قسمت دوازدهم
#قسمت_دوازدهم
با مهسا و خاله مینا و عمو فؤاد(شوهر خاله ام) سر میز نهار خوری نشسته بودیم و در سکوت غذا می خوردیم. خاله زیر چشمی نگاهی به من و مهسا که روی صندلی کنار من نشسته بود، نگاهی انداخت:
خاله مینا: بچه ها دوتا خبر دارم.
گوش هایم تیز شد ولی خودم را مشغول غذا خوردن نشان دادم:
مهسا: خب؟
خاله مینا: خب خبر اول مربوط میشه به راحیل
استرس تمام وجودم را گرفت و دستانم لرزش خفیفی پیدا کرد.آخرین قاشق از غذایم را خوردم. دستمالی از جعبه ی دستمال کاغذیِ روی میز برداشتم و دهانم را پاک کردم و منتظر شدم تا خاله حرفش را بزند:
_ممنون خاله خوشمزه بود.
خاله مینا: نوش جان بازم بکشم برات؟
_ نه خاله ممنون سیر شدم. خبری که به من مربوطه چیه؟
خاله مینا: خب راستش راحیل جان مامانت گفت که بهت نگم
مکثی کرد و دل من آشوب شد. نکند اتفاقی برایشان افتاده بود که نمی خواستند من بدانم!
ضربان قلبم بالا رفت و لرزش دست و پایم ببشتر شد:
_اتفاقی افتاده خاله؟ مامان اینا چیزیشون شده؟
عمو فؤاد با لهجه ی شیرین اصفهانی گفت:
عمو فؤاد: خانم دختر مردم سکته کرد اگه چیزی شده خب بگو
خاله مینا: وا فؤاد! خدا نکنه این چه حرفیه
مهسا: خب پس چی مامان؟ مُرد دختره
خاله مینا: نه عزیزم نگران نباش. مامانت اینا هفته ی دیگه میخوان بیان اصفهان
_همین؟
خاله مینا: خوشحال نشدی؟
_ خاله سکته کردم چرا اینجوری میگین آخه!
حالا جدی میخوان بیان؟
خاله مینا: پ ن پ من سه ساعته تو رو فیلم کردم اونا هم اصلا قصد اومدن ندارن
مهسا با تعجب رو کرد به طرف خاله و گفت:
مهسا: نه!!! مامان! شما هم آره؟
خاله مینا: ما هم آره
عمو فؤاد: اینا از آثار همین گوشیاسا!
مهسا: خب خبر دوم چیه؟
خاله مینا: خبر دوم به خودت مربوطه
مهسا: من؟
خاله مینا پارچ سنتی آبی رنگ را از روی میز برداشت و برای همه دوغ ریخت:
خاله مینا: آره تو. قراره برات خواستگار بیاد
مهسا لیوان دوغش را برداشت و کمی از آن نوشید و گفت:
مهسا: حالا کی هست این خواستگار؟
چشمان عمو فؤاد جوری از حدقه بیرون زده بود که ناخودآگاه شروع کردم به خندیدن:
عمو فؤاد: خوشم باشه، دیگه چی؟ جای اینکه لپاش سرخ بشه و سرش و بندازه پایین، داره آمار خواستگاره رو میگیره.
خاله مینا با تاسف سری تکان داد و گفت:
خاله مینا: دخترای این دوره زمونه همینن دیگه
_ خاله همین یه خواستگارم که اومده این عتیقه رو ببره نذارین بپره حَیفه!
شروع کردم به خندیدن که مهسا با آرنج کلیه ام را سوراخ کرد:
مهسا: هه هه هه رو آب بخندی. ضمنا این اولیش نیست
خاله مینا: چرا همونه پسر حاج باقره. مامانش دوباره زنگ زد
من که از شدت خنده داشتم از هال می رفتم.
عمو فؤاد: پسر حجی باقر؟
خاله مینا: آره
عمو فؤاد: حجی باقر بزاز؟
خاله مینا: آره همون
عمو فؤاد: به نظر منم که حَیفس می پَرِد. الهی شکر
عمو فؤاد که از آشپزخانه خارج شد، از خنده منفجر شدم.
مهسا: مُردی تو انقدر خندیدی پاشو جمع کن خودتو
خاله مینا: مهسا اینا هفته ی دیگه میانا
مهسا با بی تفاوتی شانه ای بالا انداخت و گفت:
مهسا: خب چی کار کنم؟!
بعد هم از آشپزخانه خارج شد.
خنده ام را جمع و جور کردم و با کمک خاله مینا ظرف ها را شستیم:
_خاله این مهسا هم بدش نمیاد بره خونه بخت! دیدی که مخالفتی نکرد
خاله مینا اطراف را با دقت نگاه کرد و بعد با انگشت به من اشاره کرد:
خاله مینا: بیا جلو
_ جونم؟
خاله: بین خودمون باشه، مهسا هم پسره رو میخواد ولی پسره قراره بورسیه بشه بره آمریکا مهسا هم دوست نداره بره. واسه همینم تا حالا طول کشیده. پسره هم چشمش فقط این مهسا
رو گرفته.
_ خب اگه پسره دوستش داره، قید خارج رفتن و بزنه
خاله مینا: چه میدونم والا. اتفاقا مامانش که زنگ زد گفت طاها بورسه اشو رد کرده دیگه نمیخواد بره. حالا تو برو خیلی غیر مستقیم با مهسا صحبت کن بدقلقی نکنه جلو اینا زشته. بنده های خدا صد بار اومدن و رفتن
_صد بار؟
خاله مینا: حالا من یه چی گفتم. برو باش صحبت کن راحیل جان ان شاءالله قسمت خودت
_ من که هنوز زوده خاله جون. راستی خاله مامان اینا به خاطر خواستگاری مهسا دارن میان؟
خاله: آره اول به مامانت گفتم. خانواده ی پسره میخوان حلقه بیارن یه بله برون کوچیکه
جیغی از سر خوشحالی کشیدم:
_ خاله چرا زودتر نگفتی؟
خاله مینا انگشت سبابه اش را روی لبش گذاشت و گفت:
خاله مینا: هیس! اینا فقط در صورتیه که تو مهسا رو راضی کنی. در غیر این صورت گزینه های دیگه
_ نه خاله من راضیش میکنم خیالت راحت.
خیلی خوشحال بودم. از یک طرف فردا شب عقد بنیتا بود و از طرف دیگه هفته ی بعد بله برون مهسا بود که همزمان می شد با اومدن مامان و بابا. کاش رضا ماموریت نبود.کاش اونم میومد اصفهان.
با مهسا و خاله مینا و عمو فؤاد(شوهر خاله ام) سر میز نهار خوری نشسته بودیم و در سکوت غذا می خوردیم. خاله زیر چشمی نگاهی به من و مهسا که روی صندلی کنار من نشسته بود، نگاهی انداخت:
خاله مینا: بچه ها دوتا خبر دارم.
گوش هایم تیز شد ولی خودم را مشغول غذا خوردن نشان دادم:
مهسا: خب؟
خاله مینا: خب خبر اول مربوط میشه به راحیل
استرس تمام وجودم را گرفت و دستانم لرزش خفیفی پیدا کرد.آخرین قاشق از غذایم را خوردم. دستمالی از جعبه ی دستمال کاغذیِ روی میز برداشتم و دهانم را پاک کردم و منتظر شدم تا خاله حرفش را بزند:
_ممنون خاله خوشمزه بود.
خاله مینا: نوش جان بازم بکشم برات؟
_ نه خاله ممنون سیر شدم. خبری که به من مربوطه چیه؟
خاله مینا: خب راستش راحیل جان مامانت گفت که بهت نگم
مکثی کرد و دل من آشوب شد. نکند اتفاقی برایشان افتاده بود که نمی خواستند من بدانم!
ضربان قلبم بالا رفت و لرزش دست و پایم ببشتر شد:
_اتفاقی افتاده خاله؟ مامان اینا چیزیشون شده؟
عمو فؤاد با لهجه ی شیرین اصفهانی گفت:
عمو فؤاد: خانم دختر مردم سکته کرد اگه چیزی شده خب بگو
خاله مینا: وا فؤاد! خدا نکنه این چه حرفیه
مهسا: خب پس چی مامان؟ مُرد دختره
خاله مینا: نه عزیزم نگران نباش. مامانت اینا هفته ی دیگه میخوان بیان اصفهان
_همین؟
خاله مینا: خوشحال نشدی؟
_ خاله سکته کردم چرا اینجوری میگین آخه!
حالا جدی میخوان بیان؟
خاله مینا: پ ن پ من سه ساعته تو رو فیلم کردم اونا هم اصلا قصد اومدن ندارن
مهسا با تعجب رو کرد به طرف خاله و گفت:
مهسا: نه!!! مامان! شما هم آره؟
خاله مینا: ما هم آره
عمو فؤاد: اینا از آثار همین گوشیاسا!
مهسا: خب خبر دوم چیه؟
خاله مینا: خبر دوم به خودت مربوطه
مهسا: من؟
خاله مینا پارچ سنتی آبی رنگ را از روی میز برداشت و برای همه دوغ ریخت:
خاله مینا: آره تو. قراره برات خواستگار بیاد
مهسا لیوان دوغش را برداشت و کمی از آن نوشید و گفت:
مهسا: حالا کی هست این خواستگار؟
چشمان عمو فؤاد جوری از حدقه بیرون زده بود که ناخودآگاه شروع کردم به خندیدن:
عمو فؤاد: خوشم باشه، دیگه چی؟ جای اینکه لپاش سرخ بشه و سرش و بندازه پایین، داره آمار خواستگاره رو میگیره.
خاله مینا با تاسف سری تکان داد و گفت:
خاله مینا: دخترای این دوره زمونه همینن دیگه
_ خاله همین یه خواستگارم که اومده این عتیقه رو ببره نذارین بپره حَیفه!
شروع کردم به خندیدن که مهسا با آرنج کلیه ام را سوراخ کرد:
مهسا: هه هه هه رو آب بخندی. ضمنا این اولیش نیست
خاله مینا: چرا همونه پسر حاج باقره. مامانش دوباره زنگ زد
من که از شدت خنده داشتم از هال می رفتم.
عمو فؤاد: پسر حجی باقر؟
خاله مینا: آره
عمو فؤاد: حجی باقر بزاز؟
خاله مینا: آره همون
عمو فؤاد: به نظر منم که حَیفس می پَرِد. الهی شکر
عمو فؤاد که از آشپزخانه خارج شد، از خنده منفجر شدم.
مهسا: مُردی تو انقدر خندیدی پاشو جمع کن خودتو
خاله مینا: مهسا اینا هفته ی دیگه میانا
مهسا با بی تفاوتی شانه ای بالا انداخت و گفت:
مهسا: خب چی کار کنم؟!
بعد هم از آشپزخانه خارج شد.
خنده ام را جمع و جور کردم و با کمک خاله مینا ظرف ها را شستیم:
_خاله این مهسا هم بدش نمیاد بره خونه بخت! دیدی که مخالفتی نکرد
خاله مینا اطراف را با دقت نگاه کرد و بعد با انگشت به من اشاره کرد:
خاله مینا: بیا جلو
_ جونم؟
خاله: بین خودمون باشه، مهسا هم پسره رو میخواد ولی پسره قراره بورسیه بشه بره آمریکا مهسا هم دوست نداره بره. واسه همینم تا حالا طول کشیده. پسره هم چشمش فقط این مهسا
رو گرفته.
_ خب اگه پسره دوستش داره، قید خارج رفتن و بزنه
خاله مینا: چه میدونم والا. اتفاقا مامانش که زنگ زد گفت طاها بورسه اشو رد کرده دیگه نمیخواد بره. حالا تو برو خیلی غیر مستقیم با مهسا صحبت کن بدقلقی نکنه جلو اینا زشته. بنده های خدا صد بار اومدن و رفتن
_صد بار؟
خاله مینا: حالا من یه چی گفتم. برو باش صحبت کن راحیل جان ان شاءالله قسمت خودت
_ من که هنوز زوده خاله جون. راستی خاله مامان اینا به خاطر خواستگاری مهسا دارن میان؟
خاله: آره اول به مامانت گفتم. خانواده ی پسره میخوان حلقه بیارن یه بله برون کوچیکه
جیغی از سر خوشحالی کشیدم:
_ خاله چرا زودتر نگفتی؟
خاله مینا انگشت سبابه اش را روی لبش گذاشت و گفت:
خاله مینا: هیس! اینا فقط در صورتیه که تو مهسا رو راضی کنی. در غیر این صورت گزینه های دیگه
_ نه خاله من راضیش میکنم خیالت راحت.
خیلی خوشحال بودم. از یک طرف فردا شب عقد بنیتا بود و از طرف دیگه هفته ی بعد بله برون مهسا بود که همزمان می شد با اومدن مامان و بابا. کاش رضا ماموریت نبود.کاش اونم میومد اصفهان.
۲۲.۱k
۲۳ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.