پارت ۷ فیک عشق بی نهایت
پارت ۷ فیک عشق بی نهایت
نیارا توی کلاس درسش نشسته بود و منتظر معلم بود . به سمت چپش نگاه کرد . نیا و دوستاش داشتن بهش نگاه میکردن و پچ پچ میکردن . نیارا با نگاه مظلومانه ای بهشون خیره شد . اون برای اینکه از دبیرستان اخراج نشه با هیچکس کاری نداشت و به هیچکسی نزدیک نمیشد . با شنیدن صدای باز شدن در به سمت در برگشت . معلم جانگ و یه دختری از در کلاس وارد شدن . همه بلند شدن و تعظیم کردن . معلم جانگ سر جاش وایستاد و دختره هم بغلش وایستاد
_بچه ها...ایشون خانوم کیم هِنا...دانش آموز جدید هستن...
به هنا نگاه کرد
_لطفا خودتو معرفی کن
هنا تعظیم کرد و بعد صاف ایستاد
_من کیم هنا هستم...امیدوارم هوامو داشته باشید
معلم جانگ یه دور به تمام بچه ها نگاه کرد و بعد اسم نیارا رو صدا زد
_ایم نیارا
نیارا بلند شد
_بـ...بله
نیا اداشو درآورد
_بـ...بله
همه شروع کردن به خندیدن . معلم جانگ با اخم به نیا نگاه کرد
_یانگ نیا...بهتره ساکت باشی...ممکنه هیات مدیره بخواد از مدرسه اخراجت کنه
نیارا سرشو میندازه پایین و لبخند میزنه . نیا با حرص بهش نگاه میکنه . نیارا که متوجه نگاه نیا میشه سرشو میاره بالا به معلم جانگ نگاه میکنه
معلم جانگ_ازت میخوام که مدرسه رو به هنا نشون بدی
نیارا_بله
نیارا از میزش میره بیرون و میره پیش هنا . هنا هم باهاش همراه میشه و از ساختمان خارج میشن و میرن حیاط مدرسه . نیارا بعد از اینکه کتابخانه و کافه و سالن ورزش رو بهش نشون میده به داخل ساختمان برمیگردن و از پله ها بالا میرن و میرن پشت بوم . نیارا سمت اون دیوار کوتاه میره و هنا هم باهاش میره
_اینجام پاتوق منه...شاید از این به بعد پاتوق ما بشه
هنا لبخند میزنه
_شاید...
نیارا با صدایی که از حیاط میشنوه میره سمت دیوار و یکم خم میشه و به حیاط نگاه میکنه
_فکر کنم یکم طولش دادیم
هنا هم میاد کنارش و یه حیاط نگاه میکنه
_اره...
نیارا برمیگرده و میشینه . هنا هم بغلش میشینه
هنا_تو چجور خانواده ای زندگی میکنی
نیارا_خانواده ای نمونده...یعنی هست...ولی مجبوریم جدا از هم زندگی کنیم
_چرا
_پدرم مرد...مادرم مریضه...خواهرم فقط پنج سالشه...مجبورم کار کنم...خدمتکار یه خونم...مجبورم اونجا زندگی کنم...از یه طرفم که اوه سهون...
_اوه سهون؟؟؟...چقدر این اسم آشناس...مشکلت باهاش چیه
_مشکلم چیه؟؟؟...کلا مشکله...اذیتم میکنه...ولی نمیتونم چیزی بگم
_ناراحت نباش...من یه خبر خوب بهت بدم
_چی؟؟؟
_منم پدر و مادر ندارم...با مادر بزرگم زندگی میکنم...یه حامی دارم...
_توم؟؟؟
_مگه توم حامی داره
_اره...حالا هرچی بیخیال
_خوب...ممکنه بقیه بهم زور بگن...میخوام که کمکم کنی...میخوام یه دوستایی بشیم که هیچوقت جدا نشیم...
_خبر خوبت اینه؟؟؟
_اره...آخه به نظر میرسه توهم دوستی نداری...
_حالا که فکر میکنم...خبرت تقریبا...خوبه
هنا لبخند میزنه و از کیفش دوتا شکلات درمیاره . یه شکلات و به سمت نیارا دراز میکنه
_به سلامتی ویرانگر ها
_ویرانگر؟؟؟...به سلامتی؟؟؟؟...آبجو نیست که...
_جواب سوال اول...اسم گروهمون...جواب سوال دوم...ببخشید که اینجا مدرسس
نیارا شکلات رو از دستش میگیره
_باشه...ویرانگر
_باشه...ویرانگر
اینو میگن و شروع میکنن به خوردن شکلات ها
....
نیارا توی کلاس درسش نشسته بود و منتظر معلم بود . به سمت چپش نگاه کرد . نیا و دوستاش داشتن بهش نگاه میکردن و پچ پچ میکردن . نیارا با نگاه مظلومانه ای بهشون خیره شد . اون برای اینکه از دبیرستان اخراج نشه با هیچکس کاری نداشت و به هیچکسی نزدیک نمیشد . با شنیدن صدای باز شدن در به سمت در برگشت . معلم جانگ و یه دختری از در کلاس وارد شدن . همه بلند شدن و تعظیم کردن . معلم جانگ سر جاش وایستاد و دختره هم بغلش وایستاد
_بچه ها...ایشون خانوم کیم هِنا...دانش آموز جدید هستن...
به هنا نگاه کرد
_لطفا خودتو معرفی کن
هنا تعظیم کرد و بعد صاف ایستاد
_من کیم هنا هستم...امیدوارم هوامو داشته باشید
معلم جانگ یه دور به تمام بچه ها نگاه کرد و بعد اسم نیارا رو صدا زد
_ایم نیارا
نیارا بلند شد
_بـ...بله
نیا اداشو درآورد
_بـ...بله
همه شروع کردن به خندیدن . معلم جانگ با اخم به نیا نگاه کرد
_یانگ نیا...بهتره ساکت باشی...ممکنه هیات مدیره بخواد از مدرسه اخراجت کنه
نیارا سرشو میندازه پایین و لبخند میزنه . نیا با حرص بهش نگاه میکنه . نیارا که متوجه نگاه نیا میشه سرشو میاره بالا به معلم جانگ نگاه میکنه
معلم جانگ_ازت میخوام که مدرسه رو به هنا نشون بدی
نیارا_بله
نیارا از میزش میره بیرون و میره پیش هنا . هنا هم باهاش همراه میشه و از ساختمان خارج میشن و میرن حیاط مدرسه . نیارا بعد از اینکه کتابخانه و کافه و سالن ورزش رو بهش نشون میده به داخل ساختمان برمیگردن و از پله ها بالا میرن و میرن پشت بوم . نیارا سمت اون دیوار کوتاه میره و هنا هم باهاش میره
_اینجام پاتوق منه...شاید از این به بعد پاتوق ما بشه
هنا لبخند میزنه
_شاید...
نیارا با صدایی که از حیاط میشنوه میره سمت دیوار و یکم خم میشه و به حیاط نگاه میکنه
_فکر کنم یکم طولش دادیم
هنا هم میاد کنارش و یه حیاط نگاه میکنه
_اره...
نیارا برمیگرده و میشینه . هنا هم بغلش میشینه
هنا_تو چجور خانواده ای زندگی میکنی
نیارا_خانواده ای نمونده...یعنی هست...ولی مجبوریم جدا از هم زندگی کنیم
_چرا
_پدرم مرد...مادرم مریضه...خواهرم فقط پنج سالشه...مجبورم کار کنم...خدمتکار یه خونم...مجبورم اونجا زندگی کنم...از یه طرفم که اوه سهون...
_اوه سهون؟؟؟...چقدر این اسم آشناس...مشکلت باهاش چیه
_مشکلم چیه؟؟؟...کلا مشکله...اذیتم میکنه...ولی نمیتونم چیزی بگم
_ناراحت نباش...من یه خبر خوب بهت بدم
_چی؟؟؟
_منم پدر و مادر ندارم...با مادر بزرگم زندگی میکنم...یه حامی دارم...
_توم؟؟؟
_مگه توم حامی داره
_اره...حالا هرچی بیخیال
_خوب...ممکنه بقیه بهم زور بگن...میخوام که کمکم کنی...میخوام یه دوستایی بشیم که هیچوقت جدا نشیم...
_خبر خوبت اینه؟؟؟
_اره...آخه به نظر میرسه توهم دوستی نداری...
_حالا که فکر میکنم...خبرت تقریبا...خوبه
هنا لبخند میزنه و از کیفش دوتا شکلات درمیاره . یه شکلات و به سمت نیارا دراز میکنه
_به سلامتی ویرانگر ها
_ویرانگر؟؟؟...به سلامتی؟؟؟؟...آبجو نیست که...
_جواب سوال اول...اسم گروهمون...جواب سوال دوم...ببخشید که اینجا مدرسس
نیارا شکلات رو از دستش میگیره
_باشه...ویرانگر
_باشه...ویرانگر
اینو میگن و شروع میکنن به خوردن شکلات ها
....
۱۶.۶k
۲۴ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.