*شیرین*
*شیرین*
........
در اتاق کار بردیا رو باز کردم از دیدن تابلوهاش متحیر شدم انقدر قشنگ وطبیعی بود تابلوی که پارچه سفید روش بودکنجکاوم کرد پارچه رو برداشتم نقاشی نیمه تموم بردیا که ازهر دوتامون بودلبمو گزیدم یه نگاه به ساعت انداختم خودم باید تمومش می کردم انقدر غرق کارم شدم ساعت فراموش کردم با صدای در به خودم اومدم بر گشتم دیدم آقای بهادریه به روم لبخند زد ورو مبل نشست وگفت : تمومش کردی
- خوب شده ؟
- عالی شده دخترم
از رو صندلی بلند شدم با مهربونی گفت : میشه حرف بزنیم
نشستم رو مبل روبه رویش ونگاش کردم با مهربونی گفت : شنیدم بنیامین خیلی دوست داشتی پریوش گفت بخاطر بردیا قید عشقتو زدی ولی انگار بدجور به بردیا وابسته شدی
بغض کردم وگفتم : از خودم بدم میاد ...همیشه منتظر اون بودم وقتی برگشت که نمی تونستم کاری کنم اولاش از بردیا خوشم نمیومد یهودیدم دوسش دارم باور می کنید من منتظر مرگش بودم وقتی فهمیدم بردیا چجور آدمیه چقدر مهربونه از خودم بدم اومد هنوزم بدم میاد من سنگ دل منتظر مرگش بودم که به عشقم برسم .ولی جوری وابسته بردیا شدم که از امیر می ترسیدم می بینید هنوزم میگم امیر .برام غریبه شده ازش می ترسم
آقای بهادری لبخند کمرنگی زد وگفت : کار دل که دست خود آدم نیست
- اون تهدیدم می کرد از بردیا جدا شم بردیا بهم شک کرده بود می دونستم اگه بفهمه از دستش میدم می دونستم چقدر حالش بده ...اون ...اون می خواست چطور بگم بهتون خوردم کرد غر ورمو روحمو جسممو اگه نمی فهید زن بردیا شدم خدا می دونست چه بلایی سرم میاره یادم نمیره چطور می زد تو صورتم بهش التماس می کردم به من می گفت خیانتکار .اون خودش می دونست بردیا برادرشه به من می گفت خیانتکار ...ازش متنفرم
جریان ارسلان منصوری رو براش تعریف کردم گفتم که همه ای این کارا بخاطر دروغ های ارسلان منصوری بود من سکوت کردم اونم آروم بود چشاش بست وگفت : با زندگی بچه اشم بازی کرد وقتی همچین پدری بالای سر بنیامین بوده چه توقعی داری .هر چند می دونم بنیامین کارش بد بود وقابل بخشش نیست ولی خیلی پشیمونه
- پشیمونی اون چه سودی داره
آقای بهادری آهی کشید وگفت : دودستی داشتم پریوش می دادم دست مرگ بخاطر مرگ بردیا خورد شد شب وروزش اشک وناله بود بنیامین اومد پیشش همه ای این حرفایی که گفتی بهپریوش گفت .پریوشم مونده بین بنیامین و شماها جوری شده هر ساعتی یه بار به بنیامین زنگ می زنه میگه می ترسم بنیامینو از دست بدم .اون مرد به بچه های خودش رحم نکرد شاید اگه بنیامین می فهمید که بردیا برادر دوقلوشه ومی فهمید پدرش به مادرش تهمت هرزگی زده اینجوری نمی شد
- شاید
صدای گریه ای بچه ها باعث شد بلندشم ورفتم دوتاش با هم گریه می کردن رفتم داخل اتاق با دیدن اون عصبی شدم ولی چیزی نگفتم نازگل بغل کرده بود وتو بغلش تکون می داد با دیدنم قشنگ معلوم بود ترسیده بردیا رو بغل کردم و پشت به اون نشستم وشیرش دادم موهای بردیا رو ناز کردم کم کم خوابید گذاشتمش تو تختش نازگل رو ازش گرفتم وگفتم : بهت گفتم به بچه های من دست نزن .تو چرا نرفتی ؟!
از نگاه مظلومش متنفر شدم
- برو بیرون
به نازگل شیر می دادم برگشتم دیدم نیست
اینجا یا جای من بود یا جای اون
*******
........
در اتاق کار بردیا رو باز کردم از دیدن تابلوهاش متحیر شدم انقدر قشنگ وطبیعی بود تابلوی که پارچه سفید روش بودکنجکاوم کرد پارچه رو برداشتم نقاشی نیمه تموم بردیا که ازهر دوتامون بودلبمو گزیدم یه نگاه به ساعت انداختم خودم باید تمومش می کردم انقدر غرق کارم شدم ساعت فراموش کردم با صدای در به خودم اومدم بر گشتم دیدم آقای بهادریه به روم لبخند زد ورو مبل نشست وگفت : تمومش کردی
- خوب شده ؟
- عالی شده دخترم
از رو صندلی بلند شدم با مهربونی گفت : میشه حرف بزنیم
نشستم رو مبل روبه رویش ونگاش کردم با مهربونی گفت : شنیدم بنیامین خیلی دوست داشتی پریوش گفت بخاطر بردیا قید عشقتو زدی ولی انگار بدجور به بردیا وابسته شدی
بغض کردم وگفتم : از خودم بدم میاد ...همیشه منتظر اون بودم وقتی برگشت که نمی تونستم کاری کنم اولاش از بردیا خوشم نمیومد یهودیدم دوسش دارم باور می کنید من منتظر مرگش بودم وقتی فهمیدم بردیا چجور آدمیه چقدر مهربونه از خودم بدم اومد هنوزم بدم میاد من سنگ دل منتظر مرگش بودم که به عشقم برسم .ولی جوری وابسته بردیا شدم که از امیر می ترسیدم می بینید هنوزم میگم امیر .برام غریبه شده ازش می ترسم
آقای بهادری لبخند کمرنگی زد وگفت : کار دل که دست خود آدم نیست
- اون تهدیدم می کرد از بردیا جدا شم بردیا بهم شک کرده بود می دونستم اگه بفهمه از دستش میدم می دونستم چقدر حالش بده ...اون ...اون می خواست چطور بگم بهتون خوردم کرد غر ورمو روحمو جسممو اگه نمی فهید زن بردیا شدم خدا می دونست چه بلایی سرم میاره یادم نمیره چطور می زد تو صورتم بهش التماس می کردم به من می گفت خیانتکار .اون خودش می دونست بردیا برادرشه به من می گفت خیانتکار ...ازش متنفرم
جریان ارسلان منصوری رو براش تعریف کردم گفتم که همه ای این کارا بخاطر دروغ های ارسلان منصوری بود من سکوت کردم اونم آروم بود چشاش بست وگفت : با زندگی بچه اشم بازی کرد وقتی همچین پدری بالای سر بنیامین بوده چه توقعی داری .هر چند می دونم بنیامین کارش بد بود وقابل بخشش نیست ولی خیلی پشیمونه
- پشیمونی اون چه سودی داره
آقای بهادری آهی کشید وگفت : دودستی داشتم پریوش می دادم دست مرگ بخاطر مرگ بردیا خورد شد شب وروزش اشک وناله بود بنیامین اومد پیشش همه ای این حرفایی که گفتی بهپریوش گفت .پریوشم مونده بین بنیامین و شماها جوری شده هر ساعتی یه بار به بنیامین زنگ می زنه میگه می ترسم بنیامینو از دست بدم .اون مرد به بچه های خودش رحم نکرد شاید اگه بنیامین می فهمید که بردیا برادر دوقلوشه ومی فهمید پدرش به مادرش تهمت هرزگی زده اینجوری نمی شد
- شاید
صدای گریه ای بچه ها باعث شد بلندشم ورفتم دوتاش با هم گریه می کردن رفتم داخل اتاق با دیدن اون عصبی شدم ولی چیزی نگفتم نازگل بغل کرده بود وتو بغلش تکون می داد با دیدنم قشنگ معلوم بود ترسیده بردیا رو بغل کردم و پشت به اون نشستم وشیرش دادم موهای بردیا رو ناز کردم کم کم خوابید گذاشتمش تو تختش نازگل رو ازش گرفتم وگفتم : بهت گفتم به بچه های من دست نزن .تو چرا نرفتی ؟!
از نگاه مظلومش متنفر شدم
- برو بیرون
به نازگل شیر می دادم برگشتم دیدم نیست
اینجا یا جای من بود یا جای اون
*******
۱۰.۵k
۰۸ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.