پارت 15 رمان تمام زندگی من
#پارت 15#رمان_تمام_زندگی_من
شب عروسی نگین همه کار کردم ک نگین خوشحال باشه،موفق هم شدم ولی خب توی دل خودم عزا بوددوست داشتم همه چی تموم بشه ولی بخاطر نگین و سجاد تحمل کردم.....ازظهرزیر دست ارایشگر بودم ولی نگین از صبح حالل خوبه فردا جمعست و مدرسه تعطیله......ارایشگر گفت بلند شو تمووم شد اینه برام اورد و گفت خیلی خوب شدی عزیزم
لنز طوسی برام گذاشته بود خط چشم کشیده بود و باعث شده بود چشام گربه ای نشون داده بشه موهامم ک کوتاه بود ولی کلاه گیس برام گذاشته بود فکر نکنم حتی مامانم منو بشناسه با این تغییری ک کردم دو ساعت بعد نگین هم از اتاق اومد بیرون باورم نمیشد که این نگینه وااااااااااااقعا تغییر کردع بود
تور پشت لباسش هی اذیتش میکرد من و یکی از شاگردای ارایشگر رفتیم کمکش اخه یکی نیس بگه اینقدر تور لازم بود اخه هی داشتم غر میزدم که صدای بوق ماشینا اومد سجاد با دسته گل نگین اومد جلو وییییییی چقدررررررررررررر خوشگل شدددددده کصافططططط داشتم هیز بازی در میاوردم ک داداش سجاد رو دیدم با یه اخم مزخرفی وایساده بود و پوزخند میزد یکی نیست بگه بع تو چ ربطی داره زندگی خودشونه تو برو ب خودشیرینیت برس
فیلمبردار هی دستور میداد اینکارو کنید اونکارو کنید منم ک انگار شدع بودم نوکر خانوم و اقاشون:\بالاخره تموم شد دستوراتشون و سوار ماشین شدیم من با بچه ها نرفتم تا یه امروزو از دست من راحت باشن ماشین بابا پیشم بود ولی گواهینامه نداشتم زیادم رانندگیم خوب نبود سوار شدم و صدای اهنگو زیادددددد کردم یه امروزو میخواستم بیخیال فکر و خیالام باشم پامو گذاشتم روی گاز و ویراژ میدادم اگه امین بدونه اینطوری میرونم زنده به گورم میکرد
بچه ها رفتن اتلیه منم رفتم یه چندتا عکس گرفتیم بعد از اتلیه بچه ها میخواستن برن باغ عکس بگیرن فقط من کلیدو بهشون دادم ورفتم سمت تالار مامان هم اونجا بود نیایش با دیدنم کمی بهم خیره شد بعد گفت ابجی تویی؟؟!!
+ن روحشم اومدم بگم ابجیت مرده
نیایش اومد بغلم و باهم رفتیم پیش مامان،،،مامان با مامان نگین داشت حرف میزد رفتم سلام کردم همه گفتن چقدر تغییر کردی اخه بیچاره ها ندیده بودن من زیاد بمالم
همه اومده بودن ولی این داداش سجاد ناجور رو مخم بود همش پوزخند میزد انگار نافشو با پوزخند بریدن
نیایش اومد سر میز و داد زد خاله نگین اومددددددددددددددددددددد
سریع بلند شدم و رفتم جلوی در تالار قرار بود اونا وایسن تا من و یکی دیگه که لباسامون شبیه هم بود گل بریزیم رو سرشون خداروشکر کفشم پاشنه بلند نبود
با خوشحالی جیغ زدم و گل ریختم رو سرشون منکه بهش نرسیدم حداقل واسع ابجیم خوشحالی کنم دستشون توی دست هم قفل شده بود ایندفعه با حسرت نگاهی به دستاشون کردم و اهی کشیدم،،،،،اون الان برگشته دانشگاه و خداروشکر نبودش ک شب عروسی رفیقم رو برام زهرمار کنه یه دیقه هم دست از رقصیدن برنمیداشتم امین و مامان هی چش غره میرفتن ولی من توجهی نمیکردم یه لحظه دیدم نگین داره داداش سجادو دید میزنه و ناراحت نگاش میکنه عصبی شدم از شانس خوب من همون لحظه سینا داداش سجاد رفت بیرون منم پشت سرش رفتم تا باهاش حرف بزنم از در تالار ک رفت بیرون صداش زدم
+سینا؟!
برگشت و دستشو تو هوا تکون داد ک یعنی ها؟؟؟
+اول اینکه خدازبون داد ک حرف بزنی دوم اینکه خوشت میاد عروسیشون رو خراب کنی اخه؟؟؟زندگی خودشونه ب تو چه تو همیشه دنبال توجه بودی و نذاشتی ذره ای از محبت خانواده ب سجاد برسه حالا که داره باباتو خوشحال میکنه ناراحتی؟؟؟اینقدر حسود نباش اون برادرتع و سوم اینکه مثل برج زهرمار اونجا نمیشینی مثلا عروسی برادرته پوزخندم نزن
برگشتم و خواستم برم ک داد زد اگه ادامه بدم مثلا چ غلطی میکنی ضعیفه؟؟
حرصم گرفت برنگشتم ولی گفتم حالا ادامه بده ببین چیکار میکنم
در و که باز کردم به یکی برخوردم سرمو اوردم بالا و ناباور توی چشماش خیره شدم هنوزم چشاش دیوونم میکرد تا حالا با سینش برخورد نکرده بودم یعنی از اون روز دیگه ندیدمش چه روز شومی بود غرق چشماش شدع بودم ک گفت...........
شب عروسی نگین همه کار کردم ک نگین خوشحال باشه،موفق هم شدم ولی خب توی دل خودم عزا بوددوست داشتم همه چی تموم بشه ولی بخاطر نگین و سجاد تحمل کردم.....ازظهرزیر دست ارایشگر بودم ولی نگین از صبح حالل خوبه فردا جمعست و مدرسه تعطیله......ارایشگر گفت بلند شو تمووم شد اینه برام اورد و گفت خیلی خوب شدی عزیزم
لنز طوسی برام گذاشته بود خط چشم کشیده بود و باعث شده بود چشام گربه ای نشون داده بشه موهامم ک کوتاه بود ولی کلاه گیس برام گذاشته بود فکر نکنم حتی مامانم منو بشناسه با این تغییری ک کردم دو ساعت بعد نگین هم از اتاق اومد بیرون باورم نمیشد که این نگینه وااااااااااااقعا تغییر کردع بود
تور پشت لباسش هی اذیتش میکرد من و یکی از شاگردای ارایشگر رفتیم کمکش اخه یکی نیس بگه اینقدر تور لازم بود اخه هی داشتم غر میزدم که صدای بوق ماشینا اومد سجاد با دسته گل نگین اومد جلو وییییییی چقدررررررررررررر خوشگل شدددددده کصافططططط داشتم هیز بازی در میاوردم ک داداش سجاد رو دیدم با یه اخم مزخرفی وایساده بود و پوزخند میزد یکی نیست بگه بع تو چ ربطی داره زندگی خودشونه تو برو ب خودشیرینیت برس
فیلمبردار هی دستور میداد اینکارو کنید اونکارو کنید منم ک انگار شدع بودم نوکر خانوم و اقاشون:\بالاخره تموم شد دستوراتشون و سوار ماشین شدیم من با بچه ها نرفتم تا یه امروزو از دست من راحت باشن ماشین بابا پیشم بود ولی گواهینامه نداشتم زیادم رانندگیم خوب نبود سوار شدم و صدای اهنگو زیادددددد کردم یه امروزو میخواستم بیخیال فکر و خیالام باشم پامو گذاشتم روی گاز و ویراژ میدادم اگه امین بدونه اینطوری میرونم زنده به گورم میکرد
بچه ها رفتن اتلیه منم رفتم یه چندتا عکس گرفتیم بعد از اتلیه بچه ها میخواستن برن باغ عکس بگیرن فقط من کلیدو بهشون دادم ورفتم سمت تالار مامان هم اونجا بود نیایش با دیدنم کمی بهم خیره شد بعد گفت ابجی تویی؟؟!!
+ن روحشم اومدم بگم ابجیت مرده
نیایش اومد بغلم و باهم رفتیم پیش مامان،،،مامان با مامان نگین داشت حرف میزد رفتم سلام کردم همه گفتن چقدر تغییر کردی اخه بیچاره ها ندیده بودن من زیاد بمالم
همه اومده بودن ولی این داداش سجاد ناجور رو مخم بود همش پوزخند میزد انگار نافشو با پوزخند بریدن
نیایش اومد سر میز و داد زد خاله نگین اومددددددددددددددددددددد
سریع بلند شدم و رفتم جلوی در تالار قرار بود اونا وایسن تا من و یکی دیگه که لباسامون شبیه هم بود گل بریزیم رو سرشون خداروشکر کفشم پاشنه بلند نبود
با خوشحالی جیغ زدم و گل ریختم رو سرشون منکه بهش نرسیدم حداقل واسع ابجیم خوشحالی کنم دستشون توی دست هم قفل شده بود ایندفعه با حسرت نگاهی به دستاشون کردم و اهی کشیدم،،،،،اون الان برگشته دانشگاه و خداروشکر نبودش ک شب عروسی رفیقم رو برام زهرمار کنه یه دیقه هم دست از رقصیدن برنمیداشتم امین و مامان هی چش غره میرفتن ولی من توجهی نمیکردم یه لحظه دیدم نگین داره داداش سجادو دید میزنه و ناراحت نگاش میکنه عصبی شدم از شانس خوب من همون لحظه سینا داداش سجاد رفت بیرون منم پشت سرش رفتم تا باهاش حرف بزنم از در تالار ک رفت بیرون صداش زدم
+سینا؟!
برگشت و دستشو تو هوا تکون داد ک یعنی ها؟؟؟
+اول اینکه خدازبون داد ک حرف بزنی دوم اینکه خوشت میاد عروسیشون رو خراب کنی اخه؟؟؟زندگی خودشونه ب تو چه تو همیشه دنبال توجه بودی و نذاشتی ذره ای از محبت خانواده ب سجاد برسه حالا که داره باباتو خوشحال میکنه ناراحتی؟؟؟اینقدر حسود نباش اون برادرتع و سوم اینکه مثل برج زهرمار اونجا نمیشینی مثلا عروسی برادرته پوزخندم نزن
برگشتم و خواستم برم ک داد زد اگه ادامه بدم مثلا چ غلطی میکنی ضعیفه؟؟
حرصم گرفت برنگشتم ولی گفتم حالا ادامه بده ببین چیکار میکنم
در و که باز کردم به یکی برخوردم سرمو اوردم بالا و ناباور توی چشماش خیره شدم هنوزم چشاش دیوونم میکرد تا حالا با سینش برخورد نکرده بودم یعنی از اون روز دیگه ندیدمش چه روز شومی بود غرق چشماش شدع بودم ک گفت...........
۱۲.۶k
۱۶ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.