*مریم*
*مریم*
.......
انقدر لپای بردیا رو بوسیدم شیرین اعتراض کرد وگفت : لپاش خوردی مریم
- وای از بس خوشمزه وشیرینه سیر نمیشم
نفس : بده من دیگه نوبت منه
نفس بردیا رو گرفت وگفت : وای خداچشاشومثله تیله می مونه این داماد منه هان
شیرین : اِکو بچه ات .
نفس : نترس من مثله تو از حول حلیم نیفتادم تو دیگه
شیرین خندید وگفت : دیونه .
- شیرین بچه داری چطوره
شیرین : سخته پریوش میگه پرستار بگیرم دوست ندارم خسته هم میشم پریوش که همیشه نیست
- عزیزم بیایم کمکت
شیرین : نه بابا مگه شمادرس وزندگی ندارید
- قید درسم زدی
شیرین : مهم نیست شاید یه روز ادانه دادم مهم الان دوقلوهامن
نفس : می ترسی ازشون دور شی شیرین
شیرین : آره
- امیر اینجاست
شیرین : نه
نفس : چرا
شیرین : چون من خواستم .
نفس : یه چیزی بگم شیرین .
شیرین : بگو
نفس: سفر شمال امیر دیدم ویلای بغل دستیمون بود می گفت تو رو پس می گیره
شیرین : هر وقت میگید امیر بر می گردم به گذشته ولی اسم بنیامین رو که می شنوم حالم بد میشه
- شیرین تو که خیلی دوستش داشتی چطور راضی شدی با بردیا ...
شیرین حرفم برید وگفت : خودش گفت می تونم برم پیش امیر شب عروسی شما بود اینو گفت ترسیدم خیلی اون شب حالش بد بود نمی خواستم براش اتفاقی بیفته گفت به علاقه ات شک دارم برو پیش عشقت...گفتم هر جور شده تا آخرش می مونم
نفس : عزیزم خودتو ناراحت نکن تو تقصیری نداری .فقط چرا انقدر از امیر بدت میاد
شیرین تموم ماجرا رو تعریف کرد نفس عصبی گفت : امیر دیونه شده بود
شیرین : شاید ...دیگه ازش می ترسم .حتا چشای پر اشک مظلومشو باور نمی کنم
- دخترا بیاین شام
پریوش خانم بود رفتیم پایین هم زمان محمود وبهارم رسیدن ایلیا وفرزام داشتن با آقای بهادری حرف می زدن بهار بردیا رو از نفس گرفت وقربون صدقه اش می رفت بعد گفت : نازگل کو .
شیرین : خوابه
محمود : بیدار نشه
شیرین پیجر تو دستشو نشون دا د وگفت :خیلی خوشحال شدم اومدین .
فرزام : از وقتی متاهل شدیم دیگه همدیگرو نمی بینیم
محمود : اره
پریوش خانم بالبخند گفت : خوب یه مسافرت برین
بهار : بنیامین نیست
پریوش : گفتم بیاد ببینم میاد یا نه
پریوش خانم شیرین نگاه می کرد که اون بی تفاوت بود بهار به بنیامین زنگ زدبعد از تماس گفت : اومد
بهار به استقبالش رفت بهاره دستاشو بهم کوبید وگفت : آخ جون داداشی اومده
چند لحظه بعد بنیامین اومد داخل بهاره پرید تو بغلش پریوش به استقبالش رفت اون اومد وبه همه سلام کرد بجز شیرین پریوش دعوتمون کرد رو میز شام فرزام زیر گوشم گفت : اصلا شبیه بردیا نیست فقط چشاش
فرزام راست می گفت فقط چشاشون شبیه هم بود بینی امیر خوش فرم بود لباشم گوشتی نسبت به بردیا پوستش یکم سبزه بود البته فکر کنم خودش این کارو می کرد متوجه نگاهم شد چشاش پر غم بود می دونستم پشیمونه ولی تاوان کارش سنگین بود شیرین رو می شناختم از کسی دلخور باشه ازش متنفرم میشه دوست داشتم بعد این چند سال بهم برسن ولی شیرین سایه امیر رو با تیر می زد از حرکاتش کاملا معلوم بود زیر گوش فرزام گفتم: سفر کیش یادته ؟
فرزام نگام کرد وگفت : آره
- یادته بخاطر بردیا بود
فرزام : اره یادمه
-تکرارش کن
لبخند زد وگفت : چشم دلم لک زده برای گردش
خندیدم
فرزام لبخند زد وگفت : ایلیا جان تاریخ عروسیتون برای چندم بود
ایلیا : ۱۲ آبان یه پانزده شانزده روز دیگه
فرزام : خیلی زود کارت دادین
ایلیا : اره آخه خیلی کار داریم
فرزام : یعنی نمیشه یه مسافرت یک هفته ای بریم خیلی وقته با هم جایی نرفتیم
ایلیا : مشکلی نیست فوقش همه کارا رو می ریزم سر خودتون
فرزام : تا باشه از این کارا من در خدمتم ...بقیه چی ...
.......
انقدر لپای بردیا رو بوسیدم شیرین اعتراض کرد وگفت : لپاش خوردی مریم
- وای از بس خوشمزه وشیرینه سیر نمیشم
نفس : بده من دیگه نوبت منه
نفس بردیا رو گرفت وگفت : وای خداچشاشومثله تیله می مونه این داماد منه هان
شیرین : اِکو بچه ات .
نفس : نترس من مثله تو از حول حلیم نیفتادم تو دیگه
شیرین خندید وگفت : دیونه .
- شیرین بچه داری چطوره
شیرین : سخته پریوش میگه پرستار بگیرم دوست ندارم خسته هم میشم پریوش که همیشه نیست
- عزیزم بیایم کمکت
شیرین : نه بابا مگه شمادرس وزندگی ندارید
- قید درسم زدی
شیرین : مهم نیست شاید یه روز ادانه دادم مهم الان دوقلوهامن
نفس : می ترسی ازشون دور شی شیرین
شیرین : آره
- امیر اینجاست
شیرین : نه
نفس : چرا
شیرین : چون من خواستم .
نفس : یه چیزی بگم شیرین .
شیرین : بگو
نفس: سفر شمال امیر دیدم ویلای بغل دستیمون بود می گفت تو رو پس می گیره
شیرین : هر وقت میگید امیر بر می گردم به گذشته ولی اسم بنیامین رو که می شنوم حالم بد میشه
- شیرین تو که خیلی دوستش داشتی چطور راضی شدی با بردیا ...
شیرین حرفم برید وگفت : خودش گفت می تونم برم پیش امیر شب عروسی شما بود اینو گفت ترسیدم خیلی اون شب حالش بد بود نمی خواستم براش اتفاقی بیفته گفت به علاقه ات شک دارم برو پیش عشقت...گفتم هر جور شده تا آخرش می مونم
نفس : عزیزم خودتو ناراحت نکن تو تقصیری نداری .فقط چرا انقدر از امیر بدت میاد
شیرین تموم ماجرا رو تعریف کرد نفس عصبی گفت : امیر دیونه شده بود
شیرین : شاید ...دیگه ازش می ترسم .حتا چشای پر اشک مظلومشو باور نمی کنم
- دخترا بیاین شام
پریوش خانم بود رفتیم پایین هم زمان محمود وبهارم رسیدن ایلیا وفرزام داشتن با آقای بهادری حرف می زدن بهار بردیا رو از نفس گرفت وقربون صدقه اش می رفت بعد گفت : نازگل کو .
شیرین : خوابه
محمود : بیدار نشه
شیرین پیجر تو دستشو نشون دا د وگفت :خیلی خوشحال شدم اومدین .
فرزام : از وقتی متاهل شدیم دیگه همدیگرو نمی بینیم
محمود : اره
پریوش خانم بالبخند گفت : خوب یه مسافرت برین
بهار : بنیامین نیست
پریوش : گفتم بیاد ببینم میاد یا نه
پریوش خانم شیرین نگاه می کرد که اون بی تفاوت بود بهار به بنیامین زنگ زدبعد از تماس گفت : اومد
بهار به استقبالش رفت بهاره دستاشو بهم کوبید وگفت : آخ جون داداشی اومده
چند لحظه بعد بنیامین اومد داخل بهاره پرید تو بغلش پریوش به استقبالش رفت اون اومد وبه همه سلام کرد بجز شیرین پریوش دعوتمون کرد رو میز شام فرزام زیر گوشم گفت : اصلا شبیه بردیا نیست فقط چشاش
فرزام راست می گفت فقط چشاشون شبیه هم بود بینی امیر خوش فرم بود لباشم گوشتی نسبت به بردیا پوستش یکم سبزه بود البته فکر کنم خودش این کارو می کرد متوجه نگاهم شد چشاش پر غم بود می دونستم پشیمونه ولی تاوان کارش سنگین بود شیرین رو می شناختم از کسی دلخور باشه ازش متنفرم میشه دوست داشتم بعد این چند سال بهم برسن ولی شیرین سایه امیر رو با تیر می زد از حرکاتش کاملا معلوم بود زیر گوش فرزام گفتم: سفر کیش یادته ؟
فرزام نگام کرد وگفت : آره
- یادته بخاطر بردیا بود
فرزام : اره یادمه
-تکرارش کن
لبخند زد وگفت : چشم دلم لک زده برای گردش
خندیدم
فرزام لبخند زد وگفت : ایلیا جان تاریخ عروسیتون برای چندم بود
ایلیا : ۱۲ آبان یه پانزده شانزده روز دیگه
فرزام : خیلی زود کارت دادین
ایلیا : اره آخه خیلی کار داریم
فرزام : یعنی نمیشه یه مسافرت یک هفته ای بریم خیلی وقته با هم جایی نرفتیم
ایلیا : مشکلی نیست فوقش همه کارا رو می ریزم سر خودتون
فرزام : تا باشه از این کارا من در خدمتم ...بقیه چی ...
۲۳.۹k
۰۹ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.