پارت۱۹۶
#پارت۱۹۶
#قسمت_آخر
آیدا::::
_ممنونم ایشالا که خوشبخت بشن.خدافظ شما
نگاهی به کارت انداختم و دروبستم.
به اسمای روش لبخند زدم و زیر لب گفتم
_ثنا...کیان...
شالمو رو جالباسی گذاشتمو روی مبل ولو شدم.
کارتو یه بار دیگه نگاه کردم و گذاشتمش روی میز کناریم.
_کی بود؟
کیان چایی به دست کنارم نشست.دستاشو دورم حلقه کرد تا بهش نزدیک تر شم.
خندیدمو گفتم:
_عروسی همزادته...
_جدی؟کیانم رفت قاطی مرغا؟
کارتو برداشت و نگاهش کرد. با رنجم به پهلوش زدم و گفتم
_جنابالی خودت قاطی مرغاییا...
بیشتر منو به خودش فشرد و گفت
_من قاطی فرشته هام...
لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
چاییمو دستم داد و مال خودشم برداشت.
بعد از چند لحظه گفت:
_بریم؟
_کجا؟
با لبخند نگام کرد که فهمیدم منظورش همونجاییه که خیلی چیزا شروع شد...
***
یکم خوراکی با چایی هم برداشتم. مثل خیلی وقتا به تخته سنگ بزرگ تکیه دادیم و به آسمون خیره شدیم.
آسمونی که ماه نقره ای توش میدرخشید...ایندفه آرامش داشتم. ایندفه آروم بودم...
_آیدا...
سرمو به بازوش تکیه دادم و آروم گفتم
_هوم؟
_ماه شما قشنگ تره.
خندیدمو گفتم
_ماه ما الان ماه توهم هست.
تک خنده ای کرد و چیزی نگفت.
چند لحظه ای به سکوت گذشت.تا اینکه گفت
_راستی بالاخره اسم رمانی که مینویسی رو چی گذاشتی ؟
_اسمشو گذاشتم تکرار بی شباهت...
زیر لب تکرار کرد
_تکرار بی شباهت..
ادامه داد
_اسم جالبیه...چرا اینو گذاشتی رو داستانمون؟
یکم جابجا شدم و گفتم
_چون توی دنیاهای موازی زندگی هامون تکرار شدن.آدما هم تکرار شدن. ولی شباهتی به هم ندارن. نه آدما. نه زندگیا.
سری تکون داد و با لحن با مزه ای گفت
_عجب...
خندیدم و گفتم
_زیاد درگیرش نشو.
_نمیتونم درگیرش بشم اصن.
این خنده ها واسم خیلی شیرین بود...
_آیدا؟
_هوم؟
_میگم اسم بچمونو چی بزاریم؟
یه ذره نگاش کردم که گفت
_چیه خب؟
_پررو
خندید و گفت
_حالا...
بعد ادامه داد
_چی بزاریم؟
به حالت قبل برگشتم و گفتم
_اسمشو بزاریم...سیمای...
_یعنی نور نقره ای ماه...
_اوهوم.
_اولین کسی که اسمش با همزادش یکی نیست....
_حتی ازش کوچیک تره.
خندید و گفت
_آره...
بودن کنار یک مرد که اهل آسمون بود.
زندگی ای که خاص بود.
گذشته ای که دردناک و شیرین بود.
اون گذشته باعث شد ابعاد دیگه ی زمینو ببینم.
باعث شد شباهت ها و تفاوت هارو ببینم.
باعث شد عاشق بشم...
زندگی من الان آروم و قشنگ بود.
زندگی ای که برای هیچ کس تکرار نمیشه.
سرنوشتی که هیچ کس مشابهشو تجربه نمیکنه...
#پایان
ساعت سه بامداد
شب خوش:)
#قسمت_آخر
آیدا::::
_ممنونم ایشالا که خوشبخت بشن.خدافظ شما
نگاهی به کارت انداختم و دروبستم.
به اسمای روش لبخند زدم و زیر لب گفتم
_ثنا...کیان...
شالمو رو جالباسی گذاشتمو روی مبل ولو شدم.
کارتو یه بار دیگه نگاه کردم و گذاشتمش روی میز کناریم.
_کی بود؟
کیان چایی به دست کنارم نشست.دستاشو دورم حلقه کرد تا بهش نزدیک تر شم.
خندیدمو گفتم:
_عروسی همزادته...
_جدی؟کیانم رفت قاطی مرغا؟
کارتو برداشت و نگاهش کرد. با رنجم به پهلوش زدم و گفتم
_جنابالی خودت قاطی مرغاییا...
بیشتر منو به خودش فشرد و گفت
_من قاطی فرشته هام...
لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
چاییمو دستم داد و مال خودشم برداشت.
بعد از چند لحظه گفت:
_بریم؟
_کجا؟
با لبخند نگام کرد که فهمیدم منظورش همونجاییه که خیلی چیزا شروع شد...
***
یکم خوراکی با چایی هم برداشتم. مثل خیلی وقتا به تخته سنگ بزرگ تکیه دادیم و به آسمون خیره شدیم.
آسمونی که ماه نقره ای توش میدرخشید...ایندفه آرامش داشتم. ایندفه آروم بودم...
_آیدا...
سرمو به بازوش تکیه دادم و آروم گفتم
_هوم؟
_ماه شما قشنگ تره.
خندیدمو گفتم
_ماه ما الان ماه توهم هست.
تک خنده ای کرد و چیزی نگفت.
چند لحظه ای به سکوت گذشت.تا اینکه گفت
_راستی بالاخره اسم رمانی که مینویسی رو چی گذاشتی ؟
_اسمشو گذاشتم تکرار بی شباهت...
زیر لب تکرار کرد
_تکرار بی شباهت..
ادامه داد
_اسم جالبیه...چرا اینو گذاشتی رو داستانمون؟
یکم جابجا شدم و گفتم
_چون توی دنیاهای موازی زندگی هامون تکرار شدن.آدما هم تکرار شدن. ولی شباهتی به هم ندارن. نه آدما. نه زندگیا.
سری تکون داد و با لحن با مزه ای گفت
_عجب...
خندیدم و گفتم
_زیاد درگیرش نشو.
_نمیتونم درگیرش بشم اصن.
این خنده ها واسم خیلی شیرین بود...
_آیدا؟
_هوم؟
_میگم اسم بچمونو چی بزاریم؟
یه ذره نگاش کردم که گفت
_چیه خب؟
_پررو
خندید و گفت
_حالا...
بعد ادامه داد
_چی بزاریم؟
به حالت قبل برگشتم و گفتم
_اسمشو بزاریم...سیمای...
_یعنی نور نقره ای ماه...
_اوهوم.
_اولین کسی که اسمش با همزادش یکی نیست....
_حتی ازش کوچیک تره.
خندید و گفت
_آره...
بودن کنار یک مرد که اهل آسمون بود.
زندگی ای که خاص بود.
گذشته ای که دردناک و شیرین بود.
اون گذشته باعث شد ابعاد دیگه ی زمینو ببینم.
باعث شد شباهت ها و تفاوت هارو ببینم.
باعث شد عاشق بشم...
زندگی من الان آروم و قشنگ بود.
زندگی ای که برای هیچ کس تکرار نمیشه.
سرنوشتی که هیچ کس مشابهشو تجربه نمیکنه...
#پایان
ساعت سه بامداد
شب خوش:)
۲.۴k
۰۸ شهریور ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۸۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.