فیک( من♡تو) پارت ۷۸
فیک( من♡تو) پارت ۷۸
ا.ت ویو
که ...چشمام تار شد و سرم گیج رفت....نزدیک دیوار بودم....دستمو رو دیوار گذاشتم تا بیتونم وایسام....جونگکوک سمتم اومد....ک خون رو دستمو دید....
جونگکوک: ا.ت....
صدا نگرانش آخرین چيزی بود ک قبل از اینکه از هوش برم شنيدم...و بعدش سیاهی.....
جونگکوک ویو
باهم بازی میکردیم ک حالش بد شد...سمتش رفتم ک دست خونیشو دیدم...بیشتر نگران شدم....تا نزدیکش شم...ک از هوش رفت...سریع بغلش کردم.....از دهنش خون اومد....ک این همه ی اعضارو نگران کرد....
با یه دستم به صورتش میزدم تا بهوش بیاد اما نه..
براید استایل بغلش کردم و رو به پسرا گفتم...
جونگکوک: حالش بده باید بیمارستان بریم....
نامجون: بیا...
نامجون سریعتر از خونه رفت بیرون...و به راننده گفت ماشین و آماده کنه..
ا.ت و صندلی عقب گذاشتم و خودمم کنارش نشستم...سرشو رو پام گذاشتم....با دستمال ک داشتم خون لبشو پاک کردم رنگش پریده بود...نبضشو نگاه کردم..خيلی کم میزد....
نامجون صندلی جلو نشست ک بعدی اون ماشین راه افتاد...بیمارستان ۱۵ دقیقه ای راه بود....
بعدی رسیدن...بدونی هیچ توجهی به اطرافم دوباره ا.ت و براید استایل بغلش کردم و داخل بیمارستان شدم.....
ا.ت و بردن بخش ویژه....نذاشتن ما بریم تو...۵ دقیقه بعدی ما بقیه اعضا اومدن....جیمین واسم یه کت آورده بود چون لباسم خیس بود...کت و تنم کردم ...کنار در رو نیمکت راهرو بیمارستان نشستم...هی تکون میخوردم چون نمیتونستم آروم بگيرم....
یه دستی رو شونم گذاشته شد..نگاه کردم..ک با صورت مهربون نامجون روبرو شدم....کنارم نشست و گفت
نامجون: جونگکوکااااا...چیزی نیس...
جونگکوک: میترسم...
نامجون: ترس نداره....اوکی..اون حالش خوبه...
جونگکوک: اگه قبل اينکه بهش بگم دوسش دارم بره...؟
نامجون: هی چرا اینقد بد فکر میکنی...اون هیچیش نمیشه..
جونگکوک: چرا اینقد مطمئنی....
نامجون: چون اون قویه....
جونگکوک: اما خون بالا آورد ...
نامجون: فقط آروم باش....اون چیزیش نمیشه...
..
شاید بیشتر از یه ساعت گذشت...تا دکتر از اتاق اومد بیرون ...
همه به سمتش رفتیم ک گفت...
اشتباه املایی بود معذرت 💖
ا.ت ویو
که ...چشمام تار شد و سرم گیج رفت....نزدیک دیوار بودم....دستمو رو دیوار گذاشتم تا بیتونم وایسام....جونگکوک سمتم اومد....ک خون رو دستمو دید....
جونگکوک: ا.ت....
صدا نگرانش آخرین چيزی بود ک قبل از اینکه از هوش برم شنيدم...و بعدش سیاهی.....
جونگکوک ویو
باهم بازی میکردیم ک حالش بد شد...سمتش رفتم ک دست خونیشو دیدم...بیشتر نگران شدم....تا نزدیکش شم...ک از هوش رفت...سریع بغلش کردم.....از دهنش خون اومد....ک این همه ی اعضارو نگران کرد....
با یه دستم به صورتش میزدم تا بهوش بیاد اما نه..
براید استایل بغلش کردم و رو به پسرا گفتم...
جونگکوک: حالش بده باید بیمارستان بریم....
نامجون: بیا...
نامجون سریعتر از خونه رفت بیرون...و به راننده گفت ماشین و آماده کنه..
ا.ت و صندلی عقب گذاشتم و خودمم کنارش نشستم...سرشو رو پام گذاشتم....با دستمال ک داشتم خون لبشو پاک کردم رنگش پریده بود...نبضشو نگاه کردم..خيلی کم میزد....
نامجون صندلی جلو نشست ک بعدی اون ماشین راه افتاد...بیمارستان ۱۵ دقیقه ای راه بود....
بعدی رسیدن...بدونی هیچ توجهی به اطرافم دوباره ا.ت و براید استایل بغلش کردم و داخل بیمارستان شدم.....
ا.ت و بردن بخش ویژه....نذاشتن ما بریم تو...۵ دقیقه بعدی ما بقیه اعضا اومدن....جیمین واسم یه کت آورده بود چون لباسم خیس بود...کت و تنم کردم ...کنار در رو نیمکت راهرو بیمارستان نشستم...هی تکون میخوردم چون نمیتونستم آروم بگيرم....
یه دستی رو شونم گذاشته شد..نگاه کردم..ک با صورت مهربون نامجون روبرو شدم....کنارم نشست و گفت
نامجون: جونگکوکااااا...چیزی نیس...
جونگکوک: میترسم...
نامجون: ترس نداره....اوکی..اون حالش خوبه...
جونگکوک: اگه قبل اينکه بهش بگم دوسش دارم بره...؟
نامجون: هی چرا اینقد بد فکر میکنی...اون هیچیش نمیشه..
جونگکوک: چرا اینقد مطمئنی....
نامجون: چون اون قویه....
جونگکوک: اما خون بالا آورد ...
نامجون: فقط آروم باش....اون چیزیش نمیشه...
..
شاید بیشتر از یه ساعت گذشت...تا دکتر از اتاق اومد بیرون ...
همه به سمتش رفتیم ک گفت...
اشتباه املایی بود معذرت 💖
۱۰.۰k
۱۴ اسفند ۱۴۰۲