پارت ۱۱۷
پارت ۱۱۷
قسمت آخر♡
***راوی***
چند روز بعد سپهر با اصرار نوشین رو قانع کرد تا طلسم از بین بردن جاودانگی رو اجرا کنه.نوشین با نارضایتی این کارو انجام میده و سپهر حالا میتونست یه زندگی واقعی رو تجربه کنه.اون برخلاف میلش تصمیم به رفتن میکنه و انجمن جادوگران نور سپهر رو موظف به حفاظت از گردنبند خورشید میکنن.
رویا اما انگار نمیتونست رفتن سپهر رو بپذیره.ولی تصمیم اون برای رفتن قطعی بود و بعد از ازدواج آرمان و نوشین برای همیشه اونجا رو ترک میکنه.
ولی شاهین هیچ وقت برای به دست اوردن دوباره ی جادوش نا امید نشد و هنوز به دنبال گردنبند خورشید بود.
آرزو اما ازینکه نوشین نتونسته بود صدمه ای به آرمان بزنه از ته قلب خوشحال بود.شاید فکر میکرد وقتشه که دوباره خونوادشو برگردونه.این تصمیم هرچند دیر...ولی عملی شد و درست وقتی که فرزند آرمان و نوشین به دنیا اومد.آرزو خودش رو نشون داد و دوباره برگشت پیش برادرش.
***ده سال بعد***نوشین***
_نارین مگه بهت نگفتم حق نداری توی مدرسه از جادو استفاده کنی؟چرا مقنعه خانوم معلمتو آتیش زدی؟
دستای کوچولوشو بغل کرد و با دلخوری گفت
_اخه ازم سوال پرسید منم بلد نبودم.اونم جلوی بچه ها ضایم کرد.
نتونستم جلوی خندمو بگیرم.ولی زود جدی شدم و گفتم
_عزیز دلم کسی نباید بفهمه که تو ساحره ای.این دفه ی چندمه که بهت میگم...آرمان تو یه چیزی بگو.
آرمان نارینو بلند کرد و روی پاهاش نشوند.
_دختر لجباز من که گوش به حرف باباش نمیکنه.
نارین شیرین خندید.آرمان موهاشو نوازش کرد و گفت
_ولی قول میده که دیگه تکرار نشه مگه نه؟
نارین انگشت کوچولوشو رو به آرمان گرفت و گفت
_قول
بی اختیار به سمتش رفتم و گونشو بوسیدم.آرمان دلخور نگام کرد.خندیدم و گونه ی آرمانو هم بوسیدم که نارین از ته دل خندید و دل من ضعف رفت براش.
صدای آیفون که اومد رفتم و درو باز کردم.
آرمان پرسید
_کیه؟
_میلاد و آرزو
میلاد محکم دست آرزو رو گرفته بود و کمکش میکرد از پله ها بالا بیاد.سلام کردم و گفتم
_رفتی دکتر؟
آرزو دستی به شکم بالا اومدش کشید و گفت
_اره خداروشکر چیز مهمی نبود.
میلاد گفت
_روزی هزار بار میریم دکتر باور کن.دیگه تو فکر اینم دکترو بیارم پیش خودمون دور هم زندگی کنیم.
آرزو با اخم گفت
_خب نگران این دوقلوهام.
میلاد گونه ی آرزو رو بوسید و گفت
_من بیشتر...
نارین دویید و پرید بغل میلاد.میلاد بوسیدش و گفت
_امروز چیکارا کردی؟
نارین با ذوق گفت
_مقنعه ی معلممو آتیش زدم.
میلاد بلند خندید و گفت
_ایول بابا...
با اخم به میلاد نگاه کردم که سریع گفت
_ینی خیلی کار زشتی کردی.
صدای خنده هامون کل خونه رو پر کرده بود.
میز نهارو چیدم و طولی نکشید که مامان هم رسید.همه دور هم نشستیم و من با عشق به خانواده ی سحر آمیزم نگاه کردم.خانواده ای از جنس خورشید و نور
پایان رمان ماه خاموش
به وقت ۱۶ مهر
ساعت ۰۰:۰۰
دوستدار شما فاطمه زارعی
امیدوارم از خوندن این رمان لذت برده باشین♡
قسمت آخر♡
***راوی***
چند روز بعد سپهر با اصرار نوشین رو قانع کرد تا طلسم از بین بردن جاودانگی رو اجرا کنه.نوشین با نارضایتی این کارو انجام میده و سپهر حالا میتونست یه زندگی واقعی رو تجربه کنه.اون برخلاف میلش تصمیم به رفتن میکنه و انجمن جادوگران نور سپهر رو موظف به حفاظت از گردنبند خورشید میکنن.
رویا اما انگار نمیتونست رفتن سپهر رو بپذیره.ولی تصمیم اون برای رفتن قطعی بود و بعد از ازدواج آرمان و نوشین برای همیشه اونجا رو ترک میکنه.
ولی شاهین هیچ وقت برای به دست اوردن دوباره ی جادوش نا امید نشد و هنوز به دنبال گردنبند خورشید بود.
آرزو اما ازینکه نوشین نتونسته بود صدمه ای به آرمان بزنه از ته قلب خوشحال بود.شاید فکر میکرد وقتشه که دوباره خونوادشو برگردونه.این تصمیم هرچند دیر...ولی عملی شد و درست وقتی که فرزند آرمان و نوشین به دنیا اومد.آرزو خودش رو نشون داد و دوباره برگشت پیش برادرش.
***ده سال بعد***نوشین***
_نارین مگه بهت نگفتم حق نداری توی مدرسه از جادو استفاده کنی؟چرا مقنعه خانوم معلمتو آتیش زدی؟
دستای کوچولوشو بغل کرد و با دلخوری گفت
_اخه ازم سوال پرسید منم بلد نبودم.اونم جلوی بچه ها ضایم کرد.
نتونستم جلوی خندمو بگیرم.ولی زود جدی شدم و گفتم
_عزیز دلم کسی نباید بفهمه که تو ساحره ای.این دفه ی چندمه که بهت میگم...آرمان تو یه چیزی بگو.
آرمان نارینو بلند کرد و روی پاهاش نشوند.
_دختر لجباز من که گوش به حرف باباش نمیکنه.
نارین شیرین خندید.آرمان موهاشو نوازش کرد و گفت
_ولی قول میده که دیگه تکرار نشه مگه نه؟
نارین انگشت کوچولوشو رو به آرمان گرفت و گفت
_قول
بی اختیار به سمتش رفتم و گونشو بوسیدم.آرمان دلخور نگام کرد.خندیدم و گونه ی آرمانو هم بوسیدم که نارین از ته دل خندید و دل من ضعف رفت براش.
صدای آیفون که اومد رفتم و درو باز کردم.
آرمان پرسید
_کیه؟
_میلاد و آرزو
میلاد محکم دست آرزو رو گرفته بود و کمکش میکرد از پله ها بالا بیاد.سلام کردم و گفتم
_رفتی دکتر؟
آرزو دستی به شکم بالا اومدش کشید و گفت
_اره خداروشکر چیز مهمی نبود.
میلاد گفت
_روزی هزار بار میریم دکتر باور کن.دیگه تو فکر اینم دکترو بیارم پیش خودمون دور هم زندگی کنیم.
آرزو با اخم گفت
_خب نگران این دوقلوهام.
میلاد گونه ی آرزو رو بوسید و گفت
_من بیشتر...
نارین دویید و پرید بغل میلاد.میلاد بوسیدش و گفت
_امروز چیکارا کردی؟
نارین با ذوق گفت
_مقنعه ی معلممو آتیش زدم.
میلاد بلند خندید و گفت
_ایول بابا...
با اخم به میلاد نگاه کردم که سریع گفت
_ینی خیلی کار زشتی کردی.
صدای خنده هامون کل خونه رو پر کرده بود.
میز نهارو چیدم و طولی نکشید که مامان هم رسید.همه دور هم نشستیم و من با عشق به خانواده ی سحر آمیزم نگاه کردم.خانواده ای از جنس خورشید و نور
پایان رمان ماه خاموش
به وقت ۱۶ مهر
ساعت ۰۰:۰۰
دوستدار شما فاطمه زارعی
امیدوارم از خوندن این رمان لذت برده باشین♡
۷.۹k
۱۶ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.