رمان.ترسناک بی صدا بمیر 🔪 💉
#رمان.ترسناک #بی_صدا_بمیر 🔪 💉
❌ شب چهارم
شب است و تمام خانواده پشت میز نشسته اند و مادر نادیا سوزان جریان امروز را دعوت می کند نادیا می خواهد حرفی بزند اما سکوت می کند خودش هم دلیلش را نمی دهد ترجیحش این است که سکوت کند.....
پدر حرفی نمی زند او فکر می کند سوزان خیالاتی شده است ناگهان صدای افتادن وسیله ای از طبقه ی بالا می افتد همه هاج و واج با ترس بهم نگاه می کند بعد از ماجرایی که سوزان تعریف کرده ترس به وجود همه رخنه کرده است جان سکوت را می شکند و می گوید: فکر می کنم الان لازمه که بریم یه نگاهی به بالا بندازیم همه از پشت میز بلند می شوند...
از پله ها بالا میایند همه به اطراف نگاه می کنند ناگهان جان می گوید: نادیا اون اتاق تو نیست...
در اتاق نادیا باز است و چاقویی را در تخت او فرو کرده اند و رنگ تشت قرمز است پدر نادیا باور نمی کند در خانه اتفاقات ماورایی افتاده و می گوید این شوخی خیلی مسخره است کدوم یکیتون این تختو اینجوری کرده؟؟
نادیا با عصبانیت می گوید: بابا من چرا باید با تخت خودم همچین کاری کنم!!!
در این زمان همه به جان نگاه می کنند که دوباره صدای افتادن وسیله ای از زیر شیروانی می آید این بار مسئله فرق داذد همه ترسیده اند جان چوب بیسبالش را از زمین بر می دارد پدر نزدیک پله در زیر شیروانی می شود سوزان مادر نادیا دستش را روی شانه ی او می گذارد و می گوید صبر کن...
سپس گردنبد صلیب مسیحش را در می آورد و به او می دهد همه وحشت زده اند
نادیا در دلش با خود می گوید : اینم شانس ماست اومدیم خونه ی روح زده
در زیر شیروانی باز می شود پدر بی درنگ چراغ را روشن می کند و نگاهی به داخل می اندازد و می گوید اوه لعنتی پنجره ی اینجا باز شده...
شب است نادیا تشکش تختش را تمیز می کند و زیر ملافه اش می رود و به اتفاقات عجیب امروز فکر می مکند ناگهان دوباره صدای قل خوردن چیزی را شنید از جایش راست بلند می شود و گوشش را تیز می کند صدا نزدیک تر می شود و ناگهان چیزی به در اتاق می خورد از تخت بیرون می آید چراغ خواب را روشن می کند و با ترس به سمت در می رود دستگیره فلزیدر خود نمایی می کند او را فرا می خواند تا در را باز کند...
ناگهان یادش می افتد مادرش گردنبد صلیب را به او داده سریع از جیبش در می آورد
دستش را روی دستگیره می گذارد در جرجر کنان آرام باز می کند...
❌ شب چهارم
شب است و تمام خانواده پشت میز نشسته اند و مادر نادیا سوزان جریان امروز را دعوت می کند نادیا می خواهد حرفی بزند اما سکوت می کند خودش هم دلیلش را نمی دهد ترجیحش این است که سکوت کند.....
پدر حرفی نمی زند او فکر می کند سوزان خیالاتی شده است ناگهان صدای افتادن وسیله ای از طبقه ی بالا می افتد همه هاج و واج با ترس بهم نگاه می کند بعد از ماجرایی که سوزان تعریف کرده ترس به وجود همه رخنه کرده است جان سکوت را می شکند و می گوید: فکر می کنم الان لازمه که بریم یه نگاهی به بالا بندازیم همه از پشت میز بلند می شوند...
از پله ها بالا میایند همه به اطراف نگاه می کنند ناگهان جان می گوید: نادیا اون اتاق تو نیست...
در اتاق نادیا باز است و چاقویی را در تخت او فرو کرده اند و رنگ تشت قرمز است پدر نادیا باور نمی کند در خانه اتفاقات ماورایی افتاده و می گوید این شوخی خیلی مسخره است کدوم یکیتون این تختو اینجوری کرده؟؟
نادیا با عصبانیت می گوید: بابا من چرا باید با تخت خودم همچین کاری کنم!!!
در این زمان همه به جان نگاه می کنند که دوباره صدای افتادن وسیله ای از زیر شیروانی می آید این بار مسئله فرق داذد همه ترسیده اند جان چوب بیسبالش را از زمین بر می دارد پدر نزدیک پله در زیر شیروانی می شود سوزان مادر نادیا دستش را روی شانه ی او می گذارد و می گوید صبر کن...
سپس گردنبد صلیب مسیحش را در می آورد و به او می دهد همه وحشت زده اند
نادیا در دلش با خود می گوید : اینم شانس ماست اومدیم خونه ی روح زده
در زیر شیروانی باز می شود پدر بی درنگ چراغ را روشن می کند و نگاهی به داخل می اندازد و می گوید اوه لعنتی پنجره ی اینجا باز شده...
شب است نادیا تشکش تختش را تمیز می کند و زیر ملافه اش می رود و به اتفاقات عجیب امروز فکر می مکند ناگهان دوباره صدای قل خوردن چیزی را شنید از جایش راست بلند می شود و گوشش را تیز می کند صدا نزدیک تر می شود و ناگهان چیزی به در اتاق می خورد از تخت بیرون می آید چراغ خواب را روشن می کند و با ترس به سمت در می رود دستگیره فلزیدر خود نمایی می کند او را فرا می خواند تا در را باز کند...
ناگهان یادش می افتد مادرش گردنبد صلیب را به او داده سریع از جیبش در می آورد
دستش را روی دستگیره می گذارد در جرجر کنان آرام باز می کند...
۱۲.۸k
۰۹ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.