پارت۱۳۲
#پارت۱۳۲
بعد ازینکه اون سوال رو پرسید جا خوردم.
_چطور؟
با بی خیالی گفت:
_همین طوری.میخوام بیشتر راجبش بدونم تا بهتر باهاش ارتباط بر قرار کنم.
دلم نمی خواست باهاش ارتباط برقرار کنه. اصلا دلم نمی خواست. ولی خب...این چیزی بود که خودم ازش خواسته بودم.
***
راوی:::::مکان:کپلر:زمان:اکنون
آیدا و کیان برای خرید لباس بچه به خرید رفته بودن. یه دختر.این دختر ممکن بود یه افسانه بشه. دختری از وجود یک زن کپلری و یک مرد که اهل سیاره ی تیناری بود.دختری آسمونی.
توی یه فروشگاه بزرگ قدم بر می داشتن. شکم آیدا حالا فقط کمی برامده شده بود .از هر لباسی که خوششون میومد بر میداشتن. صورتی،نارنجی،آبی،سبز...هر رنگی.
می خواستن واسه اون بچه سنگ تموم بزارن.
بعد از خرید لباس، آیدا احساس گرسنگی کرد و دلش بدجور هوس سیب زمینی داغ کرده بود.
دست کیان رو گرفت و به سمت طبقه ای برد که رستوران در اون طبقه بود.
بعد از رفع گشنگی آیدا و شوخی های گاه و بی گاه کیان ، درست مثل هر شب رفتن به اون مکان رویایی ای که کیان به آیدا اعتراف کرد. به همون مکانی که اون شب ، در تیناری ،ماهِ صورتی کامل بود و ستاره های قرمز کنارش می درخشیدن. به اون مکان که حالا در سیاره ی کپلر ، ماه سبز فسفری بود.(به دلیل وجود فسفر در خاک اون سیاره این امکان وجود داره)
ستاره ها به خاطر هوای ابری مشخص نبودن و حالا اون زوج فضایی کنار هم،تکیه به تخته سنگ بزرگ،نشسته بودن.
آیدا::::
مثل هر شب نشسته بودم کنار تخته سنگ و همون جای همیشگی.ماه سفید کامل بود دقیقا بالای سرم بود.
ستاره ای پیدا نبود و هوا ابری بود.پاهامو توی شکمم جمع کردم.
سرمو تکیه دادم به تخته سنگ و فکر کردم.
فکر کردم اگه کیان ابنجا بود چی میشد؟اگه با من به زمین بر میگشت چی میشد؟
راوی::::مکان : کپلر
آیدا و کیان به اسم بچشون فکر می کردن و هر کودوم یه چیز می گفتن.کیان گفت:
_اسمشو بزاریم کیانا.
آیدا خندید و مشتی به بازوش زد.
_ترش می کنی آقا...اگه اینجوریه اسمشو میزاریم آیناز.
آیدا::::
چی می شد اگه ناظری ای وجود نداشت که مزاحممون بشه؟چی میشد پدرم هم میتونست با من به زمین بیاد؟چی میشد سرنوشتمون باهم رقم می خورد؟اگه اینجا بود،چی می گفتیم بهم؟
راوی:::مکان : کپلر
کیان خندید و دستاشو بالا اورد:
_نه من تسلیم.
دستاشو دور شونه های آیدا حلقه کرد و آیدا سرشو روی شونه های کیان گذاشت.کیان زیر لب گفت:
_آیدا...
آیدا زیر لب گفت:
_کیان...
هردو باهم گفتن:
_ندا...
آیدا::::
حواسم نبود صورتم از اشک خیسه.فقط لحظه ای رو تصور می کردم که پدرم سلامت بود. اینجا بود. کلی اگر از ذهنم عبور می کرد.
چی می شد اگه کیان زنده می بود؟
بعد ازینکه اون سوال رو پرسید جا خوردم.
_چطور؟
با بی خیالی گفت:
_همین طوری.میخوام بیشتر راجبش بدونم تا بهتر باهاش ارتباط بر قرار کنم.
دلم نمی خواست باهاش ارتباط برقرار کنه. اصلا دلم نمی خواست. ولی خب...این چیزی بود که خودم ازش خواسته بودم.
***
راوی:::::مکان:کپلر:زمان:اکنون
آیدا و کیان برای خرید لباس بچه به خرید رفته بودن. یه دختر.این دختر ممکن بود یه افسانه بشه. دختری از وجود یک زن کپلری و یک مرد که اهل سیاره ی تیناری بود.دختری آسمونی.
توی یه فروشگاه بزرگ قدم بر می داشتن. شکم آیدا حالا فقط کمی برامده شده بود .از هر لباسی که خوششون میومد بر میداشتن. صورتی،نارنجی،آبی،سبز...هر رنگی.
می خواستن واسه اون بچه سنگ تموم بزارن.
بعد از خرید لباس، آیدا احساس گرسنگی کرد و دلش بدجور هوس سیب زمینی داغ کرده بود.
دست کیان رو گرفت و به سمت طبقه ای برد که رستوران در اون طبقه بود.
بعد از رفع گشنگی آیدا و شوخی های گاه و بی گاه کیان ، درست مثل هر شب رفتن به اون مکان رویایی ای که کیان به آیدا اعتراف کرد. به همون مکانی که اون شب ، در تیناری ،ماهِ صورتی کامل بود و ستاره های قرمز کنارش می درخشیدن. به اون مکان که حالا در سیاره ی کپلر ، ماه سبز فسفری بود.(به دلیل وجود فسفر در خاک اون سیاره این امکان وجود داره)
ستاره ها به خاطر هوای ابری مشخص نبودن و حالا اون زوج فضایی کنار هم،تکیه به تخته سنگ بزرگ،نشسته بودن.
آیدا::::
مثل هر شب نشسته بودم کنار تخته سنگ و همون جای همیشگی.ماه سفید کامل بود دقیقا بالای سرم بود.
ستاره ای پیدا نبود و هوا ابری بود.پاهامو توی شکمم جمع کردم.
سرمو تکیه دادم به تخته سنگ و فکر کردم.
فکر کردم اگه کیان ابنجا بود چی میشد؟اگه با من به زمین بر میگشت چی میشد؟
راوی::::مکان : کپلر
آیدا و کیان به اسم بچشون فکر می کردن و هر کودوم یه چیز می گفتن.کیان گفت:
_اسمشو بزاریم کیانا.
آیدا خندید و مشتی به بازوش زد.
_ترش می کنی آقا...اگه اینجوریه اسمشو میزاریم آیناز.
آیدا::::
چی می شد اگه ناظری ای وجود نداشت که مزاحممون بشه؟چی میشد پدرم هم میتونست با من به زمین بیاد؟چی میشد سرنوشتمون باهم رقم می خورد؟اگه اینجا بود،چی می گفتیم بهم؟
راوی:::مکان : کپلر
کیان خندید و دستاشو بالا اورد:
_نه من تسلیم.
دستاشو دور شونه های آیدا حلقه کرد و آیدا سرشو روی شونه های کیان گذاشت.کیان زیر لب گفت:
_آیدا...
آیدا زیر لب گفت:
_کیان...
هردو باهم گفتن:
_ندا...
آیدا::::
حواسم نبود صورتم از اشک خیسه.فقط لحظه ای رو تصور می کردم که پدرم سلامت بود. اینجا بود. کلی اگر از ذهنم عبور می کرد.
چی می شد اگه کیان زنده می بود؟
۴.۶k
۲۶ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.