پارت ۹۸ ***
پارت ۹۸ ***
خشکم زد.نمیدونستم چی بگم یا چیکار کنم.با چشمای گرد شده نگاهش کردم و اون با اخم و خیلی جدی نگاهم میکرد.سرمو پایین انداختم و آروم گفتم
_لطفا برو...
بغض گلومو فشار میداد.دستامو مشت کردم تا جلوی گریمو بگیرم.سرمو که بالا آوردم اونجا نبود...باورم نمیشد سپهر همچین حرفی به من زده باشه.هیچ وقت تصورشم نمیکردم یه روزی این طوری دلشو بشکنم...
***زمان حال***نوشین***
مثل همیشه دیر وقت از پیش سپهر برگشتم خونه و خسته و کوفته بودم.تمرینا خیلی سنگین بودن و تا ماه گرفتگی تقریبا دو هفته زمان داشتم و این به نظرم اصلا کافی نبود...ولی هر طوری که بود باید خودمو واسه یه چیز غیر منتظره اماده میکردم.
خودمو روی تخت پرت کردم و چشمامو بستم.نمیدونم چقدر گذشته بود ولی نفس گرمی رو روی گونم احساس کردم.پلکام سنگین بودن و مطمئن بودم چند ساعتی از وقتی که برگشته بودم گذشته بود.نوازش آرومی روی صورتم حس کردم و دستی که دور کمرم حلقه شد...چشمامو به سختی باز کردم و نیم نگاهی به پشت سرم انداختم.با دیدن آرمان که با لبخند نگاهم میکرد دوباره چشمامو بستم.با صدای خش داری گفتم
_آرمان برو میخوام بخوابم.
_خب بخواب.
کلافه و آروم گفتم
_خستم.
_خسته نباشی.
نچی گفتم و سعی کردم همون جوری دوباره بخوابم ولی نفساش که به صورتم میخورد خوابمو از سرم میپروند.به سمتش چرخیدم و نگاهش کردم.یه دستشو تکیه گاه سرش کرده بود.گفتم
_تو خواب نداری نه؟
_مگه تو میزاری من بخوابم؟
_فعلا که تو نمیزاری...
بهم نزدیک تر شد و سرمو به سینش چسبوند.صدای ضربان قلبش مثل لالایی شد برام و عطرش مستم میکرد...دیگه نفهمیدم کی خوابم برد...
خشکم زد.نمیدونستم چی بگم یا چیکار کنم.با چشمای گرد شده نگاهش کردم و اون با اخم و خیلی جدی نگاهم میکرد.سرمو پایین انداختم و آروم گفتم
_لطفا برو...
بغض گلومو فشار میداد.دستامو مشت کردم تا جلوی گریمو بگیرم.سرمو که بالا آوردم اونجا نبود...باورم نمیشد سپهر همچین حرفی به من زده باشه.هیچ وقت تصورشم نمیکردم یه روزی این طوری دلشو بشکنم...
***زمان حال***نوشین***
مثل همیشه دیر وقت از پیش سپهر برگشتم خونه و خسته و کوفته بودم.تمرینا خیلی سنگین بودن و تا ماه گرفتگی تقریبا دو هفته زمان داشتم و این به نظرم اصلا کافی نبود...ولی هر طوری که بود باید خودمو واسه یه چیز غیر منتظره اماده میکردم.
خودمو روی تخت پرت کردم و چشمامو بستم.نمیدونم چقدر گذشته بود ولی نفس گرمی رو روی گونم احساس کردم.پلکام سنگین بودن و مطمئن بودم چند ساعتی از وقتی که برگشته بودم گذشته بود.نوازش آرومی روی صورتم حس کردم و دستی که دور کمرم حلقه شد...چشمامو به سختی باز کردم و نیم نگاهی به پشت سرم انداختم.با دیدن آرمان که با لبخند نگاهم میکرد دوباره چشمامو بستم.با صدای خش داری گفتم
_آرمان برو میخوام بخوابم.
_خب بخواب.
کلافه و آروم گفتم
_خستم.
_خسته نباشی.
نچی گفتم و سعی کردم همون جوری دوباره بخوابم ولی نفساش که به صورتم میخورد خوابمو از سرم میپروند.به سمتش چرخیدم و نگاهش کردم.یه دستشو تکیه گاه سرش کرده بود.گفتم
_تو خواب نداری نه؟
_مگه تو میزاری من بخوابم؟
_فعلا که تو نمیزاری...
بهم نزدیک تر شد و سرمو به سینش چسبوند.صدای ضربان قلبش مثل لالایی شد برام و عطرش مستم میکرد...دیگه نفهمیدم کی خوابم برد...
۶.۱k
۰۴ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.