دخترای لجباز 🌠 پسرای مغرور ⚡
#دخترای_لجباز 🌠 پسرای مغرور ⚡
پارت هجدهم .
پارسا : خواهش میکنم !
ی لبخندم زد ک خیلی خوشمل شد ! فکر کنم خیلی خر ذوق شده بود! بعدم خدافظی کردم و نخود نخود هرکه رود خانه خود !(ها چیه ؟ فکر کردین لابد خونه اونا میخوابم ؟ ن دادا ما اونجوری نیسیم پ ذهن منحرفتو جمع کن!)
وجدان:شرمنده ب دل نگیرید این بچون ی ذره خود درگیری داره انشالله دُرُس میشه ب مرور زمان .
روز بعد.
اه حوصلم سر رفت کی کلاس شروع میشه؟یهو صدای گوشی دینا بلند شد و منم ک فوضول . برداشتم .
رومینا:بله ؟
...
رومینا:خودمم.برا چی ؟
...
رومینا:الن میام .
گوشیو قطع کردم و زدم بیرون ع کلاس . تا شروع کلاس ب موقع میرسیدم . رفتم تو حیاط اما کسی نبود . اون یارو پشت گوشی گف کارم داره و منم اومدم . فک کنم ایسگا کرده . برگشتم ک برم ک یهو یکی یه دسمال گذاشت رو دهنم و بیهوش شدم...
***
اه اینجا کجاس ؟ بزار بلند شم .
بلند شدم و خودمو رو ی تخت دیدم . اما ی چیزی درست نبود . من..لباسام ! لباسام کو ؟ غیر لباس زیر چیزی تنم نی !
بلند شدم و دور اتاقو گشتم ک روی ی صندلی دیدم ی لباس هست . سریع اونو پوشیدم . اخ اخ اینکه خیلی لختیه ! ی تاپ با ی شلوارکه . ای داد ! ولکن حالا بزا برم بیرون ببینم چ خبره اینجا .
رفتم ع اتاق بیرون ک ی دختره رو دیدم پشت در . گفت : خانم ارباب منتظرتونه .
ارباب ؟ خب خوبه چون میتونم با این اربابمون حسابمو پاک کنم ! دارم براش !
دنبال دختره رفتم تا ب ی اتاق رسیدم . در اتاقو باز کردم و رفتم تو و بعد درو بستم . ی اتاق خیلی خفن بود ک خیلی بزرگ بود . ی میز و مبل سه نفره هم تهش بود ک ی پسره خوجل نشسته بود روش .پسره گفت : به به رومینا خانم !
داد زدم : تو کی هستی چرا دزدیدیم ؟
پسره : چون تورو مال خودم کنم !
هه جدی ؟ حیف ک آرزو ب دل میمیری ! بعدم دویدم سمتش و مشتمو بلند کردم ک بزنمش ک با ی حرکت دستمو گرفت و منو کامللل خوابوند رو مبله .بعدم خودش خم شد روم . اوه اوه باید ی کاری کنم تا کار ب جاهای خاک بر سری نکشه برا سن شمام مناسب نی ! خواستم با پام ب شیکمش بزنم ک با پاش راه پامو سد کرد . کامل روم خم شده بود . گفت : تو دو روز خوابیدی . خیلی خسته بودی نه ؟ ولی الان دیگه پیش خودمی . بعدم صورتشو آورد سمت صورتم ک داد زدم : برو گمشو عوضیییی!
ولی دیدم ک عین خیالش نی و همینطوری داره میاد جلو ک داد زدم : کمکککک ! پارساااا !
ک یهو در با صدای تاقققققق باز شد و پارسای قهرمان وارد شد ! حالا من گفتم پارسا ولی ب مولا ازت انتظار نداشتم بیای ! اون یارو بیشعور هیز از روم بلند شد و با پارسا درگیر شد . ولی خدایی پارسا خیلی بیشتر زور داشت و یارو نقش بر زمین شد بعدم دست منو گرفت و باهم دویدیم بیرون . سر راهم مانتومو دیدم و برداشتمش . مقنعه امم برداشتم و ع اون خونه هه زدیم بیرون.
پارت هجدهم .
پارسا : خواهش میکنم !
ی لبخندم زد ک خیلی خوشمل شد ! فکر کنم خیلی خر ذوق شده بود! بعدم خدافظی کردم و نخود نخود هرکه رود خانه خود !(ها چیه ؟ فکر کردین لابد خونه اونا میخوابم ؟ ن دادا ما اونجوری نیسیم پ ذهن منحرفتو جمع کن!)
وجدان:شرمنده ب دل نگیرید این بچون ی ذره خود درگیری داره انشالله دُرُس میشه ب مرور زمان .
روز بعد.
اه حوصلم سر رفت کی کلاس شروع میشه؟یهو صدای گوشی دینا بلند شد و منم ک فوضول . برداشتم .
رومینا:بله ؟
...
رومینا:خودمم.برا چی ؟
...
رومینا:الن میام .
گوشیو قطع کردم و زدم بیرون ع کلاس . تا شروع کلاس ب موقع میرسیدم . رفتم تو حیاط اما کسی نبود . اون یارو پشت گوشی گف کارم داره و منم اومدم . فک کنم ایسگا کرده . برگشتم ک برم ک یهو یکی یه دسمال گذاشت رو دهنم و بیهوش شدم...
***
اه اینجا کجاس ؟ بزار بلند شم .
بلند شدم و خودمو رو ی تخت دیدم . اما ی چیزی درست نبود . من..لباسام ! لباسام کو ؟ غیر لباس زیر چیزی تنم نی !
بلند شدم و دور اتاقو گشتم ک روی ی صندلی دیدم ی لباس هست . سریع اونو پوشیدم . اخ اخ اینکه خیلی لختیه ! ی تاپ با ی شلوارکه . ای داد ! ولکن حالا بزا برم بیرون ببینم چ خبره اینجا .
رفتم ع اتاق بیرون ک ی دختره رو دیدم پشت در . گفت : خانم ارباب منتظرتونه .
ارباب ؟ خب خوبه چون میتونم با این اربابمون حسابمو پاک کنم ! دارم براش !
دنبال دختره رفتم تا ب ی اتاق رسیدم . در اتاقو باز کردم و رفتم تو و بعد درو بستم . ی اتاق خیلی خفن بود ک خیلی بزرگ بود . ی میز و مبل سه نفره هم تهش بود ک ی پسره خوجل نشسته بود روش .پسره گفت : به به رومینا خانم !
داد زدم : تو کی هستی چرا دزدیدیم ؟
پسره : چون تورو مال خودم کنم !
هه جدی ؟ حیف ک آرزو ب دل میمیری ! بعدم دویدم سمتش و مشتمو بلند کردم ک بزنمش ک با ی حرکت دستمو گرفت و منو کامللل خوابوند رو مبله .بعدم خودش خم شد روم . اوه اوه باید ی کاری کنم تا کار ب جاهای خاک بر سری نکشه برا سن شمام مناسب نی ! خواستم با پام ب شیکمش بزنم ک با پاش راه پامو سد کرد . کامل روم خم شده بود . گفت : تو دو روز خوابیدی . خیلی خسته بودی نه ؟ ولی الان دیگه پیش خودمی . بعدم صورتشو آورد سمت صورتم ک داد زدم : برو گمشو عوضیییی!
ولی دیدم ک عین خیالش نی و همینطوری داره میاد جلو ک داد زدم : کمکککک ! پارساااا !
ک یهو در با صدای تاقققققق باز شد و پارسای قهرمان وارد شد ! حالا من گفتم پارسا ولی ب مولا ازت انتظار نداشتم بیای ! اون یارو بیشعور هیز از روم بلند شد و با پارسا درگیر شد . ولی خدایی پارسا خیلی بیشتر زور داشت و یارو نقش بر زمین شد بعدم دست منو گرفت و باهم دویدیم بیرون . سر راهم مانتومو دیدم و برداشتمش . مقنعه امم برداشتم و ع اون خونه هه زدیم بیرون.
۲۷.۵k
۱۳ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.