقد اذیتت کردم...
دستشو گرفتم.
_دیگه یه لحظه هم نمیخوام ازت دور باشم.نمیخوام از پیشت برم...
دستشو محکم تر گرفتم و با بغض گفتم
_آرمان بلند شد تا بهت بگم چقد دوست دارم.
_چقد؟
سریع سرمو بالا گرفتم.چشماش باز بود و داشت میخندید.ضربه ای به بازوش زدم و گفنم
_تو کی به هوش اومدی.
_وقتی درو انقد محکم باز میکنی خب هرکی تو کما هم باشه بیدار میشه.چه وضع ورود به اتاق بیماره؟
خندیدم و گفتم
_خیلی نامردی
_نگفتی چقد
گیح گفتم
_چی چقد؟نمیدونم راجب چی حرف میزنی؟
دلخور که نگام کرد طاقت نیاوردم و گفتم
_اندازه ی بینهایت...
.
۷.۷k
۱۶ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.