دخترای لجباز 🌹 پسرای مغرور 🍃
#دخترای_لجباز 🌹 پسرای_مغرور 🍃
پارت هفدهم .
ا..این الان چیکار کرد ؟ زد گوشی منو پرت کرد پایین ؟ عوضییییییی نشونتتتتت میدممممم !
همینجوری مشت و لگد میپروندم بهش و داد میزدم : فضایی هیز چشم دریده آمازونی گوشی کُش !
پارسا ک چشاش شده بود اندازه توپ بسکتبال گفت : چی..؟ تو الان گفتی فضایی هیز چشم دریده آمازونی گوشی کُش ؟ تو کی اینهمه لقب دادی ؟
جانننن ؟ من ی بار گفتم و تو تو همین ی بار حفظ کردی تمام لقباتو ؟ دمت جیز بابا .
ی پوزخند زدم و گفتم : نمیدونستم انقد حفظیاتت خوبه . چ زود همه لقباتو حفظ کردی !
اونم ی پوزخند زد و گفت : منم نمیدونستم ک اینقد ذهنت خلاقه !
ها ها ها . الان مسخره کردی ؟
پارسا : رسیدیم ب داروخونه .
بعد رفت اون چیزی ک شبیه باند بودو خرید . یه ذره دیگه رانندگی کرد تا رسیدیم ب خونشون . وا این حالا چرا اومد خونه خودشون ؟
پارسا : پیاده شو .
پیاده شدیم و وارد خونشون شدیم . من لنگ میزدم ولی با کلی بدبختی وارد خونه شدیم . گف : بیا بریم تو اتاق من .
عه...نه بابا ؟ ک بعدم کارای خاک بر سری بکنی ؟ برو بابا من اتاق برو نیستم دادا .
پارسا : هی...میدونم ب چی فکر میکنی . تا سگ نشدم بیا برو تو اتاقم مطمعن باش اونقدرام خبیث نیستم .
وارد اتاقش شدم و نشستم رو تختش اونم نشست زمین . گفتم : خو بده باندو ببندم .
پارسا : مگه ندیدی دکتر گف من ببندم .
رومینا : بله کر نیستم مث شما . دکتر فکر کرد ما زن و شووریم !
پارسا : خو چ فرقی داره .
رومینا : من نمیخوام نامحرم جماعت بهم دست بزنه .
پوزخند زد و گفت : یعنی میگی تاحالا مذکر جماعت بهت دست نزده ؟
رومینا:دِ نَ دِ ما ع اون خونواده هاش نیستیم دادا.
پارسا با همون پوزخند گف : دکتر گف ک مچ پاته. پاچتو یه ذره بده بالا.
رومینا:برو بابا گفتم ک من عمرا بزارم تو برام ببندی.
پارسا :گفتم اون پاچه تو بده بالا تا سگ نشدم.
رومینا:یه ذره دیگه ادامه بدی منم سگ میشم.
پارسا بلند شد با عصبانیت گفت:مطمعنی ؟
رومینا:شک نکن .
پارسا:باشه...
بعدم با ی حرکت منو ی جوری رو تخت خوابوند ک کل بدنم رو تخت بود . خودش نشست رو تخت . با ی دستش دستامو گرفت و با دست دیگش باندو باز کرد .
رومینا:هوشَ روانی.بزا بلند شم.دستامو ول کن.
دستامو ول نکرد ک هیچ.محکم ترم گرفت.
با التماس گفتم:پارسا من همیشه ع اینکه یکی مچ دستمو بگیره بدم میومد توروخدا ول کن قول میدم بزارم ببندی پامو.
پارسا ی نگاه بهم کرد و دستمو ول کرد . منم نشستم . گفتم:اون چیزه چیه ؟ ک داری باهاش پامو میبندی؟
خندید و گفت:فهمیدی ب منم بگو !
منم خندیدم ...دیدم ک داشت اون چیزه رو دور پام آروم میپیچوند . بعد ک کارش تموم شد بلند شد و گفت: پاچه تو بده پایین.خواست بره بیرون ک داد زدم : وایسا
با تعجب برگشت طرفم.گفتم:خب...ممنون . ب خاطر همه چی . ب تو ربطی نداشت ولی کمکم کردی..
پارت هفدهم .
ا..این الان چیکار کرد ؟ زد گوشی منو پرت کرد پایین ؟ عوضییییییی نشونتتتتت میدممممم !
همینجوری مشت و لگد میپروندم بهش و داد میزدم : فضایی هیز چشم دریده آمازونی گوشی کُش !
پارسا ک چشاش شده بود اندازه توپ بسکتبال گفت : چی..؟ تو الان گفتی فضایی هیز چشم دریده آمازونی گوشی کُش ؟ تو کی اینهمه لقب دادی ؟
جانننن ؟ من ی بار گفتم و تو تو همین ی بار حفظ کردی تمام لقباتو ؟ دمت جیز بابا .
ی پوزخند زدم و گفتم : نمیدونستم انقد حفظیاتت خوبه . چ زود همه لقباتو حفظ کردی !
اونم ی پوزخند زد و گفت : منم نمیدونستم ک اینقد ذهنت خلاقه !
ها ها ها . الان مسخره کردی ؟
پارسا : رسیدیم ب داروخونه .
بعد رفت اون چیزی ک شبیه باند بودو خرید . یه ذره دیگه رانندگی کرد تا رسیدیم ب خونشون . وا این حالا چرا اومد خونه خودشون ؟
پارسا : پیاده شو .
پیاده شدیم و وارد خونشون شدیم . من لنگ میزدم ولی با کلی بدبختی وارد خونه شدیم . گف : بیا بریم تو اتاق من .
عه...نه بابا ؟ ک بعدم کارای خاک بر سری بکنی ؟ برو بابا من اتاق برو نیستم دادا .
پارسا : هی...میدونم ب چی فکر میکنی . تا سگ نشدم بیا برو تو اتاقم مطمعن باش اونقدرام خبیث نیستم .
وارد اتاقش شدم و نشستم رو تختش اونم نشست زمین . گفتم : خو بده باندو ببندم .
پارسا : مگه ندیدی دکتر گف من ببندم .
رومینا : بله کر نیستم مث شما . دکتر فکر کرد ما زن و شووریم !
پارسا : خو چ فرقی داره .
رومینا : من نمیخوام نامحرم جماعت بهم دست بزنه .
پوزخند زد و گفت : یعنی میگی تاحالا مذکر جماعت بهت دست نزده ؟
رومینا:دِ نَ دِ ما ع اون خونواده هاش نیستیم دادا.
پارسا با همون پوزخند گف : دکتر گف ک مچ پاته. پاچتو یه ذره بده بالا.
رومینا:برو بابا گفتم ک من عمرا بزارم تو برام ببندی.
پارسا :گفتم اون پاچه تو بده بالا تا سگ نشدم.
رومینا:یه ذره دیگه ادامه بدی منم سگ میشم.
پارسا بلند شد با عصبانیت گفت:مطمعنی ؟
رومینا:شک نکن .
پارسا:باشه...
بعدم با ی حرکت منو ی جوری رو تخت خوابوند ک کل بدنم رو تخت بود . خودش نشست رو تخت . با ی دستش دستامو گرفت و با دست دیگش باندو باز کرد .
رومینا:هوشَ روانی.بزا بلند شم.دستامو ول کن.
دستامو ول نکرد ک هیچ.محکم ترم گرفت.
با التماس گفتم:پارسا من همیشه ع اینکه یکی مچ دستمو بگیره بدم میومد توروخدا ول کن قول میدم بزارم ببندی پامو.
پارسا ی نگاه بهم کرد و دستمو ول کرد . منم نشستم . گفتم:اون چیزه چیه ؟ ک داری باهاش پامو میبندی؟
خندید و گفت:فهمیدی ب منم بگو !
منم خندیدم ...دیدم ک داشت اون چیزه رو دور پام آروم میپیچوند . بعد ک کارش تموم شد بلند شد و گفت: پاچه تو بده پایین.خواست بره بیرون ک داد زدم : وایسا
با تعجب برگشت طرفم.گفتم:خب...ممنون . ب خاطر همه چی . ب تو ربطی نداشت ولی کمکم کردی..
۱۹.۸k
۱۲ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.