پارت ۸ فیک عشق بی نهایت
پارت ۸ فیک عشق بی نهایت
هنا و نیارا از دبیرستان اومدن بیرون . خداحافظی شون حداقل پنج دقیقه طول کشید . از هم جدا شدن . هنا رفت تو پیاده رو که دید پسری با لبخند میاد سمتش . خیلی ترسید . طبیعتا باید میترسید هرکسی جای اون بود میترسید . پسر نزدیک تر شد و جلوش وایستاد .
پسر_سلام
هنا گارد گرفت . با ترس کیفشو روی زمین پرت کرد . پسر با تعجب به کیف نگاه کرد . شروع کرد به حرف زدن
هنا_کیفمو بگیر برو...ذاتا به غیر اون کیف چیز با ارزش تری ندارم
پسر باهمون لبخند و رفت کیفش رو از روی زمین برداشت . تکوندشو به سمت هنا دراز کرد و لبخند زد
_مگه نمی خواستی منو ببینی؟؟؟
هنا همونطور که دستش جلوشه تا پسر آسیبی بهش نرسونه یکی از دستاشو میاره پایینو کیفشو میگیره و اونیکی دستشو همونطوری نگه میداره
_مگه تو کی؟؟؟
_لوهان...حامیت
هنا کیفو دوباره میندازه روی زمین و دستاشو روی دهنش میزاره و جیغ میکشه
_اوه لوهااااااااان
_اره...اوه لوهان
هنا دستاشو میاره پایین و میپره بغل لوهان و دم گوشش زمزمه میکنه
_الان انقدر خوشحالم که حد نداره
---
نیارا با چمدوناش وارد اون اتاق تاریک که داخل خونه ی خانواده ی اوهه میشه . همون اتاق وحشتناک و عجیبی که یه پنجره به اتاق سهون داشت . وقعا وحشتناک بود . برقشو روشن میکنه . گوشه ی اتاق یه حموم بود...خونه ی پولداراس دیگه. تمام وسایل اتاق کامل بود اما برای خودش لباس آورده بود . گوشیشو از توی جیبش دراورد و آهنگ رو پلی کرد . یه آهنگ فوق العاده شاد و صداشو تا ته زیاد کرد و گوشیو توی جیبش گذاشت. چمدونشو باز کرد و لباساشو در آورد و سمت کمد رفت و شروع کرد به چیدن وسایل . بعد چند دقیقه صدای ریتم آهنگ کم سد و این باعث میشد که صدای همچیو بشنوه . یهو یه صدایی اومد که باعث شد هزار متر بپره بالا و جیغ بکشه و سمت صدا برگرده
_دددالییییییییی
گوشیو از جیبش دراورد و آهنگو قطع کرد
_هوووو...میگم دالی
گوشیو تو جیبش گذاشت
_این بازیا واسه بچه هاس
نیارا یکم به پنجره خیره شد . سهون به زور از اون پنجره وارد اتاق نیارا شد
_آقای اوه...در نبود احیانا؟؟؟
سهون خیلی پوکر نگاهش کرد . نیا ا اروم زمزمه کرد
_خدا مرگت بده...چته؟؟؟
_مرگه نمیده...چمه مگه؟؟
_چت نیس...آخ ببخشید...چجوری شنیدی؟؟؟
اوه سهون موقع حرف زدنش به گوشش اشاره کرد
_گوشام تیزه
اینو گفت و به نیارا خیره شد . نیارا که از اون نگاه سهون ترسیده بود سعی کرد بحثو عوض کنه
_ان پنجره برای چیه؟؟
یکم حالت چهرش عوض شد . ناراحت شده بود
_وقتی بابام مرد(خدا بیامرزدش*خدا رفتگان شما هم بیامرزه « خود درگیری یه بیمار »)...مامانم خیلی ترسیده بود...شبا نمیتونست تو اتاقش راحت بخوابه...اینجا اتاق اونه...این پنجره رو باز کرد تا منو ببینه و راحت تر بخوابه...حالا دیگه همه چی تموم شده و...این اتاق مال توِ
_بله درسته...ببخشید...لطفا از همون سوراخی که اومدید برگردید اتاقتونو پردرو بکشید...با اجازتون میخوام لباس عوض کنم
سهون سرشو تکون داد و گفت
_راحت باش...از من خجالت نکش
نیارا نمیخواست چیزی بگه. سرشو انداخت پایین و دوباره حرفشو تکرار کرد
_میشه برید؟؟؟
_باشه بابا نخواستیم
نه عزیزم بیا و بخوا . این حرفی بود که اون لحظه تو دلش گفت . سهون با عصبانیت از همون سورا رفت داخل اتاقش و پردرو کشید . نیارا نفس عمیقی کشید و لباساش رو عوضکرد
---
سهون داخل اتاقش رفت و روی تختش ولو شد . گوشیشو برداشت و شماره ی لوهان و گرفت . لوهان با خنده جواب داد
_بله؟؟؟
_سلام خرم چطوری
_من خر تو نیستم
صدای یه دختر اومد : جانم؟؟؟
لوهان_هیچی...چیکار داشتی زنگ زدی
_دختره کیه؟؟؟
_هنا...همون...
_اهان اهان فهمیدم...خوب به عشقت برس
اینو گفت و گوشیو قطع کرد
---
لوهان_الو...الو...دارم برات من
گوشیو از کنار گوشش پایین اورد و خاموشش کرد و تو داشبورد گذاشت . سمت هنا که روی صندلی شاگرد نشسته بود و لوهانو نگاه میکرد برگشت و لبخند زد
_شنیدی؟؟؟
_چیو؟؟
_هیچی...کجا بریم
_شهربازی
_شهربازی؟؟؟؟
_نه نه از اونا نه...شهربازی سربسته
_آهان...باشه من یه جارو میشناسم...بریم اونجا
_بریم...
....
هنا و نیارا از دبیرستان اومدن بیرون . خداحافظی شون حداقل پنج دقیقه طول کشید . از هم جدا شدن . هنا رفت تو پیاده رو که دید پسری با لبخند میاد سمتش . خیلی ترسید . طبیعتا باید میترسید هرکسی جای اون بود میترسید . پسر نزدیک تر شد و جلوش وایستاد .
پسر_سلام
هنا گارد گرفت . با ترس کیفشو روی زمین پرت کرد . پسر با تعجب به کیف نگاه کرد . شروع کرد به حرف زدن
هنا_کیفمو بگیر برو...ذاتا به غیر اون کیف چیز با ارزش تری ندارم
پسر باهمون لبخند و رفت کیفش رو از روی زمین برداشت . تکوندشو به سمت هنا دراز کرد و لبخند زد
_مگه نمی خواستی منو ببینی؟؟؟
هنا همونطور که دستش جلوشه تا پسر آسیبی بهش نرسونه یکی از دستاشو میاره پایینو کیفشو میگیره و اونیکی دستشو همونطوری نگه میداره
_مگه تو کی؟؟؟
_لوهان...حامیت
هنا کیفو دوباره میندازه روی زمین و دستاشو روی دهنش میزاره و جیغ میکشه
_اوه لوهااااااااان
_اره...اوه لوهان
هنا دستاشو میاره پایین و میپره بغل لوهان و دم گوشش زمزمه میکنه
_الان انقدر خوشحالم که حد نداره
---
نیارا با چمدوناش وارد اون اتاق تاریک که داخل خونه ی خانواده ی اوهه میشه . همون اتاق وحشتناک و عجیبی که یه پنجره به اتاق سهون داشت . وقعا وحشتناک بود . برقشو روشن میکنه . گوشه ی اتاق یه حموم بود...خونه ی پولداراس دیگه. تمام وسایل اتاق کامل بود اما برای خودش لباس آورده بود . گوشیشو از توی جیبش دراورد و آهنگ رو پلی کرد . یه آهنگ فوق العاده شاد و صداشو تا ته زیاد کرد و گوشیو توی جیبش گذاشت. چمدونشو باز کرد و لباساشو در آورد و سمت کمد رفت و شروع کرد به چیدن وسایل . بعد چند دقیقه صدای ریتم آهنگ کم سد و این باعث میشد که صدای همچیو بشنوه . یهو یه صدایی اومد که باعث شد هزار متر بپره بالا و جیغ بکشه و سمت صدا برگرده
_دددالییییییییی
گوشیو از جیبش دراورد و آهنگو قطع کرد
_هوووو...میگم دالی
گوشیو تو جیبش گذاشت
_این بازیا واسه بچه هاس
نیارا یکم به پنجره خیره شد . سهون به زور از اون پنجره وارد اتاق نیارا شد
_آقای اوه...در نبود احیانا؟؟؟
سهون خیلی پوکر نگاهش کرد . نیا ا اروم زمزمه کرد
_خدا مرگت بده...چته؟؟؟
_مرگه نمیده...چمه مگه؟؟
_چت نیس...آخ ببخشید...چجوری شنیدی؟؟؟
اوه سهون موقع حرف زدنش به گوشش اشاره کرد
_گوشام تیزه
اینو گفت و به نیارا خیره شد . نیارا که از اون نگاه سهون ترسیده بود سعی کرد بحثو عوض کنه
_ان پنجره برای چیه؟؟
یکم حالت چهرش عوض شد . ناراحت شده بود
_وقتی بابام مرد(خدا بیامرزدش*خدا رفتگان شما هم بیامرزه « خود درگیری یه بیمار »)...مامانم خیلی ترسیده بود...شبا نمیتونست تو اتاقش راحت بخوابه...اینجا اتاق اونه...این پنجره رو باز کرد تا منو ببینه و راحت تر بخوابه...حالا دیگه همه چی تموم شده و...این اتاق مال توِ
_بله درسته...ببخشید...لطفا از همون سوراخی که اومدید برگردید اتاقتونو پردرو بکشید...با اجازتون میخوام لباس عوض کنم
سهون سرشو تکون داد و گفت
_راحت باش...از من خجالت نکش
نیارا نمیخواست چیزی بگه. سرشو انداخت پایین و دوباره حرفشو تکرار کرد
_میشه برید؟؟؟
_باشه بابا نخواستیم
نه عزیزم بیا و بخوا . این حرفی بود که اون لحظه تو دلش گفت . سهون با عصبانیت از همون سورا رفت داخل اتاقش و پردرو کشید . نیارا نفس عمیقی کشید و لباساش رو عوضکرد
---
سهون داخل اتاقش رفت و روی تختش ولو شد . گوشیشو برداشت و شماره ی لوهان و گرفت . لوهان با خنده جواب داد
_بله؟؟؟
_سلام خرم چطوری
_من خر تو نیستم
صدای یه دختر اومد : جانم؟؟؟
لوهان_هیچی...چیکار داشتی زنگ زدی
_دختره کیه؟؟؟
_هنا...همون...
_اهان اهان فهمیدم...خوب به عشقت برس
اینو گفت و گوشیو قطع کرد
---
لوهان_الو...الو...دارم برات من
گوشیو از کنار گوشش پایین اورد و خاموشش کرد و تو داشبورد گذاشت . سمت هنا که روی صندلی شاگرد نشسته بود و لوهانو نگاه میکرد برگشت و لبخند زد
_شنیدی؟؟؟
_چیو؟؟
_هیچی...کجا بریم
_شهربازی
_شهربازی؟؟؟؟
_نه نه از اونا نه...شهربازی سربسته
_آهان...باشه من یه جارو میشناسم...بریم اونجا
_بریم...
....
۱۷.۱k
۲۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.