چگونه می شکنیم؟
چگونه می شکنیم؟
آیا چیزی ترسناکتر از این وجود دارد که یگانگی شخصیت ما به عنوان یک انسان به گونه ای شکسته و خرد شود که به موجودی با چند شخصیت بدل شویم؟ آن قدر میان این چند شخصیت گم شویم که نه خود و نه دیگران نتوانیم خود حقیقی مان را از میان این خرده شخصیتها باز شناسیم؟
حقیقت این است که هیچ یک از ما از چند شخصیتی بودن مبرا نیستیم. در حقیقت تمام سفر یک نفر بودن بازیابی خود حقیقی مان از میان این خرده شخصیتها است.
ولی چه می شود که تمامیت فردی خود را از دست می دهیم؟ چه می شود که خانه وجود ما به دخمه تاریکی بدل می شود از هیولاهایی که گاهی از تاریکی آن به بیرون می خزند به گونه ای که حتی خود ما سرشار از شرم و ترس می شویم و همزمان راهی جز زیستن با این هیولاهای تاریک وجود خود نمی یابیم.
آیا هرگز درخشش انسانی را که درون و بیرون خانه وجودش یکی است دیده اید؟ انسانی که در برابر او می دانید با تنها صاحب این خانه سخن می گویید. من پس از سالها جنگیدن با هیولاهایی که چیزی جز شکسته های من نیستند با همه قلب می دانم که فرایند تکامل فردیت شخصی من چیزی جز رهایی از این خرده شخصیتها نیست. می دانم که هرگز نمی توان صلح و آرامش درونی را باز یافت مگر آنکه در درون خود تنها یک نفر بود. انسانهایی که وجودشان خانه چندین شخصیت متضاد است، انسانهایی غمگین هستند.
چگونه می توان خود را آشکار نکرد و عشق را با تمامیت آن تجربه کرد؟ اگر که عشق حضور و بخشیدن خویشتن در تمامیت خویش است، چگونه می توان عاشق شد وقتی که خود منسجمی وجود ندارد. چگونه می توان مدعی بخشیدن چیزی شد که از دستان ما می لغزد!
آیا کسی را دیده اید که آنقدر در کلاف سردرگم شخصیتهای گوناگون خود سرگردان شده باشد که دیگر حتی خود حقیقی خود را برای آشکار کردن نیابد؟ که حتی خود فراموش کند و نداند که کیست؟ من پس از سالها نظاره انسانها به این بینش شخصی رسیده ام که زیباترین و قابل احترام ترین روحهای انسانی منسجم ترین آنها هستند.
در روانشناسی یونگ ماندالا هم نمادی از خویشتن خویش “Self” است و هم تجسمی از فرایند تکامل فردیت “individuation”. دایره های متحد المرکز در نهایت به یک مرکز ختم می شوند که گاهی با نور نمایش داده می شود و گاهی با نماد خورشید و گاهی بودا را در مرکز این دوایر ترسیم می کنند. گسست و تعدد از محیط به مرکز کاهش می یابد تا در نهایت سکون و آرامش و یگانگی در مرکز حاصل می شود. هدف رسیدن به آن نور، خورشید و بودا در مرکز است.
دروغ بزرگترین اهریمن جهان است. هر بار که دروغ می گوییم ، هر بار که ماسکی به صورت می نهیم که با آن کسی که براستی هستیم متفاوت است، به شخصیتی جدید تولد می بخشیم که وجودی مستقل در درون ما می یابد. به درون تاریکی درون ما می خزد و در آنجا می ماند تا زمان خروج دوباره اش فرا رسد. هر بار که عملی جز صادقانه ترین کاری که می دانیم و می شناسیم انجام می دهیم، بخشی از تمامیت ما می شکند. پس از سالها دروغ گفتن به خود و دیگران هیچ چیز از ما نمی ماند مگر مجموعه ای ترسناک از شخصیتهایی که به آنها بدل شده ایم و خود حقیقی ما هیچ یک از آنها نیست. آیا هرگز آرامش ایستادن در برابر انسانی که با خود و دیگران صادق است را احساس کرده اید؟ آیا تشتت و اضطراب را در برابر انسانی که خود حقیقیش را در میان دروغ شخصیتهایی که آنها را برگزیده و زندگی کرده است تجربه کرده اید؟
راستی معنایی وسیع تر از دروغ نگفتن را در خود نهفته دارد. زیستن در راستی ، پاسداری از تمامیت خویشتن خویش است و تنها راه برای عاشق شدن و رسیدن به نور درون. زیستن در دروغ ما را می شکند و در این تکثر خرد می شویم و گم خواهیم شد. نه می توانیم براستی عاشق شویم و نه شادمانی را خواهیم یافت.
ناخدایی که در قلب و ذهن خود منسجم است همواره می داند که در هر لحظه این اوست که تصمیم می گیرد میان انتخابهایش. نه تنها چرایی انتخابهای خود را می داند بلکه مسئولیت آنها را نیز به تمامی می پذیرد. ناخدایی که در قلب خود یگانه نیست، به ناخدا بودن خود شک خواهد داشت و اگرچه وانمود می کند که در هر لحظه این اوست که تصمیم می گیرد ولی حقیقت این است که در قلب خود می داند که این کشتی است که به مسیر تقدیر خود می رود و از همین رو به گاه حادثه، دریا و صخره ها را نفرین خواهد کرد. زندگی ما نیز در هر لحظه خود جز این نیست. تصمیم کوچک و بزرگی وجود ندارد. تنها راههایی هستند که یا با تمامیت قلب خود آنها را برمی گزینیم و یا اهریمن دروغ آنها را برای ما بر می گزیند. راههایی که یا خویشتن خویش ما در آنها حضور دارد و یا هر کسی و هر چیزی جز ما! دیگران، جامعه، شرایط زندگی ... مهم نیست چه نامی به آن دیگران می بخشیم. نبرد با این اهریمن و بیرون کشیدن تک تک هیولاهای درونمان از گوشه تاریکشان و بازیافتن
آیا چیزی ترسناکتر از این وجود دارد که یگانگی شخصیت ما به عنوان یک انسان به گونه ای شکسته و خرد شود که به موجودی با چند شخصیت بدل شویم؟ آن قدر میان این چند شخصیت گم شویم که نه خود و نه دیگران نتوانیم خود حقیقی مان را از میان این خرده شخصیتها باز شناسیم؟
حقیقت این است که هیچ یک از ما از چند شخصیتی بودن مبرا نیستیم. در حقیقت تمام سفر یک نفر بودن بازیابی خود حقیقی مان از میان این خرده شخصیتها است.
ولی چه می شود که تمامیت فردی خود را از دست می دهیم؟ چه می شود که خانه وجود ما به دخمه تاریکی بدل می شود از هیولاهایی که گاهی از تاریکی آن به بیرون می خزند به گونه ای که حتی خود ما سرشار از شرم و ترس می شویم و همزمان راهی جز زیستن با این هیولاهای تاریک وجود خود نمی یابیم.
آیا هرگز درخشش انسانی را که درون و بیرون خانه وجودش یکی است دیده اید؟ انسانی که در برابر او می دانید با تنها صاحب این خانه سخن می گویید. من پس از سالها جنگیدن با هیولاهایی که چیزی جز شکسته های من نیستند با همه قلب می دانم که فرایند تکامل فردیت شخصی من چیزی جز رهایی از این خرده شخصیتها نیست. می دانم که هرگز نمی توان صلح و آرامش درونی را باز یافت مگر آنکه در درون خود تنها یک نفر بود. انسانهایی که وجودشان خانه چندین شخصیت متضاد است، انسانهایی غمگین هستند.
چگونه می توان خود را آشکار نکرد و عشق را با تمامیت آن تجربه کرد؟ اگر که عشق حضور و بخشیدن خویشتن در تمامیت خویش است، چگونه می توان عاشق شد وقتی که خود منسجمی وجود ندارد. چگونه می توان مدعی بخشیدن چیزی شد که از دستان ما می لغزد!
آیا کسی را دیده اید که آنقدر در کلاف سردرگم شخصیتهای گوناگون خود سرگردان شده باشد که دیگر حتی خود حقیقی خود را برای آشکار کردن نیابد؟ که حتی خود فراموش کند و نداند که کیست؟ من پس از سالها نظاره انسانها به این بینش شخصی رسیده ام که زیباترین و قابل احترام ترین روحهای انسانی منسجم ترین آنها هستند.
در روانشناسی یونگ ماندالا هم نمادی از خویشتن خویش “Self” است و هم تجسمی از فرایند تکامل فردیت “individuation”. دایره های متحد المرکز در نهایت به یک مرکز ختم می شوند که گاهی با نور نمایش داده می شود و گاهی با نماد خورشید و گاهی بودا را در مرکز این دوایر ترسیم می کنند. گسست و تعدد از محیط به مرکز کاهش می یابد تا در نهایت سکون و آرامش و یگانگی در مرکز حاصل می شود. هدف رسیدن به آن نور، خورشید و بودا در مرکز است.
دروغ بزرگترین اهریمن جهان است. هر بار که دروغ می گوییم ، هر بار که ماسکی به صورت می نهیم که با آن کسی که براستی هستیم متفاوت است، به شخصیتی جدید تولد می بخشیم که وجودی مستقل در درون ما می یابد. به درون تاریکی درون ما می خزد و در آنجا می ماند تا زمان خروج دوباره اش فرا رسد. هر بار که عملی جز صادقانه ترین کاری که می دانیم و می شناسیم انجام می دهیم، بخشی از تمامیت ما می شکند. پس از سالها دروغ گفتن به خود و دیگران هیچ چیز از ما نمی ماند مگر مجموعه ای ترسناک از شخصیتهایی که به آنها بدل شده ایم و خود حقیقی ما هیچ یک از آنها نیست. آیا هرگز آرامش ایستادن در برابر انسانی که با خود و دیگران صادق است را احساس کرده اید؟ آیا تشتت و اضطراب را در برابر انسانی که خود حقیقیش را در میان دروغ شخصیتهایی که آنها را برگزیده و زندگی کرده است تجربه کرده اید؟
راستی معنایی وسیع تر از دروغ نگفتن را در خود نهفته دارد. زیستن در راستی ، پاسداری از تمامیت خویشتن خویش است و تنها راه برای عاشق شدن و رسیدن به نور درون. زیستن در دروغ ما را می شکند و در این تکثر خرد می شویم و گم خواهیم شد. نه می توانیم براستی عاشق شویم و نه شادمانی را خواهیم یافت.
ناخدایی که در قلب و ذهن خود منسجم است همواره می داند که در هر لحظه این اوست که تصمیم می گیرد میان انتخابهایش. نه تنها چرایی انتخابهای خود را می داند بلکه مسئولیت آنها را نیز به تمامی می پذیرد. ناخدایی که در قلب خود یگانه نیست، به ناخدا بودن خود شک خواهد داشت و اگرچه وانمود می کند که در هر لحظه این اوست که تصمیم می گیرد ولی حقیقت این است که در قلب خود می داند که این کشتی است که به مسیر تقدیر خود می رود و از همین رو به گاه حادثه، دریا و صخره ها را نفرین خواهد کرد. زندگی ما نیز در هر لحظه خود جز این نیست. تصمیم کوچک و بزرگی وجود ندارد. تنها راههایی هستند که یا با تمامیت قلب خود آنها را برمی گزینیم و یا اهریمن دروغ آنها را برای ما بر می گزیند. راههایی که یا خویشتن خویش ما در آنها حضور دارد و یا هر کسی و هر چیزی جز ما! دیگران، جامعه، شرایط زندگی ... مهم نیست چه نامی به آن دیگران می بخشیم. نبرد با این اهریمن و بیرون کشیدن تک تک هیولاهای درونمان از گوشه تاریکشان و بازیافتن
۸.۷k
۱۵ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.